در آن بعدازظهر که قرار مصاحبه را گذاشتیم و در فاصله یک ساعتی که مصطفی زمانی تاخیر داشت، در وبگردیهای لابلای صفحات بینهایتی که برای «بازیگر نقش حضرت یوسف(ع)» باز شده بود، دریافتم مصطفی زمانی درست ساعت 11 صبح روز هشتم بهمن هشتاد و سه برای اولین بار جلوی دوربین قرار گرفت تا «یوزارسیف» شود و دست بر قضا آن روز هشتم بهمن بود.
چهار سال و چند ساعت میتواند زمان خیلی زیادی نباشد برای آنکه سرنوشت یک نفر آنقدر عوض شود که به جای یکی از آن سه هزار نفری که برای نقش یوسف از آنها تست گرفته شد و رد شدند، جوان بیستوهفت سالهای با اعتماد به نفس روبهرویمان بنشیند که آنقدر خوب از عشق و همه چیز حرف بزند که گویی چیزی از روح یوسف نبی در او حلول کرده باشد.
مصطفی یادش نبود چهارسالگی یوسف شدنش را جشن بگیرد. حتی وقتی پرسیدیم که امروز چندم است بین نهم و هشتم شک داشت. فقط چشمان سبزش درخشید و گفت: «راست میگویی یادم نبود.»
میدانی امروز چندم بهمنماه است؟... هشتم. چطور؟
هشتم بهمن برای شما روز خاصی نیست؟
(فکر میکند...)
هشت بهمن سال هشتاد و سه را فراموش کردی؟
(میخندد) فراموش نکردم. اما الان یادم نبود. چهار سال قبل در چنین روزی، من برای اولین بار رفتم جلوی دوربین. یعنی هشت بهمن هشتادوسه من اولین پلانم را برای سریال حضرت یوسف بازی کردم.
الان ساعت 6 بعدازظهر است اما شما کارت را در ساعت 11 صبح انجام داده بودی. در این ساعت حالت چطور بود؟ استرس داشتی؟استرس نداشتم اما خسته بودم. سه چهار تا پلان گرفته بودیم و این ساعتها دیگر کار تمام شده بود. زمستان است و هوا زود تاریک میشد و ما رفته بودیم که عکس راکورد لباس را بگیرند.
وقتی کارت تمام شد کی باهات حرف زد؟ اینکه خوب بودی، خوب نبودی، کار چطور بود و...
معمولا وقتی برای اولین بار کار میکنی، نمیآیند بگویند که خوب هستی یا خوب نیستی. سعی میکنند با رفتارشان به آدم اعتماد به نفس بدهند که فکر کنی باید خیالت راحت باشد. برای اعلام نظر معمولا میگذارند کمی زمان جلوتر برود.
به هر حال باید به یک بازیگر جوان اعتماد به نفس بدهند.
من هفت ماه قبل از آن با پروژه قرارداد بسته بودم و در این مدت تقریبا با کل گروه رفیق شده بودم و از این بابت استرسی نداشتم ولی استرس خود نقش روی من زیاد بود. آن زمان که من جلوی دوربین رفتم تقریبا بیستودو سال داشتم و داشتم پروژهای که میگفتند هزینهاش هفت میلیارد است کار میکردم. من نمیگویم که حالا خوب هستم یا نه اما کافی بود که یوسف و بازیاش جواب ندهد. یعنی اگر همه عوامل خوب کار میکردند و یوسف جواب نمیداد تماشاگر نداشتیم و کل سریال قطعا خیلی لطمه میخورد و طبیعتا از همان موقع این استرس روی من بود. من نمیخواهم بگویم که خیلی توان داشتم اما به هر حال من انرژی برای کار داشتم اما در آن سن شما هر توانی که داشته باشی ناتوان میشوی. بالاخره میرسی به اینکه خدایا من زحمت خودم را کشیدم، تو کمک کن. این ربطی به نقش ندارد. تو در برابر آن همه توقعاتی که از تو دارند ضعیف میشوی و با خودت میگویی که یعنی تو طاقت تحمل این بار را داری؟
میشود آن بیت معروف که: «بار غم عشق اورا، گردون نیارد تحمل/ چون میتواند کشیدن، این پیکر لاغر من...»
دقیقا. میدانستم نباید به آن فکر کنم. وحشی بافقی میگوید: «رهم را منتهایی نیست، زان رو میرود مقصد/ اگر میداشت پایانی منش یک گام میکردم.» راه من بیپایان بود و من سعی میکردم کارم مصداق این شعر باشد که: «چون مرد رهی میان خون باید رفت/ از پای فتاده سرنگون باید رفت/ تو پای به راه نه و هیچ نپرس/ خود راه بگویدت که چون باید رفت.» راه خیلی وحشتناک و طولانی بود ولی من اگر میخواهم این راه را بروم باید فکر کنم اگر این راه پر از خون شود و من چهار دستوپا هم که شده باید این راه را بروم. وقتی با این اراده وارد راه بشوی خود راه به تو میگوید که چگونه باید بروی.
این حس مبارزهجویی را در آن شش ماه که قرارداد بسته بودی و کاری نمیکردی پیدا کرده بودی؟
این حس مبارزهجویی نیست. آدمها شخصیتها را از فیلتر خودشان رد میکنند و به مردم نشان میدهند. زمانی که من میخواهم عشق را نشان بدهم، شصت درصد از آنچه که نشان میدهم مربوط به تصوری است که مصطفی زمانی از عشق دارد و سی درصد آن عشقی باشد که نقش میخواهد نشان دهد و ده درصد آن هم آنچه کارگردان احساس میکند یعنی باور عشق برای آدمها فرق میکند. آن باور، در سالیان سال و بنابر تجربهای که مصطفی از عشق داشته به وجود میآید. یعنی در عشقی که نشان داده میشود، همیشه یک بکگراندی وجود داشته. من همیشه در تمام زندگیام سعی کردم روی چیزی که اعتقاد دارم بایستم و چیزی را که دلم رضا میدهد انجام بدهم. همیشه این را میگویم که من یاد گرفتهام با دلم چرکنویس کنم و با عقلم پاکنویس چون کار من کار هنر است و در هنر اگر همه چیز را با عقل بسنجیم، همه چیز خراب میشود و به هم میریزد. من خیلی پیشنهاد کار داشتم ولی ردشان کردم خیلیها شاید ناراحت شدند که چرا این کار را کردم.
به نقش منفی یا مثبتش نگاه نکردید؟
نه. من باید به نقش توجه کنم و اگر حس برای من ایجاد شد آن را کار کنم. اگر هزار نفر هم بیایند و بگویند خیلی خوب است، نمیتوانم انجامش بدهم چون به اصطلاح نمیکشم مگر اینکه یک وقتی شما یک فیلمنامه را میخوانید و میبینید که زیاد متوجه نشدهاید اما کارگردانش کارگردان بزرگی است. در این صورت میگویید او فلانی است و با خودتان میگویید من حتما به دلیل سواد کمام نتوانستم با آن ارتباط برقرار کنم. بگذار خودم را در اختیار او قرار بدهم تا او از من بازی بگیرد.
گفتی که عشق را از فیلتر ذهن خودت عبور دادی. عشقی که تو بازیاش میکردی عشقی بود که در حوزه زندگی یک پیامبر اتفاق افتاده بود. مصطفی زمانی بیستودوساله، چطور میتواند چنین اتفاق عشقی را از فیلتر ذهن خودش عبور دهد و درست نشانش بدهد و نترسد؟
واقعیت این است که ترس همیشه هست، ولی معمولا یا قبل از انجام یک کار است یا بعد از آنکه تمام شده و آن وقت آدم با خودش میگوید: «وای، من این کار را کردم؟» آدم در حین انجام کار کمتر دچار این ترس میشود. من نوعا سعی میکنم در زندگی اول آدم باشم بعد هر چه که میخواهم باشم. تمام اطرافیان من میدانند که هنر برای من یکی از مقولههایی است که کمک میکند من آدم باقی بمانم. من دوست دارم آدمی باشم که بعد از آنکه از این دنیا رفتم بگویند فلانی چه آدم خوبی بود، به این وابسته نیستم که بگویند چه هنرمند خوبی بود. سعی میکنم هنر شعبهای باشد برای آنکه من در آن انسانیتم را گسترش بدهم. حالا ممکن است یک هنرمند باشم، یک کارگر باشم، یک کارمند باشم یا هر چیز دیگر. شما وقتی به مقوله انسانیت فکر میکنی خیلی نزدیک میشوی به آن ورطه. همه ما آدمهایی را که با دلشان حرف بزنند را دوست داریم و تقریبا میتوانم بگویم روح آدمها هم خیلی به هم نزدیک است. هر چقدر هم خلوص پیدا میکنند به هم نزدیکتر میشوند. روحآدمها مثل یک لوح سفید است و ما براساس دانشی که به دست میآوریم و فضایی که پیرامون ما هست هر کدام از اینها نقشی بر این لوح میزنند و بعدا این لوح ممکن است بشود یک آدم بد که لوح قشنگی نیست یا اینکه بشود یک آدم خوب. شما هر وقت که بخواهی به اصلت نزدیک شوی اگر بتوانی هر کدام از این خصلتها را پاک کنی شبیهتر میشوی به اصل. آدمها وقتی به روحشان بر میگردند، صداقت را باور میکنند، عشق را باور میکنند و همه چیز را باور میکنند. یعنی شما از راه برهان خلف میرسید به حقیقت ماجرا. من سعی کردم از اتودی استفاده کنم که بیننده باور کند که اینکه دارد این دیالوگ را میگوید یک پیامبر است. یعنی اگر من باور نکنم او هم باور نمیکند. وقتی من میگویم «به خدا ایمان داشته باشید» باید در آن لحظه خودم خدا را باور و به او ایمان داشته باشم. یعنی من وظیفه دارم اول خودم باور کنم بعد بینندهها.
آن موقع سن و سالتان هم کمتر بود و آدم هر چقدر به کودکی نزدیکتر باشد به اصل و به قول شما چرکنویس دل نزدیکتر است. یعنی سالهایی که با دلش کار میکند.من بیشتر سعی میکنم کودک باشم. من اعتقاد دارم که ما باید در دوستیهایمان کودک باشیم و در بیزینسمان یک آدم منطقی صرف. با هر انسانی، وقتی میخواهی دوستی کنی، دوستی کن. سیاست نکن. بچهها وقتی میخندند، میخندند،وقتی که گریه میکنند، گریه میکنند. اگر دوستی جلوی شما زار میزند و مدیرعامل فلان جا است، نگویید که مدیرعامل فلان جا دارد زار میزند. بگذار گریهاش را بکند چون او دوست توست. من سعی کردم به اصل و «من» خودم نزدیک شوم تا آنچه را که میگویم باور داشته باشم بعد با توجه به یکسری از تکنیکها که بعدا شکل میگیرد آنچه را که مربوط به روح قصه است نشان بدهم. روح قصه، روح ماجرا، روح شخصی که بازی میکنی و روح خودت جمع میشود و میشود آنچه نشان میدهی وگرنه هیچ کس که نمیتواند نعوذبالله پیغمبر خدا باشد. من بازیگر هستم و وظیفه دارم آن نقش را خوب بازی کنم و بنابراین سعی کردم بروم به سمت اصل خودم و چیزی که خودم به آن باور دارم. رفتم به سمت طبیعت. از ناتوانیام استفاده کردم و روابطم را با آدمهای خیلی زیاد بسیار کم کردم. این سه سال را تقریبا میتوانم بگویم تنها گذراندم. یک بار به خودم آمدم و دیدم هفت ـ هشت روز است که در خانه نشستهام و اصلا بیرون نرفتهام که حتی یک آب و هوا عوض کنم یا چیزی بخرم.
آن موقع هنوز این سریال هم پخش نشده بود و کسی هم نمیدانست که چرا به این روش رفتار میکنی و چرا آنقدر درونی شدهای.اتفاقا من آدم خیلی محتاطی هستم در مورد چیزی که در قلبم هست. من با همه جوانیام احساس میکنم سالها رنج بردهام تا این حس را به دست آوردهام. من به این جمله اعتقاد دارم و همیشه آن را به خودم میگویم که: «بگذار به جای آنکه آدمها بغلت کنند، خدا بغلت کند.» گاهی که از دست آدمها و برخوردشان عصبانی میشوم این جمله ذهنم میآید. به خودم میگویم چرا میخواهی آدمها بغلت کنند؟ بگذار خدا بغلت کند. این حرفها وقتی که زده میشود حالت شعاری میگیرد و ترجیح میدهم در مورد آن حرف نزنم. یک چیز دیگر هم یادم آمد که بگویم. من به یک سوال در هیچ مصاحبهای جواب ندادم و نخواهم داد حتی اگر در یک برنامه زنده تلویزیونی از من پرسیده شود. اینکه: «نقش یوسف چه تاثیری روی شما گذاشت؟» من به این سوال اصلا جواب ندادم و نمیدهم به دلیل اینکه تأثیراتی که این نقش روی من گذاشته آنقدر هست که من هر چه که بگویم و حتی روشنفکرترین آدم، اگر یک درصد آن را شعار حس کند، آن یک درصد هم برایم آزاردهنده است. این را من حس کردم نه هیچکس دیگر.
مجبور بودی تا آنجا که میتوانی و یک بشر غیرمعصوم میتواند به نقش یوسف پیامبر نزدیک بشوی.
همیشه از من میپرسند که چطوری به نقش یوسف نزدیک شدی. فکر میکنم از ابعاد مختلف باید به آن بررسی کرد اما کلیت قصه این است که من آمدم اول خودم را بشناسم. «من» هر کدام از ما جزیی از خدا است. همه ما وقتی که به دنیا میآییم تفاوتمان با انسانهای پاک و بزرگ هیچ است. بنیان خلق ما آدمها یکی است چون خدا عادل است و همه ما یک جور خلق شدیم. پس هر چه که برگردیم به عقب برگردیم به خودمان و درون خودمان، سالمتر میشویم و وقتی که سالمتر میشویم عشق را بهتر میفهمیم و محبت را بیشتر احساس میکنیم.
این حرفها را که میزنی من باور میکنم که فقط زیبایی چهره باعث نشده که تو انتخاب شوی چون عمدهترین بخش ماجرا این است که حداقل تو چشمانت سبز است و آنها بازیگر چشم سبز نمیخواستند. حتما یک چیزهایی در شخصیتات بوده که باعث جذب و جلب اعتماد کارگردان شد.
من قبل از بازی کردن نقش حضرت یوسف هم همین اعتقادها را داشتم و همین حرفها را میزدم. همیشه اعتقاد داشتم که طبیعت بخشندهتر از آدمهای طبیعت است و روحی که کل این جهان را میچرخاند خیلی خیلی بخشندهتر از حتی عزیزترین کسان ما است. یک نفر به من گفت که چه چیز داستان یوسف برایت عجیب است. گفتم عجیبترین و جالبترین بخش آن، این است که زندگی چهار سال پیش من با زندگی الان من دقیقا مثل عزیز مصر شدن یوسف بود. من چهار سال پیش یک دانشجوی ساده بودم و حالا از من میپرسند نظرت راجع به چیزهای مختلف چیست. همیشه خدا را شکر میکنم که اظهارنظرم را میخواهند و من میتوانم چیزی را که سالها به آن فکر کردم، بگویم. همین برای من جای شکرگذاری دارد. بارها و بارها به من گفتهاند و از من پرسیدهاند که آقا پول کلان گرفتی، تا اینکه من مجبور شدم بگویم زیر آن ورقه را سفید امضا کردهام و گفتم هر چقدر دلتان میخواهد بدهید.
اگر الان هم بود همانطوری امضا میکردید؟
بله، شک نکنید.
«یوسف در آینه تاریخ» را چه کسی نوشته؟
«توماسمان» نوشته که آلمانی است.
آن کتاب را خوانده بودی؟
بله.
وقتی که میخواستی بروی تست بدهی دوباره نشستی و آن کتاب را خواندی؟نه. آن کتاب را قبلا خوانده بودم و دوباره آمدم بخوانم، داشتم با یکی از دوستانم که آدم حسابی است صحبت میکردم گفت اصلا گیریم که توماس مان بهترین منبع باشد. پنج سال برای آن فیلمنامه صدها کتاب خواندند. اگر پنجاه تا کتاب هم خوانده باشد و یک نفر را نظر داده باشند به این نتیجه رسیدند که با توجه به همه چیز این نسخه قابل اتکاست. بازیگر وقتی صدا، دوربین، حرکت را میشنود دیگر با خود آگاهش زندگی نمیکند، بیشتر بازیاش را با ناخودآگاهش زندگی میکند. شما ذهنیت میگیرید، وقتی ذهنیت میگیرید، نقطهای را که میخواهید به آن برسید دیرتر باور میکنید. وقتی یک نفر کارگردان است من باید برای ایشان و افکار ایشان بازی کنم.
منظورم آن موقع است که میخواستی بروی تست بدهی. آن موقع که هنوز فیلمنامه را ندیده بودی؟
نه.
بنابراین طبیعتا باید میرفتی و آن کتاب را که در کتابخانه پدر بود میخواندی یا اقلا به قصه قرآن رجوع میکردی؟شرایط بدی که من داشتم این بود که من وقتی تست میدادم اصلا باور نمیکردم. فکر میکنید این اتفاق چند بار در سینما و تلویزیون افتاده است که یک آدم در سن بیست و دو سالگی نقش کسی را بازی کند که بچه هفت ساله اسمش را شنیده و میداند، مداح میداند، عاشق میداند، روحانی میداند، بقال محل میداند و جهان او را میشناسد...
... و از معدود پیامبرانی است که در حوزه زندگیاش عشق هم هست.
دقیقا. تنها پیامبری است که شما میتوانید در مورد همه حوزههای زندگیشان بحث کنی و خیلی لذت ببری. من واقعا عاشق چند سکانس فینال هستم. سکانسهای مربوط به رسیدن یوسف به پدر و معرفی ایشان به برادرهایش و همچنین سکانس دیدار مجدد زلیخا. این سکانسها بارها تکانم میدهد. من نمیتوانم اینها را ببینم و اشک نریزم.
شما دیدهای؟
بله. چون میرویم برای بازبینی. تکاندهنده است. به جرات میتوانم بگویم اگر یک انسان ده درصد بویی از عشق برده باشد متاثر میشود.
مگر اینکه با دلشان نرفته باشند به سمت خدا.
بله. شما شک نکنید که کار میتواند از نظر فنی و از هر لحاظ خوب باشد ولی اگر دل نباشد اصلا در نمیآید. هر هنری این طور است. نقاشی که با دلش نقاشی نکند فراموش میشود. چند هزار آدم داشتیم که آمدند و رفتند، چند تا بازیگر داشتیم که آمدند و رفتند، آنهایی که وجه انسانی را رعایت میکنند و با دلشان زندگی و کار کردهاند میمانند. هنر باید باعث شود که روح ما صیقل بخورد. من در همین سن اینها را از بزرگان یاد گرفتهام. وقتی پرویز پرستویی میگوید من چهارده سال با پای پیاده رفتم تئاتر شهر و برگشتم منظورش این نیست که من پاهایم خسته شده و خیلی زحمت کشیدهام. من احساس میکنم در آن چهارده سال که پیاده میرفت و میآمد بهاندازه صدوچهل سال فکر کرده، بهاندازه صدوچهل سال زجر کشیده و بهاندازه صدوچهل سال وجودش را گذاشته و کنکاش کرده در روحش به خلوص رسیده و برای همین است که وقتی یک دیالوگ میگوید ما میبینیم اینقدر دوستش داریم.
اینکه میتوانی این عقاید را داشته باشی لابد به این خاطر بوده که از بچگی به آنها فکر کردهای اما اینکه میتوانی اینقدر خوب بیانشان کنی حتما این چهار سال باعث شده که اینطور اعتماد به نفس داشته باشی. منظورم این است که حالا میتوانی نظرت را راحت و کلاسه شده بیان کنی.این چهار سال عصاره است. شما وقتی که مدام فکر میکنید باعث میشود که به آن قضیه برسید. وقتی شما جا بزنید خودتان، خودتان را رد میکنید. یک عده میگویند کتاب بخوان، فلان کار را بکن و... من میگویم یک جمله که به دل شما مینشیند، هر جملهای که هست، سعی کن همیشه به آن فکر کنی و آن را انجام بدهی، اگر در پی آن باشی که آن جمله را انجام بدهی، میبینیم سی سال طول میکشد که به باور آن برسی. حداقل سی سال. مثلا همهمان به هم میگوییم «سعی کن صبور باشی» آقا حداقل سی سال طول میکشد تا تو به آن برسی.
پس خودت هنوز به باوری نرسیدی، چون هنوز سی سالت نشده.
(خنده) ما همهاش یاد گرفتیم چهار تا کتاب بخوانیم و... زمان میبرد. باید با آن زندگی کنی. شما مطالعه میکنی تا عشق را از جنس دیگری بفهمی برای اینکه معانی تمام نمیشوند. من به یک نفر میگویم عشق چیست او میگوید که من دختری را در خیابان دیدم که خیلی زیبا بود و نمیتوانم تحمل کنم که به غیر از من به کسی دیگر تعلق داشته باشد. به یک آدم مذهبی میگوییم عشق چیست میگوید عشق این است که وقتی داری کمیل میخوانی و رسیدی به آن قسمت که «خدایا من سرمایهای به جز امید و سلاحی جز اشک ندارم.» به یکی دیگر میگوییم عشق چیست. آن شعر حافظ را بیان میکند که: «زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست/ پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست/ نرگسش عربده جو و لبش افسوسکنان/ نیمهشب دوش به بالین من آمد بنشست» یکی عاشق را آن جور میبیند. ما کتاب میخوانیم و فکر میکنیم که از همه بعدها و از همه دیدگاهها عشق را بررسی بکنیم تا بتوانیم یک عشق شکیلتر را انتخاب کنیم برای دلمان که خودمان بتوانیم راحتتر زندگی کنیم و به آرامش برسیم.
یعنی در واقع میخواهی کمک بگیری از عناصر مختلف تا بهتر و بیشتر باور کنی.
دقیقا.
ولی با این حال باید برگردی به دلت.
بله. باید باورش کنی.
اگر یکی از آن سه هزار نفر بودی که آمدند برای نقش یوسف تست دادند و انتخاب نشدند، فکر میکنی الان کجا بودی و چه کار میکردی؟شاید باز هم همینقدر آشفته بودم. این را میتوانم تضمین کنم.
فکر میکنم حداقل این است که این اعتماد به نفس را نداشتی که اینقدر راحت حرف بزنی...
البته اینطور است اما من از قبلش هم اینطوری بودم.
باور کردن یک موضوع خیلی میتواند در اینکه به آن برسی تاثیر داشته باشد.
شما گفتی باور. همه چیز به ما بستگی دارد. یک سال طول کشید تا من بفهمم چطور میشود که آدم به یک چیزی باور داشته باشد و آن را از خدا بگیرد.
اولین تست را چه کسی از تو گرفت؟آقای سید مهدی فرخپور دستیار آقای سلحشور.
وقتی میخواستند یک پلان نمونه از تو بگیرند کدام پلان را گرفتند؟
آن صحنه هنوز پخش نشده.
صحنه راحتی بود؟
نه. برادرها دچار قحطی شدهاند و برای اولین بار میآیند به مصر. یوسف اسم آنها را داده به نگهبان و گفته اگر چنین کسانی آمدند به من بگو. یوسف هم ازدواج کرده و میبیند که برادرهایش دارند میآیند. یوسف میخواهد یواشکی آنها را ببیند. به زنش میگوید «اینها هستند، اینها برادران من هستند.» یک حالت دارد که هم حسی است، هم ترس است، هم بیباوری است و هم میرسد به جایی که هیچ چیزی نیست. هیجان، دوست داشتن و همه چیز در آن هست.
در تست این را بازی کردی؟
بله. فیلم هم میگرفتند و خودشان نشسته بودند. تست نهایی هم سکانسی بود که من بعدا متوجه شدم که از نظر جنس بازی یکی از قشنگترین سکانسها بود. جنس بازیاش هم طوری بود که واقعا سخت بود. لحظهای است که میخواهد خودش را معرفی کند به برادرهایش نمیگوید تا از آنها حرف بکشد. شما در نظر بگیرید پیغمبری را که میخواهد چنین کاری کند و بیننده باید از آن لذت ببرد. چون بیننده حق دارد فکر کند که مگر پیامبر خدا هم از این کارها میکند.
چون تماشاگر میداند تو کی هستی و آنها نمیدانند. حالت چندگانهای دارد.
بله. دقیقا.
اوایل کار فقط دستیارهای آقای سلحشور میدیدند؟
نه. آقای سلحشور همه را میدید و نظر میداد چون به جد دنبال این قضیه بود.
شما را چه کسی به او معرفی کرد؟
من در آمل دانشجو بودم و میآمدم تهران تست میدادم؛ یکی از دوستان را معرفی کرد. من همیشه مدیون اعتمادی هستم که آقای سلحشور به من کرد. این یک چیز واضح است. به این میگویند قدردانی.
نرفتی؟
بله. همه جا رفتم الا برای تست یوسف. گفتم یوسف چشم آبی را میخواهند چکار؟ رفتم شمال. گفتم دیگر بازی نمیکنم. ایشان برای کار دیگری رفته بود عکس مرا نشان داد و آقای سلحشور گفت بگو بیاید. او هم به من زنگ زد و من گفتم حالا که خودش دیده و پسندیده من میآیم.
محاسنت هم گریم بود؟
نه. این ریش، ریش خودم است. گذاشتم ریشم بلند شود.
اساماسهایی که برای کارتان ساخته شده میخوانی؟
اول برای خودم میآید.