بیابانی ست عشق ای دل

بیابانی ست عشق ای دل که پیدا نیست پایانش
به منزل کی رسی تا گم نگردی در بیابانش

ندانم عشق را ملت ولی هر کس که عاشق شد
مسلمان کافرش می خواند و کافر مسلمانش
...

نه از کفرم حکایت کن نه از ایمان که عاشق را
رضای دوست می باید نه کفر است و نه ایمانش

اگر شادی رسد ور غم اگر زخم ست ور مرهم
اگر رنج است ور راحت، بود در عشق یکسانش

از آن رطل گران خواهم که گر نوشد از آن موری
نیاید در نظر، خود گر بود ملک سلیمانش

به من ده ساقی از آن می که تا صبح قیامت هم
نمی آیند از مستی به خود یک لحظه مستانش

من و درگاه شاهی زین سپس گر فخر می باشد
طراز روی مهر و مه غبار و خاک ایوانش

گلستان ست «بیدل» آتش عشق، ای خوش آن آتش
قدم نه گر خلیلی، تا ببینی خود گلستانش