از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

خاطرات بدل صدام و جنایت های صدام

خاطرات بدل صدام و جنایت های صدام


دختر شایسته عراق


هر سال به شیوهء کشورهای اروپایی، در میان کارمندان دولت، مسابقه‏ای برای انتخاب ملکهء زیبایی ترتیب داده می‏‎شد. یک سال، فائزه دختر جوانی که واقعن زیبا بود، ملکهء زیبایی شد. وقتی صدام او را در صفحهء تلویزیون مشاهده کرد، شیفته‏اش شد و دستور داد او را به حضورش آورند، البته به شیوه‏ای که لطمه‏ای به منزلت رئیس وارد نشود. یکی از محافظان او رفت و یک ساعت بیشتر نگذشت که آن دختر بینوا را به حضور صدام آوردند. فائزه با دیدن صدام بر خود می‏لرزید؛ اما صدام او را آرامش داد و گفت: «شما میهمان من هستید.»

دختر جوان وقتی از نیت پلید صدام آگاه شد، شروع به گریه کرد؛ اما صدام او را رها نکرد. بعد از مدتی که کارش با این دختر تمام شد، او را به «کامل حنا» سپرد. کامل حنا می‏دانست منظور رئیس چیست. نیمه شب، فائزه را در یک خیابان خلوت بغداد رها کردند، سپس یکی از محافظان صدام با اتومبیل او را زیر گرفته و جسدش را له کرد و بعد هم جسد بی‏جان او را در وسط خیابان رها کردند.


انتقام قصر ویران شده

سال 1991 بود. بر بلندی‏‎های قصر صدام که توسط حملات هوایی متحدین ویران شده بود ایستاده بودیم. صدام به قصر ویران شده و اسباب و وسائل و اتومبیلهایی که همگی از نوع مرسدس بنز بودند، نگاه می‎کرد. خشم و غضب در چهرهء عبوس‏اش آشکار بود. همگی سران رژیم نظیر روکان تکریتی، شبیب تکریتی، صدام کامل، حسین کامل و . . . نیز ایستاده بودیم. قبل از آنکه صدام کلامی بر زبان آورد، محافظانش فهمیدند که رهبر بزرگ اعراب! چه می‏خواهد. به سرعت دست به کار شدند تا خواستهء رهبر بزرگ را برآورده سازند. حدود 30 نفر از انقلابیون شیعه را از زندان آوردند و آنها را به صف کردند. صدام نگاهی به این افراد انداخت. آنگاه با اسلحهء اتوماتیک کوچک خود، پی در پی به سمت آنها تیراندازی کرد و آنها را درو نمود. تعدادی از مأموران صدام، جنازه‏‎ها را از صحنه بیرون بردند و تعداد دیگری، کفشهای رهبر بزرگ! را که قطره‏های خون به آن پاشیده شده بود، پاک کردند.

آتش خشم صدام همچنان زبانه می‏کشید. محافظان با سرعت رفتند و 30 نفر دیگر را آوردند. با این عده نیز همان گونه رفتار شد. صدام می‏کشت؛ بدون اینکه حرفی بزند. با این مقدار خون هم سیراب نشد. این بار انقلابیون کرد را آوردند. حدود 50 نفر با لباسهای و قیافهء کردی؛ مقاوم و قهرمان. یکی از آنها آب دهان به صورت صدام انداخت. صدام او را از بقیه جدا کرد. با سرعت دیوانه‎واری بقیه را کشت. باز جنازه‎ها را بردند. آنگاه نگاهی به چهرهء آن قهرمان کرد که آب دهان به صورتش انداخته بود کرد. آن قهرمان کرد بار دیگر آب دهان انداخت. صدام دیوانه شده بود. بنزین خواست. به محافظانش دستور داد که این مرد را مجبور به نوشیدن بنزین کنند. سپس گلوله‏ای به شکم این مرد شلیک کرد. زبانه‎‏های آتش، سرتا پای این قهرمان کرد را فرا گرفتند. صدام با تأمل به این منظره نگاه می‎کرد. آنگاه خندهء بلندی سر داد. سپس سرش را بالا گرفت و گفت: «خیانتکارها، مزدوران ایران و اسرائیل.»


دیدار با شیوخ

یکی از روزهای جنگ با ایران، یکی از شیوخ خلیج فارس (قطر) از عراق دیدار کرد. من در فرودگاه از او به جای صدام استقبال کرد. طبق معمول نفهمید که صدام بدلی هستم. هنگامی که عازم استقبال از این شخص بودم، صدام به من گفت که به گرمی از وی استقبال نکنم و کمی از خود ناراحتی بروز دهم. طبق دستور عمل کردم و بعد از آن، در روز دوّم، صدام در یک جلسهء رسمی با او دیدار کرد. اعضای هیأت دولت همراه او و تعدادی از وزرای عراقی در جلسه حضور داشتند. من نیز با قیافهء ناشناخته حاضر بودم. صدام به آن شیخ گفت: «ما در مقابل مجوسان (ایرانی‏ها) از شما دفاع می‏کنیم و هر روز جوانان ما کشته می‎شوند، آنگاه شما در خواب خوش هستید.»

میهمان صدام با آزردگی جواب داد: «جناب رئیس، ما چه باید بکنیم؟»

صدام که خشم و غضب تمام وجودش را فرا گرفته بود گفت: «به تو خواهم گفت؛ اما به طور خصوصی.» سپس دستور داد همهء وزرای عراقی و هیأت همراه جلسه را ترک کنند. دستور اجرا شد. صدام و میهمان و چند محافظ باقی ماندند. شخص میهمان با تعجب به صدام نگاه می‎کرد و در جای خودش میخکوب شده بود. حتا نمی‏توانست حرف بزند. صدام گفت: «حالا می‏خواهی به تو بگویم که چه باید انجام دهی؟»

«صباح مرزة» پشت سر صدام ایستاده بود. صدام به او گفت: «صباح، لباسهایش را از تنش بیرون آور.»

میهمان صدام گیج و مبهوت شده بود. گفت: «می‎خواهی چه بکنی؟»

صدام گفت: «کاری که یاد بگیری به بزرگانت احترام بگذاری، ای بزدل ترسو!»

صباح مرزة، برخی از لباسهای او را از تنش بیرون آورد. میهمان شروع به التماس کرد تا اینکه صدام از او درگذشت و قصدش را عملی نکرد. سپس به او گفت: «اما دفعهء بعد، وای بر تو.»
نظرات 1 + ارسال نظر
ژاله جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:00 ب.ظ http://busy.blogsky.com/

بسیار جالب بود. اگر موافقید تبادل لینک کنیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد