از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

خواستگاری

وقتی خواستگار دخترش از مهربانی و گذشت در زندگی صحبت می‌کرد حالش داشت بهم می‌خورد، چون یک ماه پیش سر صحنه تصادف آن قدر از این جوان بد و بیراه شنیده بود که هرگز قیافه‌اش را فراموش نمی‌کرد و بالاخره هم تا سه برابر خسارت را نگرفت رضایت نداد. در موقع خروج پدر دختر، خواستگار را به گوشه‌ای کشید و یواشکی به او گفت: شما حافظه خوبی ندارید و قیافه‌ها را زود فراموش می‌کنید و چون گذشت و مهربانی شما قبلا به من ثابت شده دختر من احتیاجی به آن ندارد! 

 

منبع:آینه ها هم دروغ می‌گویند/ محمد احتشام

نظرات 1 + ارسال نظر
حامد دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ق.ظ

داستان زیبایی از کتاب جدید این نویسنده به نام جلاد ها هم می میرند می نویسم .بچه که بودم وقتی ترک دوچرخه اش سوار می شدم به بهانهء این که از پشت دوچرخه به زمین پرت نشوم دستهایم را محکم دور کمرش حلقه می زدم ولی حالا بچه ها برای در اغوش گرفتن پدرها مثل ما دنبال بهانه نمی گردنند و پدر ها هم بهانه ای بدست بچه ها نمی دهند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد