در مغرب زمین پادشاهی به نام طیموس زندگی میکرد که دختری زیبارو بهنام زلیخا داشت. شهرت زیبایی این دختر به همهجا رسیده بود و خواستگاران زیادی از امیران و پادشاهان جهان داشت؛ اما به هیچکدام روی خوش نشان نمیداد و دلش از غم عشق فارغ بود. او در ناز و نعمت زندگی را به خوشی میگذراند؛ تا اینکه شبی در خواب، جوانی را میبیند که زیباییاش از حد انسانی افزونتر بود و به یک نگاه، دل از او میبرد. زلیخا از خواب برمیخیزد ولی دیگر آن خوشیها و شادیهای کودکانه از دلش رخت بسته است. او به هرجا مینگرد چهره محبوب را میبیند و با خیال او راز و نیاز میکند. زلیخا دایهای دارد که از کودکی از او نگهداری میکرده و زنی حیلهگر است.
او به تغییر در رفتار و کردار زلیخا پیمیبرد و با چربزبانی از او میپرسد که
زلیخا راز خوابی که دیده است را بیان میکند ودایه نیز این راز را، پنهانی به پدر زلیخا میگوید و باعث آشفتگی او میشود. این عشق، روز به روز زلیخا را نحیفتر و فرسودهتر میکند تا اینکه پس از یکسال، دوباره آن جوان بیهمتا را در خواب میبیند و به پایش میافتد که
جوان زبان به سخن میگشاید که
زلیخا با خوشحالی بیدار میشود و دستور میدهد حلقهای طلایی و جواهرنشان به شکل مار بسازند و به نشانه پایبندی به عشق آن جوان، به پایش میبندد. زلیخا در این عشق تا یکسال دیگر میسوزد و میسازد تا اینکه برای سومین بار، جوان زیبارو را در خواب میبیند؛ اینبار با التماس و زاری از او خواهش میکند که نام و محل زندگیش را بگوید. جوان میگوید:
زلیخا با شادی بسیار برمیخیزد و از کنیزان و ندیمههای خود از مصر میپرسد. دیگر در هر مجلسی که مینشیند آنقدر از سرزمینهای مختلف سخن میگوید تا کلام به مصر و عزیز برسد و اینگونه به قلب خود آرامش میدهد. همچنان از هر
سرزمینی جوانان بسیاری به خواستگاری زلیخا میآیند ولی زلیخا که چشم امید به سرزمین مصر دوخته است؛ همه را از خود میراند. تا اینکه آوازه زیبایی زلیخا به گوش بوطیفار، عزیز(وزیر و خزانهدار) مصر هم میرسد و خواستگارانی را نزد طیموس (پدر زلیخا) میفرستد. زلیخا شادمان از اینکه لحظه وصال نزدیک است؛ همسری عزیز مصر را میپذیرد و با کاروانی از خدمتکاران به سوی مصر حرکت میکند. در نزدیکی مصر، عزیز به استقبال کاروان میرود و با تقدیم هدایا به آنان خوشامد میگوید. زلیخا که برای دیدن معشوق بیتاب است؛ از دایه میخواهد لحظهای عزیز را به او نشان دهد. دایه شکافی در دیوار خیمه ایجاد میکند تا او بتواند معشوقش را ببیند. زلیخا چون عزیز را میبیند؛ آه از نهادش برمیآید که
اما به دلش الهام میشود که
پس زلیخا آرام میگیرد و به انتظار دلدار مینشیند. از سوی دیگر در سرزمین کنعان، یوسف فرزند زیباروی یعقوب پیامبر، مورد حسادت ده برادر خود قرار میگیرد و او را در چاه میاندازند و سپس او را به بهایی اندک، به کاروانی که رهسپار مصر است؛ میفروشند. کاروان به مصر میرسد و یوسف را به معرض فروش میگذارند. زیبایی شگفتانگیز یوسف، ولولهای در مصر برمیانگیزد و از همهجا مردم برای دیدن او به بازار بردهفروشان سرازیر میشوند. زلیخا هم که از فراق یار و ملالت خانه عزیز دلگیر است و برای گردش به مرکز شهر آمدهاست؛ از ازدحام مردم کنجکاو میشود. وقتی نزدیک میرود با دیدن یوسف نالهای جانسوز برمیآورد و به دایه میگوید:
اما دایه او را به صبر و شکیبایی توصیه میکند. هنگام فروش یوسف، وقتی هر کسی قیمتی را بیان میکند؛ زلیخا چنان قیمتی پیشنهاد میکند که زبان همه خریداران بسته میشود؛ بنابراین یوسف را خریده و با شادمانی به خانه میبرد. زلیخا، یوسف را با بهترین لباس و جواهرات میآراید و بهجای اینکه او را بهعنوان غلام به خدمت بگیرد؛ خودش خدمتگزار او میشود. اما هرچه زلیخا به یوسف مهربانی میکند و عشق بهپایش میریزد؛ از او چیزی جز سردی و کنارهگیری نمیبیند و با وجود اصرار دایه و زلیخا، یوسف به خاطر شرم و پاکدامنی، حتی به چهره او هم نگاه نمیکند.
زلیخا که از هجران یار بیطاقت شده؛ به دایه التماس میکند که
دایه میگوید:
زلیخا به معماران و نقاشان دستور میدهد؛ اینچنین ساختمانی را برای او آماده کنند.
پس از آماده شدن ساختمان، زلیخا خود را به زیباترین حالت میآراید و یوسف را به اتاق اول دعوت میکند. اما افسون او در یوسف اثر نمیکند. پس او را مرحله به مرحله به اتاقهای دیگر میبرد. در اتاق هفتم، کار زلیخا به التماس و زاری میرسد ولی یوسف به هر طرف روی برمیگرداند (حتی پردهها و سقف) خود را در کنار زلیخا میبیند؛ بالاخره رغبتی به زلیخا پیدا میکند(1) و به او میگوید:
یوسف، میگوید دو چیز مانع من است: اول خشم و مجازات پروردگارم که مرا به این زیبایی آفرید و دوم قهر و غضب عزیز که ولینعمت من است».
زلیخا میگوید:
یوسف جواب میدهد:
در این غوغا با اصرار عاشق و فرار معشوق، پیراهن یوسف از پشت پاره میشود. زلیخا تهدید به خودکشی میکند ولی یوسف با مهربانی او را آرام میکند و از خانه بیرون میآید. بیرون از خانه یوسف به عزیز برخورد میکند. عزیز از حال او میپرسد ولی یوسف راز زلیخا را فاش نمیکند.
آن دو به داخل خانه میآیند. زلیخا وقتی آن دو را با هم میبیند بهخاطر نگرانی از کار زشتی که انجام داده؛ پیش دستی میکند و به یوسف نسبت خیانت و تجاوز میدهد و پارگی پیراهن یوسف را نشانه دفاع از خود میداند. یوسف بهناچار حقیقت را میگوید و از خود دفاع میکند. عزیز در حیرانی اینکه واقعیت چیست و دروغگو کیست سرگردان میماند. بالاخره بهخاطر اینکه، پارگی پیراهن یوسف از پشت و در نتیجه فرار بوده است؛ عزیز به دروغگویی زلیخا و پاکدامنی یوسف پیمیبرد. هر سه نفر درگیر در این ماجرا، سعی میکنند داستان پنهان بماند؛ اما داستان این رسوایی منتشر میشود و زنان مصری زبان به طعن و کنایه میگشایند که «زلیخا چرا دل به عشق غلامی پست و بیمقدار سپرده است؛ و شرمآورتر اینکه، غلام نیز دست رد به سینه او زده است». این سخنان بر زلیخا بسیار گران میآید؛ پس جشنی فراهم میآورد و زنان صاحبمنصب و اشراف مصر را به آن جشن دعوت میکند سپس در دست هرکدام کارد و ترنجی قرار داده و به یوسف فرمان میدهد؛ تا در جمعشان حاضر شود.
زنان مصری چون چهره زیبا و آسمانی یوسف را میبینند؛ چنان حیران او میشوند که بهجای ترنج دست خود را میبرند و درد و رنجی حس نمیکنند. از آن زنان، عدهای از عشق یوسف جان بهدر نمیبرند و در همان مجلس میمیرند؛ عدهای دیوانه و مجنون میشوند و بقیه نیز چون زلیخا دل به عشق غلام زیبارو میسپارند. از این پس زنان مصر دست از سرزنش زلیخا برمیدارند ولی از سوی دیگر، رقیب عشق او نیز میشوند و هرکدام برای جلب محبت یوسف قاصدی بهسوی او میفرستند. سرانجام یوسف بهدرگاه پروردگار دعا میکند:
خداوند دعای او را مستجاب میکند و زلیخا برای رام کردن این زیباروی سرکش، او را به زندان میاندازد. مدتی میگذرد.
ندیدن روی معشوق بهجای اینکه آتش عشق زلیخا را خاموش کند؛ آن را شعلهورتر میسازد. او از به زندان انداختن یوسف پشیمان میشود اما دیگر خیلی دیر شده و او حتی از دیدن روی دلدار هم محروم گشتهاست. او گاهی شبانه به زندان میرود و از دور به تماشای او مینشیند؛ و گاه به پشتبام رفته و از آنجا به یاد یوسف به بام زندان چشم میدوزد. اما دلش تسلی نمییابد و کمکم فراق یوسف بر سلامتی جسم و روح او اثر میگذارد و هر روز فرسودهتر و شکستهتر میشود.
پس از سالها، یوسف بر اثر شهرتش به تعبیر خواب در زندان و تعبیر خواب پادشاه مصر، از زندان آزاد میگردد و به عزیزی مصر برگزیده میشود. از طرفی شوهر زلیخا نیز میمیرد و او را تنها میگذارد. زلیخا که از عشق یوسف پیر و شکسته شده و بیناییاش را از دست داده؛ پس از مرگ شوهرش فقیر میشود و کارش به گدایی و ویرانهنشینی میکشد. زلیخا بر گذرگاه عبور یوسف، خانهای از نی میسازد و به انتظار او مینشیند.
در این خانه، هرگاه زلیخا از عشق یوسف ناله میکند صدایش در نیها میپیچد وآنان نیز با او همنوا میشوند. زلیخا که بتپرست بوده؛ شبی در پیشگاه بتش سجده میکند و میگوید:
صبحگاه وقتی یوسف از آنجا عبور میکند؛ زلیخا هر چه فریاد میزند؛ از شلوغی و غوغای همراهان کسی به او توجهی نمیکند.
زلیخا به خانه برمیگردد و با دست خود بتش را میشکند و از روی تضرع و اخلاص، پیشانی بر خاک میگذارد و میگوید:
هنگام برگشتن یوسف صدای گریه و مناجات زلیخا را میشنود و دلش به رحم میآید. به همراهانش دستور میدهد که آن زن بیچاره را به بارگاه او بیاورند تا شاید بتواند مشکلش را حل کند. در بارگاه یوسف، وقتی زلیخا را به نزد او میبرند؛ زلیخا بیاختیار دهان به خنده میگشاید. یوسف از خندههای بیامان او تعجب میکند و علتش را میپرسد. زلیخا میگوید:
یوسف او را میشناسد و میگوید:
زلیخا از شوق اینکه یوسف برای اولین بار او را بهنام خطاب میکند مدهوش میشود. پس از به هوش آمدن میگوید:
/a>
یوسف شگفتزده میپرسد:
زلیخا میگوید ابتدا اینکه دعا کنی خدا جوانی و زیباییام را به من برگرداند». یوسف دست به دعا برمیدارد و زلیخا دوباره جوان و زیبا میشود. زلیخا میگوید:«و دیگر اینکه با من ازدواج کنی». یوسف درمیماند که چه پاسخی دهد. در همان حال جبرئیل نازل میشود و پسندیده بودن این وصلت را خبر میدهد. پس از سالها فراق، زلیخا به وصال یوسف میرسد.
اما چندی بعد، یوسف، پدر و مادرش را در خواب میبیند که خبر از نزدیکی مرگ او میدهند. بنابراین زلیخا هنوز از جام وصال سیراب نگشته است که دوباره به درد فراق مبتلا میشود. ولی اینبار طاقت نمیآورد و از غصه فراق معشوق میمیرد.
در این داستان زلیخا قدمبهقدم با عشق یوسف پیش میرود و از تمام داراییهایش (مثل زیبایی، جوانی، ثروت، حیلهگریهای دایه و...) برای رسیدن به معشوق استفاده میکند و به جایی نمیرسد اما وقتی تمام چیزهایی که به آن امید دارد را از دست میدهد و در عشق پاکباز میشود؛ به وصال معشوق میرسد.
1- در مطلب اول توضیح دادیم که این داستان ها دقیقا نظر قرآن و وحی را رعایت نکرده و تنها الهامی از اصل داستان دارند و روایت گری این منظومه ها حاصل فکر خود شاعر است.
/hr>
گرداوری و توضیحات : مریم امامی -تبیان
جالب بود. ممنون.
خواهش می کنم
سلام
من تا اخر این مطلب رو خوندم دارم با خودم فکر می کنم ایا قصه عشق لیلی و مجنون
شیرین و فرهاد یوسف و زلیخا وجود خارجی داره یا نه
اخه این روزا ما که هیچی ندیدیم و نشنیدیم
شاید همون انسانیت رو به زواله واقعیت داره
ولی خودمونیم ها صد رحمت به سریال یوسف و زلیخای خودمون این دیگه حسابی عاشقانه بود ......کاش حضرت یوسف بود خودش این مشکل رو حل می کرد مشکل بزرگیه خوب !!!!
مسکن جونا و اعیتاد اینا هم هست ولی مشکل اصلی اینکه یوسف و زلیخا چطوری بودن
کاش میشد عشقی واقعی را توی این دوره زمونه پیدا کرد ؟