جک لندن (1916 - 1876) یکی از پرطرفدارترین نویسندگان و قهرمانان محبوب بود. مشاغل گوناگونی را امتحان کرد و هرگز از ماجراجویی روی گردان نبود. با وجود اینکه متاهل بود، خیلی زود با آنا استرونسکی که او هم نویسنده بود رابطه عاشقانه برقرار کرد. این ماجرا نهایتا به طلاق او از همسرش ختم شد. شگفت اینکه که لندن مصرانه چنین ابراز میکرد که به عشق اعتقادی ندارد؛ اما این نامه نشانه هایی از عشق را در وجود او آشکار میسازد.
آنای عزیزم
آیا من گفتم که میتوان انسان ها را در گروه هایی طبقه بندی کرد؟ خب اگر من هم گفته باشم بگذار آن را اصلاح کنم. این گفته در مورد همه انسان ها صدق نمیکند. تو را از خاطر برده بودم برای تو نمیتوانم جایگاهی در این طبقه بندی پیدا کنم. تو را نمیتوانم درک کنم. ممکن است لاف بزنم که از هر ده نفر، در شرایط خاص، میتوانم واکنش نه نفر را پیش بینی کنم یا اینکه از هر ده نفر از روی گفتارها و رفتارها تپش قلب نه نفر را تشخیص دهم. اما به دهمین نفر که میرسم ناامید میشوم. فهم واکنش و احساس او فراتر از توان من است. تو آن نفر دهم هستی.
آیا هرگز دو روح گنگ، ناهمگون تر از ما به هم پیوند خورده اند؟! البته شاید احساس کنیم نقاط مشترکی داریم. اغلب چنین احساسی داری و هنگامی که نقطه مشترکی با هم نداریم باز هم یکدیگر را میفهمیم و در عین حال زبان مشترکی نداریم. کلمات مناسب به ذهن ما نمیرسد و زبان ما نامعلوم است. خدا حتما به لال بازی ما میخندد...
تنها پرتو عقلی که در کل این ماجرا دیده میشود این است که هر دوی ما طبعی عالی داریم. اینقدر عالی که همدیگر را درک کنیم. آری، اغلب همدیگر را درک میکنیم اما بسیار مبهم و تاریک. مانند ارواح که هرگاه در وجودشان شک کنیم، پیش چشم ما نمایان میشوند و حقیقت خود را بر ما نمایان میسازند. با این وجود خودم به آنچه گفتم اعتقاد ندارم (!) چرا که تو همان دهمین نفری که نمیتوانم حرکات یا احساساتش را پیش بینی کنم.
آیا نامفهوم حرف میزنم؟ نمیدانم. به گمانم که این طور است. نمیتوانم آن زبان مشترک را پیدا کنم. آری ما طبیعتا عالی هستیم. این همان چیزی است که ارتباط ما را اصولا امکان پذیر ساخته است. در هر دوی ما جرقه ای از حقایق جهانی وجود دارد که ما را به سوی هم میکشاند با این وجود بسیار با هم فرق داریم.
میپرسی چرا وقتی به شوق میآیی به تو لبخند میزنم؟ این لبخند قابل چشم پوشی است... نه؟ بیشتر از سر حسادت لبخند میزنم. من بیست و پنج سال امیالم را سرکوب کرده ام. یاد گرفته ام به شوق نیایم و این درسی است که به سختی فراموش میشود. دارم این درس را فراموش میکنم اما این کار به کندی صورت میگیرد. خیلی که خوشبین باشم فکر نمیکنم تا دم مرگ تمام یا قسمت اعظم آن را به فراموشی بسپارم.
اکنون که در حال آموختن درس جدیدی هستم، میتوانم به خاطر چیزهای کوچک به وجد بیایم اما به خاطر آنچه از من است و چیزهای پنهانی که فقط و فقط مال من است نمیتوانم به شوق بیایم، میتوانم. آیا میتوانم منظورم را به طور قابل فهم بیان کنم؟ آیا صدای مرا میشونی؟ گمان نمیکنم. بعضی آدم ها خودنما هستند. من سرآمد آنها هستم.جک
اوکلئو، 3 آوریل 1901
منبع: sh-shadow.blogfa.com