باغچه من توی دست های خدا
نماز بگزارید و زکات بدهید. هر کار نیکی را که پیشاپیش برای خود میفرستید، نزد خدا خواهید یافت. آری، خدا به کارهایی که میکنید، بیناست. بقره/110
این آیه را که خواندم دلگرم شدم. انگار مطمئن شدم هیچ چیز توی این دنیا حیف نمیشود. هیچچیز گم نمیشود. ما کارهای خوبمان را برای تو میفرستیم و تو با وسواس و حوصله همه را پیش خودت نگه میداری. هیچ وقت، هیچ چیز فراموشت نمیشود.
وقتی ما دوباره پیش تو بر میگردیم، همه آنها را به ما برمیگردانی و ما حتما از اینکه هیچ چیز را از قلم نینداختهای، تعجب میکنیم.
تو همه جا را میبینی. تو از همه چیز با خبری. پس چرا ما این همه دلواپسیم و کارهای خوبمان را به رخ دیگران میکشیم. همین که تو میبینی. مگر بس نیست؟
این زندگی واقعا ماجرای عجیبی است. یک باغچه بزرگ که هر کاری که میکنیم مثل دانهای است که در آن میکاریم. دانهای که جوانه میزند؛ رشد میکند؛ بزرگ میشود و هزار شاخ و برگ میدهد. اما وقتی چشممان به باغچه خودمان میافتد تعجب میکنیم. چرا یادمان میرود که اگر باغچه ما سرسبز نیست، تقصیر خودمان است.
خدایا! اما خوشحالم که باغچه من توی دستهای تو جا گرفته و تو از آن نگهداری میکنی. خدایا! کمکم کن و یادم بده که چه چیزی در باغچهام بکارم.
باغچهای که دائم دانهای در آن میکاریم؛ کتابی که هر لحظه کلمهای به آن اضافه میکنیم یا تابلویی که هر ساعت بر روی آن چیزی میکشیم.
تو فکر میکنی زندگی بیشتر شبیه کدام اینهاست؟
دوست داری توی باغچهات چی بکاری و در تابلویت چه چیزهایی را نقاشی کنی و در کتابت چه قصههایی بنویسی؟
آیا فکر کردهای به کسانی که بعد از تو تابلویت را تماشا میکنند؛ کتابت را میخوانند و از باغچهات گلی میچینند؟
برگرفته از کتاب: نامههای خط خطی
نوشته: عرفان نظرآهاری