از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

دلِ سوخته را بگو چه کنیم..؟!

برای خانه ی سوخته
باز شاید بشود خانه ای بنا کرد
دلِ سوخته را بگو چه کنیم..؟!

- نادر ابراهیمی

دوست داشتنهای بی توقع !

آدم هایی هستند که شاید کم بگویند "دوستت دارم"
یا شاید اصلا به زبان نیاورند دوست داشتنشان را ..
بهشان خرده نگیرید!
این آدم ها فهمیده‌اند "دوستت دارم" حرمت دارد .. مسئولیت دارد 
ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی دوست داشتن واقعی را می فهمی .. 

می فهمی که همه کار می کند تا تو بخندی .. تا تو شاد باشی ...
آزارت نمی دهد .. دلت را نمی شکند
من این دوست داشتن را می ستایم ....

زویا پیرزاد

حاصل جمع غمها ..

دیگران می توانند
غمهایت را بشمارند
اما فقط خودت می توانی
حاصلِ جمع‌شان را بفهمی ...

- عرفان صفرپور

گاهی دلت به راه نیست ..

گاهى ...
دلت " به راه " نیست !!
ولى سر به راهى ...
خودت را میزنى به " آن راه " و میروى ...
و همه ،
چه خوش باورانه فکر میکنند ...
که تــو ...
"
روبراهى ....! "

کسی را مهمان تنهایی ام نمی کنم ..

کسی را مهمان تنهایی ام نمی کنم 

اما اگر کسی سراغ تنهایی ام آمد

 قدمش بر دل.....

غمِ من ..

دیگران را هم غم هست به دل،
غمِ من ، لیک، غمی غمناک است..

سهراب سپهری

همیشه ..

همیشه یک نفر هست
که روز آدم را خراب کند.
البته اگر
به قصد نابودیِ کل زندگی ات
نیامده باشد!

- بوکوفسکی

نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم .. معینی کرمانشاهی

بیان نامرادیهاست اینهایی که من گویم
همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم

شب وروزم بسوز وساز بی امان طی شد
گهی از ساختن نالم گهی از سوختن گویم

خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی
برون آرم سر وحالی به مرغان چمن گویم

مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شبها
غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم

بگویم عاشقم ، بی همدمم ، دیوانه ام ، مستم
نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم

از آن گمگشته ی من هم ، نشانی آور ای قاصد
که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم

تو می آیی ببالینم ، ولی آندم که در خاکم
خوش آمد گویمت اما ، در آغوش کفن گویم


---

زنده یاد رحیم معینی کرمانشاهی

استاد معینی کرمانشاهی به دیار باقی شتافت

رحیم معینی کرمانشاهی
   شاعر ، نویسنده ، روزنامه نگار ، نقاش  و ترانه سرای توانای ایرانی ، درگذشت .
روحشان شاد و یادشان هماره جاودانه باد .

بعضی ها می آیند که نماننــد..

بـــاور کن 
آن قدر ها هم سخت نیست
فهمیدن اینکه
بعضی ها می آیند که 
نماننــد نباشند نبیـننـد

و تــو
اگر تمامی ِدنیا را هم حتی به پایشان بریزی
آنها تمامی ِبهانه های دنیا را جمع می کنند
تا از بین آنها 
بهانه ای پیدا کنند
که بــــروند
دور شـــوند
که نـــمانند اصلا 
_
پس به دلت بسپار 
وقتی از خستگی هایِ روزگار
پناه بردی به هر کسی
لااقل
خوب فکر کن ببین
از سر علاقه آمده 
یا از سر ِ ... !!!
تا دنیایت پر نشود 
از دوست داشتن هایِ پر بغض
که دمار از روزگارت درآورد !

.
عادل دانتیسم 

عشق را هیچ پایانی نیست ..

عشق را
هیچ پایانی نیست 
یار وقتی که تویی ..

سیدعلی میرافضلی

باران می بارد ..

باران می بارد
من اما این بار
میلی به بیرون رفتن ندارم
تازگی ها از پشت پنجره، زیر باران قدم زدن را یاد گرفته ام ...

*****
راضیه دواشی 

قشنگ ترین تنهایی عمر من ..

تو همیشه عشق منی

و این قشنگ ترین

تنهایی‌ عمر من خواهد بود

"امیر وجود"

خسته ام ..

خسته ام...
مثل پرستویی که از کوچ می آید..
بال هایم تیر می کِشند
من از ابتدایِ اندوهِ دلتنگی می آیم 
از شروعِ شبانه هایِ انتظار ؛

لانه ام را اما 
باد بُرده است..

....

ماندانا پیـرزاده

ز دریچه های چشمم نظری به ماه داری.. استاد شهریار

ز دریچه های چشمم نظری به ماه داری
چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری

به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی ست
تو فروغِ ماهِ من شو که فروغِ ماه داری

بگشای رویِ زیبا ز گناهِ آن میندیش
به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری

من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری

تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری

دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری

به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت
تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری

به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز
چه قیامتست حالی که تو گاه گاه داری

شهریار

به غمت ..

به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی..
--
ابتهاج

تو بی ما چگونه ای !؟


ما بـی تو خسته ایم، تو بـی ما چگونه ای؟!


"مولانا"

در انتظار توام .. شمس لنگرودی

در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
تو
تمام تنهایی‌هایم را
از من گرفته‌ای
خیابان‌ها
بی حضور تو
راه‌های آشکار
جهنم‌اند...
"شمس لنگرودی"

خرامان از درم بازآ ، کت از جان آرزومندم

خرامان از درم بازآ ، کت از جان آرزومندم

به دیدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندم

اگر چه خاطرت با هر کسی پیوندها دارد

مباد آن روز و آن خاطر که من با جز تو پیوندم

کسی مانند من جستی زهی بدعهدِ سنگین دل

مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم

اگر خود نعمت قارون کسی در پایت اندازد

کجا همتای من باشد که جان در پایت افکندم

به جانت کز میان جان ز جانت دوستتر دارم

به حق دوستی جانا که باور دار سوگندم

مکن رغبت به هر سویی به یاران پراکنده

که من مهر دگر یاران ز هر سویی پراکندم

شراب وصلت اندر ده که جام هجر نوشیدم

درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم

چو پای از جاده بیرون شد چه نفع از رفتن راهم

چو کار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم

معلم گو ادب کم کن که من ناجنس شاگردم

پدر گو پند کمتر ده که من نااهل فرزندم

به خواری در پی اَت سعدی چو گرد افتاده می‌گوید

پسندی بر دلم گردی که بر دامانت نپسندم

روسری را پس بزن تا شورش ِ بادت شوم

روسری را پس بزن تا شورش ِ بادت شوم 
شهر را درهم بریزم شور ِ فریادت شوم

ای فدای ِ بوسه ات شیرین ِ کرمانشاهی ام! 
بعد ِ چندین قرن باید باز فرهادت شوم

چشم ِ تریاکی تو کم بود عینک هم زدی؟! 
شیشه ای کردی مرا تا خوب معتادت شوم

تیز کن چاقوی ِ زن/جانی خود را بیشتر 
اخم کن تا کشته ی ِ ابروی جلادت شوم

ترکمن بانوی ِ صحرا! اسب ِ توفان یال ِ من! 
کو شبی که میهمان ِ عشق آبادت شوم

کاش میشد شهرزاد ِ قصه گوی ِ من شوی 
تا هزار و یک شب ِ زیبای ِ بغدادت شوم

مریم ِ بیت المقدس! ناجی ِ اشغالگر! 
هر کرانه کاش اسیر ِ دست موسادت شوم

هر کجای ِ این جهان که دست بگذارم تویی 
پس چگونه بیخیال ِ آنهمه یادت شوم

آرزو دارم در آغوشت مرا زندان کنی 
تا ابد هرگز نمیخواهم که آزادت شوم

من اگر شاعر شدم تقصیر ِ چشمان ِ تو بود 
قسمتم این بود که یک عمر شهرادت شوم

*شهراد میدری*

لبخند اجباری

لبخند زدن خیلی راحت تره؛
تا بخوای به همه توضیح بدی
چرا حالت خوب نیست
!

- سالوادور دالی

که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم

به حق مهر و وفایی که میان من و توست 
که نه مهر از تو بُریدم نه به کس پیوستم 

سعدی

آی از دست بهار دلگیرم...

آی از دست ِبهــار
دلگیـرم
تقـدیر ِآمـدنت
بسـته ی اوست
هی سـال پشـت سـال میرود
بهـار دیدنت
هنوز آرزوست...

نیلوفر ثانی

آخرین روزهای اسفند

آخرین روزهای اسفند است

از سر شاخ این برهنه چنار

مرغکی با ترنمی بیدار

می زند نغمه ،

نیست معلومم

آخرین شکوه از زمستان است

یا نخستین ترانه های بهار ؟

" محمدرضا شفیعی کدکنی "

من میدانم اندوه چیست

من میدانم اندوه چیست ..

زیرا که رفتنِ تو را به چشم دیده ام ...!


لاله صبوری

تمام خاطره های بی تو ..

به تمام خاطره‌هایِ بی تو 
باید گفت: به سلامت ،
خدا نگهدار...!!!
.
.
یاشار تهرانی

روزهای آخر اسفند ...

در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه‌های مهاجر،
زیباست.
در نیم‌روز روشن اسفند،
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد،
در اطلس شمیم بهاران،
با خاک و ریشه
- میهن سیّارشان –
از جعبه‌های کوچک و چوبی
در گوشه‌ی خیابان می‌آورند:

جوی هزار زمزمه در من،
می‌جوشد:
ای کاش...
ای کاش، آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
(در جعبه‌های خاک)
یک روز می‌توانست،
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست.
در روشنای باران
در آفتاب پاک.

"استاد محمدرضا شفیعی کدکنی"

می دانی ، فلانی جان !

می دانی ، فلانی جان !
زندگی شاید همین باشد یک فریبِ ساده ی کوچک
آن هم از دست عزیزی که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست
من که باور کرده ام ، باید همین باشد ...

«اخوان ثالث»

نا مسلمان اینقدر با موی خود بازی نکن

با شما تنها نشستن در کناری خوب نیست

یا چنین آسان به من دل میسپاری ! خوب نیست

 

نا مسلمان اینقدر با موی خود بازی نکن

دکترم گفته برایم بی قراری خوب نیست

 

طبق باورهای دینی با شما بودن بد است !

این تعامل های نا مشروع ٰ آری خوب نیست

 

گریه هم گاهی برای چشم هایت لازم است

مثل ابری منقلب باشی ٰ نباری ! خوب نیست

 

دل شکستن در کنار دلبری ها  ؛خار را ....

در کنار بوته ای از گل بکاری خوب نیست   !

 

جناب وحید حیاتلو 

چرا تو را هم ندارم ..

من که جز تو ،

کسی را ندارم ..

ولی چرا 

تو را هم ندارم .. 


عباس معروفی 

بهانه گیر شده ای..

بهانه گیر شده ای،
حتما کسی
بهتر از من
تو را سُروده است...

کامران رسول زاده

اگرچه صبـر دیگر عزیز نیـست...

ایسـتاده ام مـگر شـاید
اعتـماد
نبض ِعشـق را
دوباره برگردانـد

اگرچه صبـر دیگر عزیز نیـست...


نیلوفر ثانی 

غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود

غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من‌که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود
.
همدمی ما بین آدم‌ها اگر می‌یافتم
آه من در سینه‌ام یک عمر زندانی نبود
.
دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر
هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود
.
خار چشم این و آن گردیدن از گردن‌کشی‌ست
دسترنج کاج‌ها غیر از پشیمانی نبود
.
چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار ؟
کاش این محراب را آیات شیطانی نبود
.
من‌که در بندم کجا ؟ میدان آزادی کجا ؟
کاش راه خانه‌ات این‌قدر طولانی نبود

علیرضا بدیع

چه فرقی می کند اصلا؟

چهارده فوریه باشد یا بیست و نه بهمن،
ولنتاین یا سپندارمزگان،
زمستان باشد یا تابستان،
چه فرقی می کند اصلا؟
برای ابراز علاقه، بهانه لازم نیست...
هر روز، هر لحظه؛
بی بهانه دوستت دارم...
بی هیچ حرفی حتی،
چشمانم مرا لو می دهد...
خواستم بگویم خوشحالم ،
از بودنت...
همین بودنت برای شاد بودنم کافی ست،
خرس عروسکی بخری یا قلب شکلاتی؛
حتی یک خط شعر بفرستی از سعدی،
هر چه باشد؛
هرچه باشی،
جانی...
یک دلیل خوب هستی برای شادی..!

"" از برگه مینی مخاطب خاص ""

از این شکسته دل چرا، کسی خبر نمی‌کند؟


از این شکسته دل چرا، کسی خبر نمی‌کند؟
شب سیاه بی‌کسی، چرا سحر نمی‌کند؟

نه عاشق مسافری، نه مانده‌ره مهاجری!
به شهر خسته‌ی دلم، چرا سفر نمی‌کند

چو زورق شکسته‌ای، به موج غم نشسته‌ای
دگر ز ما شکستگان، کسی خبر نمی‌کند!!

به روی دیدگان من، خدای من که بسته در؟
مگر به دیدگان تر، کسی نظر نمی‌کند؟

به شهر صبر و خستگی، سرای دل‌شکستگی
چرا به کوی خستگان، کسی گذر نمی‌کند؟

ز جان که شسته‌ایم دست! ز باده گشته‌ایم مست
چرا ز جان خسته ام، کسی حذر نمی‌کند؟

چو قامتم خمیده شد، به پیله غم تنیده شد
نگاه عاشقانه کس به چشم تر نمی‌کند؟

کویر دل چو تشنه شد، نصیب او سراب شد
نگاه ابر آسمان، به‌ما نظر نمی‌کند؟

اگر وصال جنتش، نمی‌شود نصیب ما
ز دوزخ جهان چرا، مرا به در نمی‌کند؟

مگر نگفته او بخوان، اجابتش از او بدان
دعای نیمه شب چرا، دگر اثر نمی‌کند؟؟

اگر که بنده‌ای بدم، مرا فقط تویی خدا
کلید بندگی چرا، گشوده در نمی‌کند؟

به جمع مست عاشقان، خروش دل به صد زبان
طلسم عاشقی چرا، دگر ثمر نمی‌کند؟

رسول مهربانی‌اش مگر نکرده دعوتم
بر این حبیب پشت در، چرا نظر نمی‌کند؟

اگر که دست کوچکم، نمی‌رسد به‌دامنت
تو دست خود دراز کن... خدا که قهر نمی‌کند

اگر که مشق زندگی، نوشته‌ام پر از غلط
از این کلاس روزگار، مرا به در نمی‌کند

کیوان شاهبداغی

اگراز یاد تو یادی نکنم......میشکنم


من در این خلوت خاموش سکوت


اگراز یاد تو یادی نکنم......میشکنم


سهراب سپهری

تو باشی ...

تو باشی،
باران باشد،
یک کوچه‌ی بی‌انتها باشد
به دنیا می‌گویم:
خداحافظ...

"یغما گلرویی"

دیوانه ..


دیوانه

دلت که گیر باشد، مثل من

تمام خیابانهای شهر را پیاده راه می‌‌روی..


"امیر وجود"

هر دلی را روزگاری عشق ویران می کند

مثل گیسویی که باد ، آن را پریشان می کند
هر دلی را روزگاری عشق ویران می کند

ناگهان می آید و در سینه می لرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می کند

با من از این هم دلت بی اعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کی پشیمان می کند؟!

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت کِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می کند

اشک می فهمد غم افتاده ای مثل مرا
چشم تو از این خیانت ها فراوان می کند

عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
درد بی درمانشان را مرگ درمان می کند

مژگان عباسلو

قول می دهم تا بهار بمیرم...


قول می دهم تا بهار بمیرم
----------------
دوستم داشته باش
تنها تا بهار
تنها تا آخر این برف سنگین
تنها تا زیر کرسی سرد مادر بزرگ
....................
من گرمی دستان تو را کم دارم
ودلم می لرزد از سرمای شبهایی که تو نیستی در واژه های شعرسردم
من دلم برای برگهای پار که زیر لگد ها ی بازیگوش
به فراموشی زمستان رفتند تنگ می شود
من دارم با پاییز فراموش می شوم
و می دانم با آب شدن این آدم برفی عاشق که شال گردن تو را با خود به یاد گار دارد
آب می شوم
می دانم این بهار حتی یاد مرا هم به یاد نخواهی آورد
فقط بگو که تا پس این زمستان تلخ
یاد مرا در صندوقچه ی خاک گرفته ی احساست به امانت می گذاری
قول بده دختر آرزوهای من
بگذارتا بهار امید من نمیرد
من هم قول میدهم تا بهار بمیرم


پژمان رنجبر

غم که می آید در و دیوار، شاعر می شود

غم که می آید در و دیوار، شاعر می شود
در تو زندانی ترین رفتار شاعر می شود
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط کش و نقاله و پرگار، شاعر می شود
تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می شود
باز می پرسی: چه طور این گونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر می شود
گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم
از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود
.

 زنده یاد نجمه زارع

شده هرگز دلت مال کسی باشد که دیگر نیست ؟

شده هرگز دلت مال کسی باشد که دیگر نیست ؟
نگاهت سخت دنبال کسی باشد که دیگر نیست ؟

برایت اتفاق افتاده در یک کافه‌ی ابری
ته فنجان تو فال کسی باشد که دیگر نیست ؟

خوش و بش کرده‌ای با سایه‌ی دیوار وقتی که
دلت جویای احوال کسی باشد که دیگر نیست ؟

چه خواهی کرد اگر هر بار گوشی را که برداری 
نصیبت بوق اشغال کسی باشد که دیگر نیست ؟

حواس آسمانت پرت روی شیشه‌های مه
سکوتت جار و جنجال کسی باشد که دیگر نیست

شب سرد زمستانی تو هم لرزیده‌ای هر چند
به دور گردنت شال کسی باشد که دیگر نیست ؟

تصور کن برای عید‌های رفته دلتنگی
به دستت کارت پستال کسی باشد که دیگر نیست

شبیه ماهی قرمز به روی آب می‌مانی
که سین‌ات هفتمین سال کسی باشد که دیگر نیست

شود هر خوشه‌اش روزی شرابی هفتصد ساله
اگر بغضت لگدمال کسی باشد که دیگر نیست

چه مشکل می‌شود عشقی که حافظ در هوای آن
الا یا ایها الحال کسی باشد که دیگر نیست

رسیدن سهم سیب آرزوهایت نخواهد شد
اگر خوشبختی‌ات کال کسی باشد که دیگر نیست

شهراد میدری

نامهربانِ من !

با اینکه رفته‌ای...
تو ،
هنوز 
یک دنیا شعری ،
نامهربانِ من ...!!!

.
.
.
.
.
.
یاشار تهرانی

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

 

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم

که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

 

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم

اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

 

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم

که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

 

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد

که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

 

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم

کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

 

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید

که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

 

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید

روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟

 

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه

مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم

ساده می گذری..

ساده می گذری
از منی که
به پیچیده ترین شکل ممکن
گرفتار تو ام... !


؟


آن لحظه که بی تو سر آید ،


 مرا مباد ...


" فریدون مشیری "

اگر تو نبودی ، عشق هم نبود..

اگر تو نبودی ، عشق هم نبود

همین طور اصراری برای زندگی

اگر تو نبودی ، زمین یک زیر سیگاری گلی بود

جایی برای خاموش کردن بی حوصله گی ها .

اگر تو نبودی ، من کاملا بیکار بودم

هیچ کاری در این دنیا ندارم

جز دوست داشتن تو .


" رسول یونان "

خود نتوانستیم با هم مهربان باشیم

افسوس که ما می خواستیم

زمین را آماده ی مهربانی کنیم

خود نتوانستیم با هم مهربان باشیم

اما شما که پس از ما می آیید

اگر بدانجا رسیدید که

انسان ، یاور انسان باشد ...

از ما به بزرگواری یاد کنید .


" برتولت برشت "

افسوس

افسوس ؛

که از " تو و من "


در این دیار


هرگز

 

" ما " زاده نخواهد شد !


سعید آزاد

هر نسیمی که نصیب ، از گل و باران ببرد

هر نسیمی که نصیب ، از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر ، به کنعان ببرد

آه از عشق ، که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده ، به زندان ببرد

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از ، دختر یک خان ببرد

ماهرویی ، دل من برده و ترسم این است 
سرمه بر چشم کشد ، زیره به کرمان ببرد

دودلم ، اینکه بیاید من معمولی را 
سر و سامان بدهد ، یا سر و سامان ببرد

مرد آنگاه که از درد ، به خود میپیچد 
ناگزیر است ، لبی تا لب قلیان ببرد

شعر کوتاه ، ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را ، "آه" به پایان ببرد

شب به شب ، قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!

( شاعر : حامد عسکری )