لبخند خدا ...
خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفتگو کنی؟
من در پاسخ گفتم : اگر وقت دارید
خدا خندید : وقت من بی نهایت است
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟
بعد دوباره پس از مدتها آرزو می کنند
که کودک باشند
اینکه آنها سلامتی خود را
تا پول به دست آورند
و بعد پولشان را از دست
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند
اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند
و من دوباره پرسیدم : به عنوان یک پدر
آنها نمی توانند کسی را وادار کنند
همه کاری که می توانند بکنند اینست که
آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم
کسی است که به کمترین ها نیاز دارد
بیاموزند که انسانهایی هستند که آنها را دوست دارند
با هم به یک نقطه نگاه کنند اما آن را
بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند
فقط اینکه بدانند من همیشه اینجا هستم ...