هر نسیمی که نصیب ، از گل و باران ببرد

هر نسیمی که نصیب ، از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر ، به کنعان ببرد

آه از عشق ، که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده ، به زندان ببرد

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از ، دختر یک خان ببرد

ماهرویی ، دل من برده و ترسم این است 
سرمه بر چشم کشد ، زیره به کرمان ببرد

دودلم ، اینکه بیاید من معمولی را 
سر و سامان بدهد ، یا سر و سامان ببرد

مرد آنگاه که از درد ، به خود میپیچد 
ناگزیر است ، لبی تا لب قلیان ببرد

شعر کوتاه ، ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را ، "آه" به پایان ببرد

شب به شب ، قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!

( شاعر : حامد عسکری )