گفتی سلام و شد بریده بریده بیان من پرسیدی و فتاد به لکنت زبان من در سبز و آبی تلاطم دریای چشم تو
شد همچو کبک و برف قصه ی راز نهان من با یک نگاه در غم عشقت بسوخت دل
آش نخورده است مثل داستان من دل بردی و حواس و همه هوش و هستی ام
تنها ز بار غافله جا مانده جان من عمریست در دلم هوای همان چند ثانیه
آشفته گشته از تو زمین و زمان من سرتاسر جهان من آن خال روی توست
عالم چه کوچکست به پیش جهان من "نیما سعیدی" |