این جا نبودن !
باور نمی کنم .
هرگز باور نمی کنم که سال های سال ،
همچنان زنده ماندنم به طول انجامد .
یک کاری خواهد شد . زیستن مشکل شده است .
و لحظات چنان به سختی و سنگینی بر من گام می نهند و
دیر می گذرند که احساس می کنم ، خفه می شوم .
هیچ نمی دانم چرا ؟
اما می دانم کس دیگری به درون من پا گذاشته است .
و اوست که چنان مرا بی طاقت کرده است .
احساس می کنم دیگر نمی توانم در خودم بگنجم ، در خودم بیارامم .
از " بودن " خویش بزرگ تر شده ام و این جامعه بر من تنگی می کند .
این کفش تنگ و بی تابی فرار !
عشق آن همسفر بزرگ ! ...
اوه ، چه می کشم !
چه خیال انگیز و جان بخش است " این جا نبودن " !
با اجازه شما از این مطلب استفاده کردم
ممنون از زحمات شما