انتظار قدمت را میکشد
قالی مندرس بی تابم
فرش قرمز دل بیمارم
جای نخ...
خون میچکد از هر رجش!!!
مجنون زمان (علی ساعدی فرد)
خدایا..
پنجره ای برای تماشا و حنجره ای برای صدا زدن ندارم،
امیدم به توست..
پس بی آنکه نامم را بپرسی و دفترهای دیروزم را ورق بزنی،
رحمتت را در روزهای پایانی سال بر همه دوستانم جاری کن..
الهی آمین
امروز جمال تو بر دیده مبارک باد
بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد
گل ها چون میان بندد بر جمله جهان خندد
ای پرگل و صد چون گل خندیده مبارک باد
خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده
دل بر در این خانه لغزیده مبارک باد
نوروز رخت دیدم خوش اشک بباریدم
نوروز و چنین باران باریده مبارک باد
بی گفت زبان تو بی حرف و بیان تو
از باطن تو گوشت بشنیده مبارک باد
مولانا
هر روز دلـــــــم در غم تو زارتر است
وز من دل بی رحم تو بیزارتر است
بگذاشتی ام ، غم تو نگذاشت مرا
حـــقا که غمـــت از تو وفـادارتر است
رباعی از مولانا جلال الدین محمد بلخی
در دیده به جای خواب ، آبست مرا
زیرا که بدیدنت شتابست مرا
گویند بخواب تا بخوابش بینی
ای بیخبران ، چه جای خوابست مرا
منسوب به سلطان ابوسعید ابوالخیر
بداغ نامرادی سوختم ای اشک طوفانی
به تنگ آمد دلم زین زندگی ای مرگ جولانی
در این مکتب نمیدانم چه رمز مهملم یارب
که نی معنی شدم، نی نامه و نی زیب عنوانی
از این آزادگی بهتر بود صد ره به چشم من
صدای شیون زنجیر و قید کنج زندانی
به هر وضعیکه گردون گشت کام من نشد حاصل
مگر این شام غم را مرگ سازد صبح پایانی
جوانی سلب گشت و حیف کآمال جوانی هم
یکایک محو شد مانند اعلام پریشانی
زیک جو منت این ناکسان بردن بود بهتر
که بشکافم بمشکل صخره سنگی را بمژگانی
گناهم چیست، گردونم چرا آزرده میدارد
ازین کاسه گدا دیگر چه جستم جز لب نانی
استاد خلیل الله خلیلی
شعر دکتر ایرج دهقان
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت
... پیمانه نمی داد به پیمان شکنان باز
ساقی اگر از حالت مجلس خبری داشت
بیدادگری شیوه مرضیه نمی شد
این شهر اگر دادرس و دادگری داشت
یک لحظه بر این بام بلاخیز نمی ماند
مرغ دل غم دیده اگر بال و پری داشت
در معرکه عشق که پیکار حیات است
مغلوب ٬ حریفی که بجز سر سپری داشت
سرمد، سر پیمانه نبود این همه غوغا
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
صادق سرمد
ای در دل من میل و تمنا همه تو
واندر سر من مایه سودا همه تو
هر چند به روی کار در می نگرم
امروز همه توی و فردا همه تو
مولوی
دلتنگی خیابان شلوغیست
که تو در میانهاش ایستاده باشی
ببینی میآیند
ببینی میروند
و تو همچنان ایستاده باشی.
" علیرضا روشن
خستگی
همیشه به کوه کندن نیست
خستگی گاهی همین حسی ست
که بعد از هزار بار یک حرف را به کسی زدن، داری
وقتی نشنیده است
وقتی سوار شده است.
"مهدیه لطیفی"
مرا در آغوش بگیر …
حتی شده با دستهایِ سردِ آدمکهایِ یاهو..
میخواهم به آغوشت برگردم!
"نسترن وثوقی"
به این در و آن در می زنم
یکی از این درها
رو به آغوش تو باز شود شاید
و سرانگشتانم
تنت را
نت به نت
بنوازند باید
هیزم بر آتش ِ نابودی ام نینداز
من آب از سرم گذشته است!
در به در ات می شوم
گور به گور اما نمی شوم
برای مُردن فرصت زیاد است
باید تو را
زندگی کرد.
"مهدیه لطیفی"
لهجهات
نه شمالی ست
نه جنوبی
اما
حرف که میزنی
باد از شمال میوزد
و پرندگان از جنوب بازمیگردند.
"مژگان عباسلو"
همین خرده کاغذ ها و دست نوشته های خط خورده
شاید بهای رستگاری دنیا باشد
تو فکر میکنی خورشید ابله است
که این همه می گردد و
از زمین ابله گون
روی بر نمی گرداند؟!
شاید هنوز کسی هست که هر روز
از رویای شفاف یک سیب
بالا می رود و
شیشه های مه گرفته ی دنیا را
پاک می کند
شاید هنوز کسی هست
که خواب هایش را برای هیچکس نگفته است.
"حافظ موسوی"
دوست داشتنت،
اندازه ندارد!
پایان ندارد!
گویی بایستی بر ساحل اقیانوس و
موج های کوچک و بزرگ مکرر را
بی انتها، بشماری...
"سید علی صالحی"
عشق اگرچه حرف ربط نیست
ربط میدهد مرا به تو
شوق را به جان
رنج را به روح
همچنان که باد
خاک را به دشت
ابر را به کوه.
"سیدعلی میرافضلی"
خستهام
شبیه آن مسافری که
از هزار فرسخ سیاه آمدهست و
بازوان هیچ کس برای در بغل گرفتنش گشوده نیست.
خستهام
شبیه قفل کهنهای که
سالهای سال بی کلید مانده است.
خستهام
شبیه نامۀ بدون مقصدی که
باد کرده روی دست پستچی.
خستهام
شبیه پلّههای بی سر و تهی که...
خشک و خالیی که...
غم گرفتهای که...
چند پلّه خستهتر هنوز...
"سیدعلی میر افضلی"
من فهمیده ام
وقتی چشمانت را می بندی
به عطر کدام درخت فکر می کنی
فهمیده ام
همه چیز از لحظه ای شروع می شود
که باور کنی بهار...
همه ی آوازهای توست!
بهار
هدیه ی صورتی تو
به گلبرگ کوچکی ست
که از رنگ پیراهنش خسته می شود
و نمی داند چکار کند.
فرناز خان احمدی
شوق
یعنی تو که برمی گردی
مدرس
همت
صیاد
من مسیر دیدنت را
به حافظه ی شهر ریخته ام
من
اطمینان را
با انتظار
عوض کرده ام
اطمینان
یعنی تو که برمی گردی
من تفأل زده ام
من مسیر بغل کردنت را
پشت در خانه ات تمرین کرده ام
وقتی خانه نبودی!
معجزه ها ساده رخ نمی دهند
اما حتما رخ می دهند!تو
رخ می دهی.
"مهدیه لطیفی"
دیداری در فلق
---------------------
تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها
که سر به صخره گذارد
غریبی و پاکی
ترا ز وحشت توفان به سینه می فشردم
عجب سعادت غمناکی
دیدار درفلق
وقتی ستارگان سحرگاهی
بر ساقه ی سپیده تکان می خورد
و سحر ماه، نخل جوان را
در خلسه ی بلوغ می آشفت
وقتی که روح محتشم خرما
در طاره ی شکفته کبکاب
و چاشتبند کهنه ی چوپان
آواز بال فاخته را می شنفت
وقتی که فاخته پر می گشود
از آبخور سوی خرمن
از کوره راه شیری مشرق
با کرّه ی تکاور نو زینم
ای غرق در لباس گلباف روستا!
مشتاق و شروه خوانان
سوی درخت تومی راندم
من
دیدار در فلق
اکنون چه می کنی ؟
ای بانوی قشنگ من
از خود قشنگتر
با من
ای جاده ی دراز شبی را هرگز
با پای تن نیامده تا صبح و بیوه ی من
آن کودک نزاده ی ما
که نطفه در فلق شیر گونه در سپیده گرفت
اکنون، کجاست ؟
با بادبادک سبک خوابهای تو
ایا سوی ستاره سحری
پر، وا نکرده است؟
آن لادن لطیف
که روی نیمکت مدرسه
به رمز می نهادی
تا گفتگو بکنی
مرموز
از دوردست عاطفه، با آرزوی من
اکنون کجاست ؟
ایا میان برگ کتابت پژمرده است ؟
یا در طراوت گلدان سرخ قلبت شاداب، مانده است ؟
"منوچهر آتشی"
گاهی آنقدر شاعرم
که استعاره از درخت می شوم!نگاه کن
گنجشک ها
به دست هایم اعتماد می کنند.
صبا کاظمیان
بیقراری ات را
چون شرهای شراب مذاب
بریز کف دست من
عزیزکم!
تو میدانی
که سالهاست در این سرزمین بارانی
به یک قطره از آه عاشقانهات محتاجم
به نفسهات وقتی اسمم را صدا میکنی
تو میدانی
همیشه احتمال زلزله هست
ولی زلزلهی نفسهای تو
دیگر احتمال نیست
سبز آبی کبود من!
و بیهوده نیست
که بر گسلهای دلت خانه ساختهام
از سر اتفاق هم نیست
حدیث بیقراری ست
و همین حرف ساده
که با صدای تو
دلم میلرزد
همین که صدایم میکنی
همه چیز این جهان یادم میرود
یادم میرود که جهان روی شانهی من قرار دارد
یادم میرود سر جایم بایستم
پابهپا میشوم
زمین میلرزد.
"عباس معروفی"
تخت برای اتفاق های عاشقانه کوچک است
من بوسه ای را می شناسم
که باید به خیابان رفت
و آن را از دنج ترین کنج کوچه ها دزدید
شهر برای اتفاق های عاشقانه کوچک است
من دریایی را می شناسم
که عمقش به اندازه ی جیب های ماست
من فکر می کنم دنیا برای اتفاق های عاشقانه کوچک است.
"صبا کاظمیان"
شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است
برگ می ریزد ، ستیزش با خزان بی فایده است
باز می پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل طوفان که باشی ، بادبان بی فایده است
بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد ، نردبان بی فایده است
تا تو بوی زلف ها را می فرستی با نسیم
سعی من در سربه زیری ، بی گمان بی فایده است
تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسید
دوری از آن دلبر ابرو کمان ، بی فایده است
در من عاشق توان ذره ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ ، امتحان بی فایده است
از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند
حرف موسی را نمی فهمد شبان ، بی فایده است
من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
همچنان می گردم اما ، همچنان بی فایده است
از: کاظم بهمنی
لب تر کنی، خیس می شوم در خشکسالی بوسه.
تمام فنجانهای قهوه دروغ می گفتند؛ تو برنمی گردی
و حالا که خدای من شده ای، هر چقدر هم که دعا کنم، گوشت به حرفهام بدهکار نیست.
بی خیال تر از تو این خیابان است که دست در جیب، راه می رود!
دهن کجی می کند،
نکن خیابان؛ من از تو پاخوردهترم!
تمام مسیرهای تکه نان را که به تو می رسیدم، گنجشک ها خورده اند.
کفشهام پاشنه می خورند.
انتظاری ناقص الحروف را کوچه آبستن است، کوچه خواهد مُرد.
تو برنمی گردی...
من که چیزی نمی خواهم، جز این که بخواهی ام
و پنجره ای که مدام باز و بسته می کردی، باز و بسته کنی.
به دستهات بگو دوباره حادثه بیافریند، فاجعه ای بزرگ، حالا که در دست دیگری ست!
چقدر این شعر، بلند گریه می کند!
می خواهم بخوابم و دعا کنم بیدارم کنی: عزیزم! صبحانه آماده است.
بله قربان! آمدم.
مادر! نگو که من دیوانه شدم؛
هرچند فکر می کنم بهتر از این نمی شود، برای تمام بچه هایی که سنگم می زنند،
تمام دوستانی که به من می خندند،
مفید باشم.
چرا هنوز من میز شام می چینم؟
پیراهنی را که تو دوست می داری، می پوشم، وقتی برنمی گردی؟
حق با مادرم بود که از خدا مرا می خواست
و من تو را.
چقدر شبیه من شده مردی که به تو می آید و با تو می رود
و خلاصه می کند همه دوستت دارم را در تختخوابی به وسعت یک من،
منی که از شما چیزی نمی خواستم جز این که گورتان را جای دیگری بکَنید.
این دل دیگر دل نمی شود.
شاید حق با مادرم بود...
"وحید پورزارع"
دلم میخواهد همین حالا
همین لحظه که بغض کردهام
میان چشمانم مینشستی
و میگفتم چه دیر کردی
و های های از ذوق گریه میکردم.
"هوشنگ رئوف
برای من کمی از دست هایت را بفرست
حالم بد است
دیوار ها
تعادل شان را
از دست داده اند
همیشه فرصت افتادن هست
همیشه فرصت در خاک غلت زدن
همیشه فرصت در جوی پر لجن دراز شدن
همیشه فرصت مردن
همیشه فرصت کمی از دست های تو اما برای من
چقدر کم است
"حافظ موسوی"
از ستاره ها دورتر نمی روم
تو همین جا منتظر باش
به گنجشک ها گفته ام
هوای دلتنگی ات را داشته باشند
تا من برگردم
جایی میان همین ستاره ها
چمشه ای ست
پوشیده از علف های نقره ای
مگر تو نمی خواستی زیر نور ماه بنشینی
و درخت ها و گربه ها و شیروانی های نقره ای را
- تماشا کنی؟
ماه،
از آب همین چشمه نوشیده است
که این همه مهتابی ست
کنار پنجره منتظرم باش!
"حافظ موسوی"
خورشید را می دزدم
فقط برای تو!می گذارم توی جیبم
تا فردا بزنم به موهایت
فردا به تو می گویم چقدر دوستت دارم!فردا تو می فهمی
فردا تو هم مرا دوست خواهی داشت. می دانم!آخ ... فردا!راستی چرا فردا نمی شود؟
این شب چقدر طول کشیده
چرا آفتاب نمی شود؟
یکی نیست بگوید خورشید کدام گوری رفته؟
"شل سیلور استاین"
شب که می خوابی یادت باشد
نردبان خانه را بخوابانی
حوض را هم خالی کن
ماه اگر به زیبایی تو دست یابد
دیگر سراغ از شب هیچ بی ستاره ای نمی گیرد
یادت که نمی رود
من بی ستاره ام.
"علیرضا بازرگان"
باور نمیکند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمیکنم
تا همدم من است نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمیکنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خاک میشود ؟
در من چه وعدههاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه میشود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بیشمار
آواره از دیار
یک روز بیصدا
در کوره راهها همه خاموش میشوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریچه ها
چشم انتظار یار سیه پوش میشوند ؟
باور نمیکنم که عشق نهان میشود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانیاش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمیتپد
نفرین بر این دروغ دروغ هراسناک
پل میکشد به ساحل آینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لبها و دستها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کننند
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید میشود
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند جایی و خورشید میشود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ میتواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمیکنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است.
"سیاوش کسرایی"
از وقتی که دوست ام مرا ترک کرده است،
کاری ندارم به جز راه رفتن !
راه می روم تا فراموش کنم.راه می روم.می گریزم.
...دور می شوم.
دوست ام دیگر برنمی گردد،
اما من حالا
دونده دوی استقامت شده ام.
"شل سیلور استاین"
من زخمهای بی نظیری به تن دارم اما
تو مهربان ترینشان بودی
عمیق ترینشان
عزیزترین شان بعد از تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم
که هیچ کدامشان
به پای تو نرسیدند
به قلبم نرسیدند
بعد از تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند
که تو را از یادم ببرند، اما نبردند
تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره باز می گردی
و هر بار
عزیزتر از پیش
هر بار عمیق تر .
"رویا شاه حسین زاده
بخوان بهنام گل سرخدر صحاری شب که باغ هاهمه بیدار وبارور گردند بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید به آشیانه خونین دوباره برگردند بخوان به نامگل سرخ دررواق سکوت که موج واوج طنینش زدشت ها گذرد پیام روشن باران ز بام نیلیشب که رهگذار نسیمش به هرکرانه برد ز خشک سالچه ترسی که سد بسیبستند نه در برابر آب که در برابر نور و در برابر آواز
و در برابر شور در این زمانه ی عسرت به شاعران زمانبرگ رخصتی دادند که از معاشقه ی سروو قمری ولاله
سرودها بسرایند ژرفتر از خواب زلال تر ازآب تو خامشی، کهبخواند؟
تو می روی،که بماند؟
که بر نهالک بی برگما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور در آن کرانه ببین بهارآمده از سیم خاردار گذشته حریق شعله یگوگردی بنفشه چهزیباست هزار آینه جاریست هزارآینه اینک به همسرایی قلبتو می تپدبا شوق زمین تهی دستز رندان همین تویی تنها که عاشقانه تریننغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نامگل سرخ وعاشقانه بخوان حدیث عشق بیانکن بدان زبانکه تو دانی !
"محمد رضا شفیعی کدکنی"
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
ﮐﺎﺵ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﮔﻨﺠﻪ ﺍﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﻨﻢ
ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ﻳﮏ ﮔﻨﺠﻪ ﺧﺎﻟﯽ ...
ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﻢ
ﺟﺎﯼ ﺳﺮﻡ ﭼﻨﺎﺭﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺍﺵ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻴﺮﻡ ...
"ناظم حکمت"
میخواهم کاری کنم که خدا
مرا ببرد توی لباسهای تو
و تو
توی لباسهای من
دنبال خودت بگردی...
"عباس معروفی"
ما هیچ گاه
همدیگر را به تأمل نمی نگریم
زیرا مجال نیست!
این گونه است
که عزیزترین کسانمان را
در چشم به هم زدنی
به حوصله ی زمان
از یاد می بریم...
"حسین پناهی"
اگر یک روز از زندگی من باقی مانده باشد،
از هر جای دنیا
چمدان کوچکم را میبندم
راه میافتم
ایستگاه به ایستگاه
مرز به مرز،
پیدایت میکنم،
کنارت مینشینم،
روی سینهات به خواب میروم.
"فخری برزنده
از شعبده باز هم کاری ساخته نیست
گیرم طناب بکشد از دل من تا دل تو
گیرم با دست هایی به پهلو باز
کهمعلوم نیست برای حفظ تعادل است
یا برای بغل کردن تو
تمام طناب را راه بروم و
نیفتم از دهان تو!
گیرم گرم بنوشی ام
گرم بپوشی ام
گرم ببوسی ام
گرم تر...
یا گیرم این لبخندِ گرم ِکج ات
بحث انگیزترین تابلوی نقاشیِ قرن بعد شود
با این ها
چیزی از قدِ تنهایی های من
آب نمی رود
و هنوز
شب ها
روی شعرها
از این پهلو...به آن پهلو...
...
برای دوست داشتنت
لبخندهایت را نه
دلت را لازم دارم!
"مهدیه لطیفی"
نیمی از جهانم برای تو
نیمی برای گنجشک ها
نیمی از دوست داشتنم برای تو
نیمی برای باد
تا کوچه ها را بگردد!
نیمی از مهربانیم برای تو
نیمی برای باران
تا بر زمین ببارد!
و ناگهان
مرا به نام کوچکم صدا می کنی
گنجشک هایم به سرزمین تو کوچ می کنند
و من
با این همه بیابان
که هیچ هم بهار نمی شود
فصل ها را گم می کنم.
"فخری برزنده"
هر که را از دور می بینم
گلویم خشک می شود
می ترسم نکند این بار
اشتباه نگرفته باشم
بانو!
من به دنبال تو می آیم
تو هم از من بگریز
بگذار دیرتر بمیرم…
"کیکاووس یاکیده"