ای کم شــده وفای تو این نــیز بگذرد
و افزون شده جفای تو این نیز بگذرد
زین بیش نیک بود به من بنده، رای تو
گر بد شـــدست رای تو، این نیز بگذرد...
گر هست بی گناه دلِ زارِ مستمند
در محــــنت و بلای تو این نیز بگذرد
وصــل تو کی بود نظــر دلگـــشای تو
گر نیست دلگشای تو این نیز بگذرد
گر دوری از هوای من و هست روز و شب
جای دگـــر هـــــوای تو این نـــــیز بگـــذرد
بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو
اکنون نیم ســـزای تو این نیز بگـذرد
گر سرگشتی تو از من و خواهی که نگذرم
گرد در ســــرای تو این نــــیز بگــــذرد
سنائی غزنوی
یاد آن شب که صبا در ره ما گل می ریخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل می ریخت
سر به دامان منت بود و ز شاخ گل سرخ
بر رخ چون گلت آهسته صبا گل می ریخت
خاطرت هست که آنشب همه شب تا دم صبح
شب جدا شاخه جدا باد جدا گل می ریخت
نسترن خم شده لعل لب تو می بوسید
خضر ، گویی به لب آب بقا گل می ریخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من
می زدم دست بدان زلف دو تا گل می ریخت
تو به مه خیره چو خوبان بهشتی و صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل می ریخت
گیتی آنشب اگر از شادی ما شاد نبود
راستی تا سحر از شاخه چرا گل می ریخت؟
شادی عشرت ما باغ گل افشان شده بود
که بپای من و تو از همه جا گل می ریخت
دکتر باستانی پاریزی
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
باشد که چو روز آید بر وی گذرت افتد
زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز
آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد
آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر
از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد
من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم...
آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد
گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی
بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد
در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم
ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد
کم نال، عراقی، زانک این قصه درد تو
گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد
"فخرالدین عراقی"
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری است
جای گلایه نیست ! کــه این رسم دلبری است
هر کس گذشت از نظرت در دلت نشست
تنهـــا گنـــاه آینـــه هـــا زود باوری است
مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است
سهـــم برابر همگان ، نابرابری است
دشنام یا دعای تو در حق من یکی است
ای آفتاب هرچـــه کنـی ذره پروری است
ساحــل جــواب سرزنش مـــوج را نداد
گاهی فقط سکوت جواب سبکسری است
فاضل نظری
شیـرم و از دست آهـــویت فـــراری می شوم
می روم در گوشه ای مشغول زاری می شوم
می سپارم یال و کـــوپال پریشان دست باد
های و هــوی گریه های بیقراری می شوم
می گذارم زیر پا قانون جنگل، هرچه باد
بی خیال آنهمه قانـون مداری می شوم
شیرها حق داشتند از جمع خود طردم کنند
من فقـط ننگــم دلیل شرمساری می شوم
جای خونت خــون دلها می خـورم از دست عشــق
اشکم و می جوشم و چون چشمه جاری می شوم
پنج ِ وارونه به روی هر درختی می کشم
پنجــه روی قلب های یادگـاری می شوم
می کشم با " آ "ی آهم میله میله دور خود
خیـــره بــر آواز غمگیــن قنــــاری می شوم
تا کــــه چشمانت خرامان باز از اینجـا بگذرد
در کمین، دیوانه ی لحظه شماری می شوم
"دوستم داری؟" میـان کـــوه نعــره می زنم
دلخـوش پژواک " آری.. آری.. آری" می شوم
عاشــقت هستم نمیخواهی چـــرا باور کنــی؟
عاشقت هستم که از دستت فراری می شوم
عاقبت یک شب به قعــر دره ات خواهم پرید
سینــه چاک تو غـــزال ِ بختیاری می شوم
شهراد میدری
مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم
چنــد ساعت شده از زندگیــــم بی خبرم
این همه فاصله ، ده جاده و صد ریل قطار
بال پــرواز دلـــم کــــو که به سویت بپرم؟
از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من
بین این قافیــه ها گــم شده و در به درم
تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتـــاه شود در نظرم
بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم
پدر عشـــق بسوزد کـــه درآمد پدرم
بی تو دنیا به درک، بی تو جهنم به درک
کفــر مطلق شده ام دایره ای بی وَتَرم
من خدای غزل ناب نگاهت شده ام
از رگ گردن تــو من به تو نزدیک ترم
امید صباغ نو