گرچه می بینم گریزان از من و ترسو تو را
دوست دارم آهوی زیباتر از آهو تو را
هر که دستی رو به مویی برد، دیوانی نوشت
کی شبی در بر بگیرم-دست در گیسو- تو را
سخت می لرزد تنم وقتی تصور می کنم
شانه در گیسو و گیسو تا سر زانو تو را
خوش به حال تک تک آیینه هایی که هنوز
اینچنین بی پرده میبینند رو در رو تو را
آه لعنت بر دلی که میکشد این سو مرا
وای! نفرین بر دلی که میبرد آنسو تو را
سهم من از تو همین و سهم او از تو همان
من غمت را روی زانو مینشانم، او تو را
اصغر صالحی
یک نامه نوشتم به تو با این مضمون:
«من عاشقم و گواه من این دل خون!»
تو ساده و بی تفاوت اما گفتی:
«از این که به من علاقه داری ممنون!»
" سعید ربیعی "
کم نامه ی خاموش برایم بفرست
از حرف پرم، گوش برایم بفرست
دارم خفه می شوم در این تنهایی
لطفا کمی آغوش برایم بفرست
شیر شد هر کس کنارت، خط بکش بر باورش
سکه را
این بار برگردان به روی دیگرش
دور
خود چرخید، در راه تو هر کس پا گذاشت
دایره
فرقی ندارد این سرش با آن سرش
گاه
در هر حالتی یکرنگ بودن خوب نیست
مثل
تقویمی که با تو زرد شد سرتاسرش
حال
تو چون حرکت تقویم سال شمسی است
اولش با
روی خوش می آیی اما آخرش...
قهر در
اوج یکی بودن هم آری ممکن است
مثل
روحی که نگنجد در وجود پیکرش
مومنم
کردی به عشق و جا زدی تکلیف چیست؟
بر مسلمانی که کافر می شود پیغمبرش
" جواد منفرد "
می پرسی در چه فکرم؟
یه گریه از ته دل
مثل بارون بهار
تند و بی امان
یکریز
شاید که آروم بشه
این دل عاشقم که
شداز بی کسی لبریز
دلم یه گریه می خواد
خیلی دلگیرم خدا
می خوام سکوت سردم
بغض فرو خورده ام
بشکنه حالا فقط
با گریه ای پرصدا
می پرسی در چه فکری
ذهنم خیلی درگیره
مپرس از چی ام دلتنگ
چی بر سر ما اومد
دلهامون شده از سنگ
می پرسی در چه فکری؟
توفکر چیزی نیستم
مرگ آرزوهامو
نشسته ام تماشا
مثل همیشه آروم
بدون اعتراضی
در حسرت یه لبخند
یا یک جرعه شادی ام
توقفس پر شکسته
به فکر آزادیم
می پرسی در چی فکری؟
اصلا مگه چیزی هست
برای بی کسی ها
مگه همنفسی هست
دلم گرفته بی حد
نه شعر می خوام نه غزل
نفس نفس می میرم
دلم می خواد یک سفر
خدا دستامو بگیر
منو از دنیا ببر
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم
گر چه در دورترین شهر جهان محبوسم
از همین دور ولــی روی تو را می بوسم
گر چــه در سبزترین باغ ولی خاموشم
گر چه در بازترین دشت ولی محبوسم
خلوت ساکت یک جــوی حقیرم بی تو
با تــــو گسترده گــی پهنـــه اقیانوسم
ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه
من چــــرا این قــدَر از آمدنت مایـــوسم؟
این غزل حامل پیغام خصوصی من است
مهـــربان باشی با قاصدک مخصوصـــم !
گـــر چــــه تکرار نبـــاید بکنـم قافیــــه را
به خصوص آن غلط فاحش نامحسوسم-
بـار دیگــر مـی گویـــــم تا یادت نرود
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم
بهروز یاسمی
دیگر زمان زلف پریشان گذشته است
تاریخ مصرف دل انسان گذشته است
در عصــر مــا فجیـــع تــر از طرح تیــــــر و قلب
عکس گلوله ای است که از نان گذشته است
در چشم من کـــــه «حــــال» ندارم بدون فال
«آینده» نیز ـ از تو چه پنهان ـ «گذشته» است !
باور نمی کنم که جهان جای جام جم
از معبر تفالـه ی فنجان گذشته است
دنیا جهنمی ست کـــــــه در روز سرنوشت
تصویرش از مخیله ی شیطان گذشته است
غلامرضا طریقی
رفتی ولی کجا؟ که به دل جا گرفته ای
دل جای توست گرچه دل از ما گرفته ای
ترسم به عهد خویش نپایی و بشکنی
آن دل که از منش به تمنا گرفته ای
ای نخل من که برگ و برت شد ز دیگران
دانی کز آب دیدهء من پا گرفته ای؟
بگذار تا ببینمش اکنون که می رود
ای اشک از چه راه تماشا گرفته ای؟
خارم به دل فرو مکن ای گل به نیشخند
اکنون که روی سینهء او جا گرفته ای
گفتی صبور باش به هجرانم چگونه؟
آخر تو صبر از این دل شیدا گرفته ای
شاعر ؟
خبرت هست؟
از دل رنجورم خبرت هست؟
از نیاز من مسکین به نگاهت خبرت هست؟
از سوخت و سوز این دل افتاده یه گوشه تک و تنها ،خبرت هست؟
از آتش افتاده به جانم ،از درد بی درمانی هجرت،
از بی سر و سامانی من آواره خبرت هست؟
از شبهای بی صبح و ستاره ،از خوابهای بی تعبیر دوباره
از غم انتظارت ،خبرت هست
از دیده ی خشک شده براهت ،از دل مانده به نامت
از لب ندیده لبخند
از پای گرفته در بند خبرت هست؟
از چشمی که بی تو شب نخفت، از قلبی که بی تو نزد
از دمی که بی تو واماند خبرت هست؟؟
نه بگو راستی ...خبرت هست؟؟
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
جواب کیوان شاهبداغی
منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم.
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو میگوید.
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را
آشتی کن با خدای خود،
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من،
خدایی خوب میدانم.
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی،
یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم.
طلب کن خالق خود را،
بجو ما را،
تو خواهی یافت ،
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو،
که وصل عاشق و معشوق هم،
آهسته میگویم: خدایی عالمی دارد.
تویی زیباتر از خورشید زیبایم،
تویی والاترین مهمان دنیایم،
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت.
وقتی تو را من آفریدم،
بر خودم احسنت میگفتم .
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛
ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود.
آن مخلوق خود را !
این منم پروردگار مهربانت،
خالقت.
اینک صدایم کن مرا،
با قطره ی اشکی به پیش آور دو دست خالی خود را،
با زبان بسته ات کاری ندارم،
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم،
غریب این زمین خاکی ام.
آیا عزیزم ؟ حاجتی داری؟ بگو
جز من
کس دیگر نمیفهمد.
به نجوایی صدایم کن.
بدان آغوش من باز است.
قسم بر عاشقان پاک با ایمان،
قسم بر اسبهای خسته در میدان،
تو را در بهترین اوقات آوردم .
قسم بر عصر روشن،
تکیه کن بر من،
قسم بر روز هنگامی که عالم را بگیرد نور ،
قسم بر اختران روشن اما دور،
رهایت من نخواهم کرد.
برای درک آغوشم،
شروع کن،
یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من.
تو بگشا گوش دل،
پروردگارت با تو میگوید:
ترا در بیکران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد
برگرفته از : http://ghasedakkk.blogsky.com/
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می
دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی
آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
حمید مصدق
دوستت دارم پریشان، شانـه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیــرم، دانـــه میخواهی چه کار؟
تــا ابد دور تــــو میگــــردم، بسوزان عشــق کــن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهــر را گشتـــم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شــــــــو از چـــــاردیــــــواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعــــــر من خــــود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شـرم را بگـــذار و یک آغــــــوش در من گریــــه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
مهدی فرجی
اگر مرا دوست نمیداری
دوست نداشته باش من هرطور شده
خودم را ازین تنگنا نجات میدهم
اما دوست داشتن را فراموش نکن
عاشق دیگری باش این ترانه نباید به پایان برسد
سکوت آدمها را میکشد
این چشمه نباید بند بیاید
میخکهایی که در قلبها شکوفا شدهاند
از تشنگی میخشکند
اگر دوستداشتن را فراموش نکنی
تمام زیباییها را به یاد خواهی آورد
رسول یونان
هر چه کردم نشوم از تو جدا بدتر شد
و نرفت از دل من مهر و وفا ، بدتر
شد
مثلا خواستم این بار موقر باشم
و به جای «تو» بگویم که «شما» ، بدتر
شد
این متانت به دل سنگ تو تاثیر نکرد
بلکه برعکس ، فقط رابطه ها بدتر
شد
آسمان وقت قرار من و تو ابری بود
تازه با رفتن تو وضع هوا بدتر
شد
چاره دارو و دوا نیست که حال بد من
بی تو با خوردن دارو و دوا بدتر
شد
روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت
آمدم پاک کنم عشق تو را بدتر شد
..
جاویدا؛ لاف نگو، عاشق مستانه شدی
نی عاشق زدی و نای نوا بدتر
شد..
"عسگر جاوید"
بی
نگاهِ عشق مجنون نیز لیلایی نداشت
بی مقدس مریمی دنیا مسیحایی نداشت
بی
تو ای شوق غزلآلودهیِ شبهای من
لحظهای حتی دلم با من همآوایی
نداشت
آنقدر خوبی که در چشمان تو گم میشوم
کاش چشمان تو هم اینقدر
زیبایی نداشت!
این منم پنهانترین افسانهیِ شبهای تو
آنکه در مهتاب باران
شوقِ پیدایی نداشت
در گریز از خلوت شبهایِ بیپایان خود
بی تو اما خوابِ
چشمم هیچ لالایی نداشت
خواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنم
زیر بارانِ
نگاهت شعر معنایی نداشت
پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود
قایقی
میساختم آنجا که دریایی نداشت
پشت پا میزد ولی هرگز نپرسیدم چرا
در پس
ناکامیم تقدیر جاپایی نداشت
شعرهایم مینوشتم دستهایم خسته بود
در شب
بارانیات یک قطره خوانایی نداشت
ماه شب هم خویش میآراست با تصویرِ
ابر
صورت مهتابیات هرگز خودآرایی نداشت
حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی
نبود
یا اگر هم بود ، حرفی از نمی آیی نداشت
عشق اگر دیروز روز از
روزگارم محو بود
در پسِ امروزها دیروز، فردایی نداشت
بی تواما صورت این
عشق زیبایی نداشت
چشمهایت بس که زیبا بود زیبایی نداشت
وقتی میای صدای پات از همه جادهها میاد
انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا میشه لحظه دیدن میرسه
هر چی که جادهس رو زمین به سینه من میرسه
ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی میخوام میرسم
به هر چی میخوام میرسم
وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم؟
گلهای خوابآلوده رو واسه کی بیدار بکنم؟
دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه؟
مگه تن من میتونه بدون تو زنده باشه؟
ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی میخوام میرسم
به هر چی میخوام میرسم
عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو
عمر دوباره منه دیدن و بوییدن تو
نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس میخوام
عمر دوباره منی تو رو واسه نفس میخوام
ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی میخوام میرسم
به هر چی میخوام میرسم