آدمی دو قلب دارد..
همان که گاهی میشکند…
قلبی که از بودن آن باخبر است و قلبی که از حضورش بیخبر.قلبی که از آن باخبر است، همان قلبی است که در سینه میتپد.همان که گاهی میشکند؛گاهی میگیرد و گاهی میسوزدگاهی سنگ میشود و سخت و سیاهو گاهی هم از دست میرود ...با این دل است که عاشق میشویم
با این دل است که نفرین میکنیمو گاهی وقتها هم کینه میورزیم ...
اما قلب دیگری هم هست؛
قلبی که از بودنش بیخبریم.این قلب اما در سینه، جا نمیشودو به جای این که بتپد، ... میوزد و میبارد و میگیرد و میتابداین قلب نه میشکند و نه میسوزد و نه میگیرد.سیاه و سنگ هم نمیشوداز دست هم نمیرودزلال است و جاریمثل رود و نسیمو آن قدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمیماندبالا میرود و بالا میرود و بین زمین و ملکوت میرقصداین همان قلب است که وقتی تو نفرین میکنی، او دعا میکندوقتی تو میرنجی، او میبخشداین قلب کار خودش را میکندنه به احساست کاری دارد نه به تعلّقتنه به آن چه میگویی؛ نه به آن چه میخواهیو آدمها به خاطر همین دوستداشتنیاندبه خاطر قلب دیگرشانبه خاطر قلبی که از بودنش بیخبرند ...
نویسنده : سید مرتضی آوینی
برگرفته از
http://drzohrabi.ir/index.php?option=com_content&task=view&id=569&Itemid=145