کس نمی آید به بالین ، عاشقِ زار تو را
غالبا امیدِ صحّت نیست بیمار تو را
بس که خوارم ساخت عشقت ، می کنم دوری ز خلق
تا نبیند کس به این خواری ، گرفتار تو را
در خیالم غیر از این نبوَد که از بیداد تو
چون بمیرم من ، که یابد ذوق آزار تو را ؟
آرزو دارم که از عالم بر افتد رسم خواب
تا نبیند هیچ کس در خواب، دیدار تو را
طرحِ غوغا افکنم جایی که آیی در سخن
تا نیابند اهل مجلس ، ذوقِ گفتار تو را
شمع من ، هنگامه ی گرمت ز سوزِ صالحی است
مرگ او افسرده خواهد ساخت ، بازار تو را
محمد میرک صالحی مشهدی
لبانت قند مصری ، گونه هایت سیب لبنان را
روایت می کند چشمانت٬ آهوی خراسان را
من از هر جای دنیا ، هر که هستم٬ عاشقت هستم
به مِهرت بسته ام دل را ، به دستت داده ام جان را
چنانت دوست می دارم٬ که با شوقِ تو می خواهم
بسازم وقف چشمت٬ تاک های مستِ پَروان را
بگویی ٬ سرمه دانت می کنم بازار کابل را
بخواهی ٬ فرش راهت می کنم لعل بدخشان را
تو را من می پرستم٬ بعد از این تا هر زمان باشم
نمی سازم دگر در بامیان٬ بودای ویران را
تو یاقوت یمن ، مشک ختن ، ماه بخارایی
به زلفت بسته ای هر گوشه٬ دل های پریشان را
کنار پنجره آواز می خوانی و افشانده است
صدایت رنگ و بوی هر چه گل، هر چه گلستان را
کنار پنجره گیسو به گیسوی شب و باران
حواست نیست ٬ عاشق کرده ای حتی درختان را
سید محمدضیاء قاسمی
به دعا اثر چه جویم ، که چنان به دور حسنت
شده عام بت پرستی ، که دعا اثر ندارد
*
آرزو دارم که از عالم ٬ برافتد رسم خواب
تا نبیند هیچ کس در خواب ، دیدار تو را
*
طرح غوغا افکنم ٬ جایی که آیی در سخن
تا نیابند اهل مجلس ٬ ذوق گفتار تو را
محمد میرک صالحی مشهدی
تو سکوت می کنی
فریاد زمانم را نمی شنوی
یک روز من سکوت خواهم کرد
و تو آن روز برای اولین بار
مفهوم "دیر شدن" را خواهی فهمید...
از: زنده یاد حسین پناهی
به من تکیه کن!
من تمام هستی ام را دامنی می کنم تا تو سرت را بر آن بنهی!
تمام روحم را آغوشی می سازم تا تو در آن از هراس بیاسایی!
تمام نیرویی را که در دوست داشتن دارم دستی می کنم تا چهره و گیسویت را نوازش کند!
تمام بودن خود را زانویی میکنم تا بر آن به خواب روی!
خود را, تمام خود را به تو می سپارم!
تا هر چه بخواهی از آن بیاشامی, از آن برگیری, هر چه بخواهی از آن بسازی،
هر گونه بخواهی باشم!
از این لحظه مرا داشته باش...
"دکتر شریعتی"
بلند که می شوی
از روی خیالِ تنم
دلم می گیرد
دلم که می گیرد
بلند می شوم
روی دستِ تو
و پیش از آنکه دوباره بر خیالِ تنم بخوابی
تمام این شهر را
در همین چند متر خانه جا می گذارم
بیرونِ این خانه
این سنگ هایی که به پایم می گیرند و
رفتن را درد آور تر می کند
همان هایی اند
که سرت به آن ها خواهد خورد
از: مهدیه لطیفی
گفتی دوستت دارم
و من به
خیابان رفتم
!
فضای اتاق
برای پرواز کافی نبود....
از: گروس عبدالملکیان
شعرهایم را میخوانی ... میگویی پیچیده است، قبــــول !
امـــا ... مــن فقط ... چشــــم های تو را مینویــسم
عــاشقــانه هــایی که
برایت مینویسم
مثل آن چــای
هایی هستند کــه خــورده نمی شونـد
یــخ می کنند
و بــاید دور ریخت!
فنجانت را
بده دوبـــاره پر کنم
من زیاد اهل
چای نیستم
"مرا
به یک آغوش گـــــرم میهمان کن"
تمام غصه ها از همان
جایی آغاز می شوند که،
ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت .
انـدازه مـی گـیـری !
حسـاب و کـتـاب مـی کـنـی !
مقـایـسـه مـی کـنـی !
و خدا نـکـنـد حسـاب و کـتـابـت بـرسـد بـه
آنـجـا کـه زیـادتر دوستش داشته ای ،
کـه زیـادتـر گذشـتـه ای ،
که زیـادتـر بـخـشـیـده ای ،
به قـدر یـک ذره ،
یک ثانیه حتی !
درست از همانجاست که توقع آغاز می شود
و توقع آغاز همه ی رنج هایی است که ما می
بریم…!
وقتی دریچه های غزل باز می شود
شب با خیال چشم تو آغاز می شود
آتش زبانه می زند از جان واژه ها
یاد تو در دلــــم پر پرواز می شود
حس می کنم رها شده ام در تن بهــــــــار
وقتی که دکمه دکمه پیرهنت باز می شود
دریا خلاصه ایست از آبی چشم تو
پلکی بزن بخند که اعجاز می شود
می آیی و حضور تو یعنی تمام عشق
می رقصی و حریر تنت ناز می شود
دستم نمی رسد به تــو تا بـــاورم کنی
آغوش من به عشق تو ابراز می شود
کم کم غروب می کنم و باز آری آه
شب با خیال چشم تو آغاز می شود
سیدجبار عزیزی
و اسماعیل می دانست آن چاقــو نمی برد
که صیادی که من دیدم دل از آهو نمی برد
کدامین بارگاه است این کدامین خانقاه است این
که در اینجـــا نفس از گفتن یــــا هــــو نمی برد
دلا دیوانگی کم نیست، شاید عشق کم باشد
اگر زنجیـــــرها را زور این بازو نمــی برد
چـــرا ناراحتی ای دوست از دست رفیقـــانت
که خنجرعادتش این است رو در رونمی برد
زلیخـــــا را بگو نارنــــج هایش را نگه دارد
که دیگر نوبت عشق است و تیغ او نمی برد
مهدی جهانداری
تمـــام ِ لحظه هایم را غــزل کن
نوازش کن پر از شور ِ عسل کن
خدا ! امشب دلم خیلی گرفته
کمی پایین بیــا من را بغل کن
*
دوباره ناله های ساز در من
هـزار و یک شب آواز در من
بریز انگور در رگهـــای شعرم
که خیامی برقصد باز در من
*
شر و شور غزل می ریخت تا صبح
تب و تاب بغـــل می ریخت تا صبح
بــــه لبهایت شبـــی کردم اشاره
از انگشتم عسل میریخت تا صبح
*
قشنگی سینه های مرمر توست
گل خشـخاش نام دیـــــگر توست
دو چشم کابلی! لب قندهاری!
تمام جنگ افـــغانها سر توست
*
خراب و مست بگذارد به دستت
بـه ناز شست بگذارد به دستت
غلـــــط کرده النــــگوی کثـــــافت
که گفته دست بگذارد به دستت؟
*
زمین لرزیــــــد، پشت ماه خــم ماند
کسی رفت و بجــایش آه و غم ماند
شبــــی کــه نقطـــه ی آواز افتاد
نت "بســــطامی" من زیر بم ماند
*
دلیل هــر شب آهت نمیکرد
بلور اندام و دلخواهت نمیکرد
خدا می خواست من شاعر بمانم
وگـــــــرنـه این همه ماهت نمیکرد
*
از این دنیا کمی خوبی بسم هست
دو فنجان طلاکوبــــــی بسم هست
غـــــروب و چای سبز و جنگلــــی دور
تو باشی کلبه ای چوبی بسم هست
**
بگردم دورت و سیرت بگردم
اسیر دست زنجیرت بگردم
چه می شد، می شدم یک قاب چوبی؟
که عمری دور تصویرت بگردم
*****
تب و لرز گسل می گیرم امشب
شر و شور غزل می گیرم امشب
خداحافظ...برای آخرین بار
خودم را در بغل می گیرم امشب
*****
درختم که بهارم ته کشیده
گل سرخ انارم ته کشیده
برایم چند بوسه شارژ بفرست
که بد جور اعتبارم ته کشیده
*****
که حتی سر نخی جایت نباشد
کسی دنبال پیدایت نباشد
مرا طوری بکُش که روی لبهام
اثر انگشت لبهایت نباشد
*****
دو دریا و دو بندر می شود دید
چه زورقها شناور می شود دید
میان چشم تو بانوی کارون
خدا را جور دیگر می شود دید
*****
میدری
آشفتگی موی تو دیــــــوانه کننده ست
بالقوّه سپید است زن اما زنِ این شعر
موزون و مخیّل شده و قافیه مند است
در فوج مدلهای مدرنیته هنــــــــــــوز او
ابروش کمان دارد و گیسوش کمند است
پرواز تماشـــــــــــــایی موهای رهایش
تصویر رها کردن یک دسته پرنده ست
دل غرق نگاهیست کــــه مابین دو پلکش
یه قهوه ای ِ سوخته ی ِ خیره کننده ست
با اخم به تشخیص پزشکان سرطان زاست
خندیدن او عامل بیماری قند است
تصویر دلش با کمک چشم مسلح
انگار که سنگی تهِ شیئیِ شکننده است
شاید به صنوبــــــــر نرسد قامتش امـــــــا
نسبت به میانگینِ همین دوره بلند است
ماه است و بعید است که خورشید نداند
میزان حضور و حذرش چند به چند است
صالح دروند
مــوی تـــو لشگری ست برای ستمگریت
پیداست موی مشکی ات از زیر روسریت
محــصول قرن چنــدم هــجری ست قامتت
شاعر شده ست رودکی از لهجه ی دریت
می داد طعمِ چند تمشکِ رسیده را
لب هــــام در برابر ِ انگـور ِ عسکریت
وقتِ تنت در آب، نمی شد تمیز داد
نوع ِ تـــــو را از آن بدنِ آدمـی- پریت
دریا پُر است از آبزیانی شکسته دل
که معترض شدند به طرزِ شناگریت
در کوچــــه راه می روی و باد می وزد
این نکته کافی است در اثبات دلبریت
هر تارِ موی تو غزلی عاشقانه است
دیگر رسیده تا کمر این شعرِ آخریت
صالح دروند
پیدا شده ست با همه ی چشم تنگی ات
از پشتِ دکمــــه بادکنک های رنگــــی ات
ترکیب جالبی ست قلـم کاری تنت
پهلوی کفش پاشنه دار فرنگـی ات
ترکیب جالبـی ست همین عینک مدرن
بر روی چشم و ابروی پارینه سنگی ات
در بحث آفرینش دریاچــــه ی خـــــزر
الگو گرفته است خدا از قشنگی ات
در آسمان خراش، صفای گذشته را
دارد هنــــوز خاطره های کلنگی ات
لبخند تو رها شدن از پیله ی غــــم است
پروانه ذوق می کند از شوخ و شنگی ات
انبـــوه شاعران تو در استراحت اَند
وقتی پریده خاطره ی بومرنگی ات..
صالح دروند
جـــایــی
بـایـــد باشــــد
غــیــر از ایــــن کـــنــج تـــنــهـــایـــی !
تــــا آدمــــ گــــاهـــی آنــــجـــا جــــان بــــدهــــــد !
مــثــــلا" آغـــــوش تـــــــو !
جـــــان مـــیـــدهد برای جـــــــان دادن.
راز عشق در این است که حس تملک را از خود دور کنی.
در حقیقت هیچکس نمی تواند مال کسی شود.
شریک زندگیت را با طناب نیاز، نبند.
گیاه هنگامی رشد می کند که آزادانه از هوا و نور آفتاب استفاده کند..."
"جی . دونالد والترز"
مرا در آغوش بگیر
سرم را روی شانه ات بگذار
تا همه بدانند " همه چیز " زیر سر من است .. !!!
این همه حسود بودم و نمی دانستم؟!؟
به نسیمی که از کنارت موذیانه می گذرد
به چشم های آشنا و پر آزار که بی حیا نگاهت میکنند
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد
به همه شان حسادت میکنم
من آنقدر عاشقم که به طبیعت بدبینم
طبیعت پر از نفس های آدمهاست
که مرا وادار میکند حسادت کنم
به تو و رویای نداشته ام.......
سرخ میشوم
سبز میشوم
نگاه به
نگاهم که میشوی
هوای باغهای
سیب از سرم میافتد...
جاذبه
قانون چشمهای
تو بود.
تنهایی
ذره ذره خودی نشان میدهد
وقتی تو آن قدر کم پیدایی که
سنگینی روزگارم را
مورچهها به کول میکشند
و من تماشایشان میکنم.
مهدیه لطیفی
اندیشیدن به تو زیباست
و امید بخش
چون گوش سپردن به زیباترین صدا در دنیا
زمانی که زیباترین ترانه ها را میخواند
اما امید برایم بس نیست
دیگر نمیخواهم گوش دهم
می خواهم خود نغمه سر دهم ...
"ناظم حکمت"
از همان روز که هنوز یادم نیست
و تو مرا در
لیوان دلت جا دادی
مدت ها می
گذرد
و هنوز بوی
کاهگل های سقف دلت یادم هست
و من آنقدر
از در کوچه ی گل یاس ات گذر کردم
که الآن شده
ایم دوست
و تو لیوان
منی
گرچه نیمه ای
خالی داری
ولی من به تو
گویم که در این دعوا
من و تو
پیروزیم
بوی رفتن می دهی
در را باز می گذارم
وقتی برو
که گنجشک ها و ستاره ها
خوابند..
کیکاووس باکیده
چقدر سیاه است !
دلت را نمی گویم ...
با چشمهایت هم نیستم ؛
موهایت
حلقه
حلقه
زنجیر
پابندم کرده
خیال بوسه ای که اینجا
جا گذاشتی اش ،
بر لبانم سنگینی می کند ...
به خاک می افتم در مقابلت
فکر می کنی چیز دیگری هم
برای باختن دارم هنوز ؟
مهدیه لطیفی
تقصیر خودم نیست
تو را که می بینم
هر چه از بر کرده بودم ، از برم می رود
تو را که می بینم
همه ی واژه ها نا گفته می مانند
تا همیشه چیزی برای با خودم تکرار کردن داشته باشم!
همه ی اینها تقصیر حرارت حضور توست
سنگینی حرم حضور تو را
پاسخی جز سنگینی سکوتم نمی یابم
تقصیر خودم نیست که تو را که می بینم
چیزی برای گفتن ندارم
مهدیه لطیفی
گریه کردم گریه هم اینبار آرامم نکرد
هرچه کردم... هرچه... آه! انگار آرامم نکرد
روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد
بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
درددل با سایه و دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد
خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس
دستمال تببُر نمدار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد.
زنده یاد نجمه زارع
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه، هی "من عاشقت هستم" شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم می زنند
دل به هر آیینه، هر آیینه ایی بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمی دانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست …
شادروان نجمه زارع
خودت بگو:
زنجیر اگر برای گسستن نبود
پس این دستهای بسته را
برای کدام روزِ خسته آفریدهاند.
سیدعلی صالحی
دوست داشتن
آخرین دلیل
دانایی است
اما هوا
همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه
علامت رستگاری نیست
و من گاهی
اوقات مجبورم
به آرامش
عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش
آسوده است
چقدر تحمل
سکوتش طولانی است
چقدر ...
سید علی صالحی
تورا من یاس وسنبل هم نگفتم
وحسـنت را به بـلبـل هم نگفتم
تو نازک تر زگلهـایی، ولی من
به تو نازک تر از گل هم نگفتم