از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

باور کن - شعر سیاوش کسرائی

<<باور کن>>

باور نمی کند دل من مرگ خویش را

نه ..

نه ..

من یقین را باور نمیکنم

تا همدم من است نفس های زندگی

من با خیال مرگ دمی سحر نمیکنم

آخر چگونه گل

خس و خاشاک میشود؟

آخر چگونه این همه رویای نونهال

نگشوده پر

هنوز ننشسته در بهار

می پژمرد به جان من و خاک می شود؟

در من چه وعده هاست

در من چه هجر هاست

در من چه دست ها به دعا مانده

روز و شب....

اینها چه می شود؟

آخر چگونه این همه عشاق بی شمار

آواره از دیار

یکروز بی صدا

در کوره راه ها

همه خاموش می شوند؟

بارو کنم که دخترکان سفید بخت

بی وصل و نامراد

بالای بام ها و کنار دریچه ها

چشم انتظار یار

سیه پوش می شوند؟

باور کنم که عشق

نهان می شود به گور

بی آن که سر کشد

گل عصیانیش ز خاک

باور کنم که

دل روزی نمی تپد؟

تفرین بر این دروغ

دروغ هراسناک

گل می کشد به ساحل آینده شعر من

تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند

پیغام من

به گوشه ای لب ها و دست ها پرواز میکند

باشد که عاشقان

به چنین پیک آشتی ای یک ره نظر کنند

این ذره ذره گرمی خاموش وار ما

یکروز بی گمان

سر می زند به جایی و

خورشید می شود

تا دوست داریم

تا دوست دارمت

تا اشک ما به گونه ی هم می چکد ز مهر

تا هست در زمانه

یکی جانِ دوست دار

کی مرگ می تواند نام مرا بروبد از روزگار

بسیار گل

از کف من برده است باد

اما من

غمین

گل های یاد کس را پرپر نمی کنم

من مرگ هیچ عزیزی را باور نمیکنم

می ریزد عاقبت یکروز برگ من

یکروز چشم من هم در خواب می شود

زین خواب چشم هیچکس را گریز نیست

اما درون باغ

همواره عطر باور من

در هوا پر است

شعر از :سیاوش کسرائی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد