هر روز در گوشه و کنار این دنیا صدها و بلکه هزاران نفر در اثر جنگ کشته میشوند. همین حالا در دارفور هر روز صدها نفر کشته میشوند (عکسهایش را ببینید) ولی صدایش چندان در نمیآید. تقاضای صلح برای سودان در مقام 47ام دستور کار امریکا برای اصلاحات در افریقا قرار دارد. در پنج سال گذشته 200000 هزار نفر در دارفور کشته شدهاند. 2.5 میلیون نفر از خانههایشان توسط اعراب سودان رانده شدهاند. صدها نفر در قبرهای دسته جمعی دفن شدهاند. اما جنگ اسرائیل و فلسطین که ریشهای 60 ساله دارد همه جا در صدر اخبار است. در اینکه از کشتار مردم غیرنظامی و کودکان در هیچ کجا، در هیچ دستورکاری و مرامی نمیتوان بیتفاوت گذشت، شکی نیست ولی خوب است که از خودمان بپرسیم چرا اینهمه تفاوت بین پوشش خبری برای آن جنایتها و این جنایت وجود دارد.
روی تلخ حقیقت اینست که معمولا هیچکدام از طرفینِ جنگها به خاطر مردم و یا دلایل مردمی خواهان تمام شدن جنگ نیستند. جنگ ایران و عراق هم که با سرکشیدن جام زهر تمام شد و نه آن موقع پس از 4 سال که عراق تا سر مرزها عقب رانده شده و امکان صلح از طریق مذاکرات در الجزیره فراهم شده بود. اکنون هم در جنگ اسرائیل و حماس، دو طرف این جنگ اخیر به واقع خواهان تمام شدن این جنگ نیستند چون فعلا در بازی شطرنجی که شروع کردهاند به نفع بازیهای قدرتیشان در داخل و در منطقه نیست. بهای این بازی شطرنج بین سیاستمداران را البته مردم معمولی و بیدفاع و کودکان در هر کشور میدهند. چون استراتژی بازی طرفین فرق میکند هزینه مردمی جنگ در میان فلسطین بیشتر است. براین فرگوسن در مقاله خواندنی “تولد جنگ” میگوید: رهبران سیاسی و مذهبی طرفدار جنگاند و جنگ به نفع آنهاست چون جنگ در واقع برایشان امنیت شغلی میآورد. چون از یک طرف باید روحی باشد که نیاز به نجات داده شدن داشته باشد، باید جنگی باشد که پس برای صلح بتوان تبلیغ نمود، و از طرف دیگر باید منابع قدرت را به نحوی در دست گرفت تا قدرت حفظ شود. جنگ زمینه لازم برای این هردو منظور را فراهم میآورد.
فهمیدن این حرف و اینکه چگونه بقای سیاستمدارها و رهبران در ایجاد و ادامه جنگ است با کمی اشراف بر تاریخ و علم چندان مشکل نیست. اگر جنگی نباشد و همه افراد جامعه سالم و درستکار و آرام باشند پس مداحان دیگر برای چه مصیبتی نوجه بخوانند؟ اگر کسی گناهی نکند دیگر چه نیازی به موعظه میماند؟ اما پس چرا در عین حال به این سادگی مردم درگیر جنگ میشوند و یا از موضع جنگ طلبانه یک گروه حمایت میکنند، موضوع بحث این نوشته است که باید به تاریخ جنگهای بشر نگاه کرد و انگیزههای او را از دید روانشناسانه بررسی کرد که به لحاظ فیزیولژیکی تفاوتی در بشر جنگجوی 10 هزار سال پیش و بشر جنگجوی امروزی یافت نشده است.
اینکه چرا بشر جنگجو است و میجنگد سئوال خیلی قدیمیایست و خیلی از دانشمندان هم سعی کردهاند که جوابی برایش پیدا کنند. عدهای از فلاسفه گفتهاند که این در طبع بشر است که بجنگد. ولی این جواب مثل اینست که آدم بگوید چسب به این دلیل میچسبد که خاصیت چسبیدن در ذات آن است!
یک جواب کمی بهتر از اولی اینست که جنگیدن در طبع حیوانی ما است. این جواب همان است که فروید را خوش آمده است که به آلبرت انیشتین گفت: “بشر نمیتواند جنگ را مهار کند مگر آنکه بتواند احساسات و غرائز حیوانی خود را مهار کند.”
گروهی از بیولژیستها هم که در پی یافتن دلائل خشونت آدمی در میان هورمونها میگردند، میگویند که اساسا رفتارهای خشونت آمیز در پسرها و مردها ناشی از یادگیری نیست بلکه در اثر فعلانفعالات شیمیایی هورمونهای موجود در جنس مذکر است که منجر به خشونت میشود. آزمایشات البته فقط روی موشها انجام شده است ولی نتیجه را به آدمها تعمیم دادهاند. من اصلا بیولژی نمیدانم ولی بدون آنهم میتوانم روی دو تا اشکال اساسی این ادعا انگشت بگذارم و آن اینکه اولا تغییرات هورمونی ممکن است که خشونت بیاورد ولی آیا همه خشونتها هم ناشی از تغییرات هورمونی است؟ (اینرا که نمیتوانستهاند روی موش آزمایش کنند. ) دوماً خیلی از مردها اصلاً خشن نیستند و این مردها در اقلیت هم نیستند. پس آنها چه؟ یعنی یک چیزی از مردانگی کم دارند؟!
حالا صرف نظر از این آزمایشات که چندان محل اعتبار برای جواب به سئوال اصلی نیستند، به نظر میرسد که طرفداران این عقیده که جنگیدن در ذات حیوانی بشر به دلیل ادامه بقا است، بیشتر است. اما این گروه از محققین و متکلمین همانطور که دکتر کرگ چالکُئست مفصل و جالب توضیح میدهد همه جنگها را از نوع جنگ برای حفظ جان و ادامه بقا تصور میکنند در حالیکه جنگهای چند هزار سال اخیر از نوع جنگهای سازمان یافته است که دیگر با انگیزه حفظ بقا نیست. از مقاله سال 2003 براین فرگوسن، آرکئالژیست، نقل میکند که در واقع تا قبل از از ده هزار سال پیش، در تاریخ هیچ قتل عام عمومی و کشتار دسته جمعیای وجود نداشته. از طرف دیگر، بدنهای پارهشده، و شواهد جنگ و خشونت از 6500 سال قبل از میلاد مسیح به بعد بطور مرتب دیده شده است. براین فرگوسن و همینطور تاریخدانان دیگر هم این نتیجه را گرفته آند که جنگ یک نظام فرهنگی انسان است.
دکتر چالکُئست توضیح میدهد که سیستمهای اجتماعیای که حقوق اولیه و نیازهای اولیه (چه جسمی و چه روحی) شهروندان خود را نادیده میگیرند در آنها خشم تولید میکنند. اما این خشم از زاویه دیدِ رهبران صاحب قدرت جامعه مفید هم میتواند باشد به این معنا که اگر درست هدایت شود در واقع سوخت موتور جنگ طلبی رهبران را فراهم میکند. خشم بشدت قابل جابجا شدن است و این غالباً ناخودآگاه انجام میشود. (جمله معروف هر چه فریاد دارید بر سر امریکا بکشید را به یاد بیاورید که چه هوشمندانه از خاصیت این جابجایی خشم استفاده کرده بود.) دکتر چالکُئست شرح گزارش آماریای را میدهد (صفحه 5 این مقاله) که چگونه مردم خشم خود از یک موضوع را بر سر شخص یا چیز دیگری خالی کرده بودند.
توصیه میکنم که همه سخنرانی دکتر چالکُئست را بخوانید که بسیار جذاب تهیه شده و مستدل و روان است. نکته قابل توجه و تحسین برای من این بود که دیدم او از جمله کسانی است که با سرسختی با همکاری روانشناسان (خودش هم روانشناس است) و ارتش امریکا مخالفت میکند چونکه معتقد است که این دانش در اختیار ارتش که قرار بگیرد سلاحی میشود (در واقع شده است) برای شکنجه و اطلاعات گرفتن. اما در آخر سخنرانی کمی امیداوارانه صحبت میکند و میگوید:
اگر یک راهحل برای مسئله جنگ وجود داشته باشد، آن راه حل میبایست که از حاشیهها بدرخشد، از حاشیههای سیاست حاکم و صنعت. باید از از هوش جوانهای با شور و احساس و ایدهآل گرای با خلاقیت و با شهامت بدرخشد، آنها که هنوز از راهنمایان بزرگترشان که تجربه دارند میآموزند که چگونه آتش درون خود را مهار کنند و آنگاه میآموزند که چگونه آن شعلههای با دقت کنترل شده میتواند این دنیای فرسوده را حفظ کند که برخلاف جنگ آگاهی بیحد و مرز به جلو میرود.
برگرفته از :http://avayemoj.com/