آخر به تو هم میگن دختر؟ دلمان خوش است دختر بزرگ کردهایم. ای خاک بر سرمان با این دختری که بزرگکردهایم. دخترهای مردم شاگرد اول میشوند. عکسشان را توی روزنامه چاپ میکنند. ننههایشان راهمیافتند توی کوچه و به عالم و آدم فخر میفروشند...
آنوقت ببین دختر ما چه کارنامهای برامون آورده. هیآن قیچی را بگیر دستت، بیفت به جان این پارچههای زبانبسته بیصاحب و تکهپارهشان کن. هی پول بیزبانرا ببر، بده اسباب گلسازی بخر. دختر مردم، تابستان هم مینشیند تند و تند درس میخواند. دختر ما موقعدرس و مدرسه، میرود مسجد خیاطی یاد میگیرد، گلسازی و عروسکسازی و نمیدانم چی چی یادمیگیرد. خوب معلوم است! باید هم آنها شاگرد اول بشوند و توی فلکزده دو تا تجدید بیاری. باید هم فاطمهخانم راه برود و به عالم و آدم فخر بفروشد و من جلوی در و همسایه از خجالت آب بشوم و بروم توی زمین.
ای خدا مردم از خجالت. مردم از شرمندگی. وقتی این فاطمه خانم مجله را گرفته بود دستش و پز میداد، منچی کار میکردم؟ لابد من هم باید کارنامه تو را میگرفتم دستم و به همه نشان میدادم تا همه شاهکارت راببینند. ها؟! لابد باید من هم افتخار میکردم که دختر من هم خوب بلد است پارچهها را قیمه قیمه کند و ادای خیاطها را دربیاورد! خوب بلد است از یک صبح تا ظهر روی یک تکه کاغذ خم بشود و برایم نقاشی بکشد. ایخدا الهی ازت نگذرد که آبرویم را اینطور جلوی در و همسایهها ریختهای که اینطور زار و حقیرم میکنی و تنمرا میلرزانی. خدا الهی...
حالا بسه دیگه. نمیخواد حالا آنقدر زار بزنی. به جای زار زدن بنشین دو خط درسبخوان. از این به بعد میدانم چکار کنم. یک دفعه دیگر از این رنگ و منگ و آبرنگ و این چیزها دستت ببینم،خودم حسابت رو میرسم. یکدفعه دیگر پارچه قیمه قیمه کنی، خودم قیمهقیمهات میکنم. من دیگر تحملندارم. مگر من چیام از این فاطمه خانم کمتر است که باید جلویش سکه یک پول بشوم. دیگر صبرم را تمامکردهای. حالا دیگه بسه. نمیخواد آنقدر زار بزنی. بسه دیگه همسایهها صدات رو میشنوند.
همینقدرآبروریزی که تا حالا کردهای، بسه دیگه. نمیخواد همسایهها صدای گریه زاری و داد و هوارت رو هم بشنوند.بلند شو برو چهار تا سیبزمینی از توی انبار بیار شاممون رو درست کنیم. د بلند شو... نه نمیخواهد! توبنشین. تو بنشین درست رو بخوان. لازم نیست دست به سیاه و سفید بزنی. تو درست را بخوان که اینطوریمنو جلوی در و همسایهها آب نکنی. خودم میروم.
زینت خانم لنگ لنگان طول حیاط را پیمود و به طرف انبار رفت. هنوز زیر لب غرغر میکرد:
«حالا ببین چهگریهای میکند. آبروی آدم را جلوی در و همسایهها میبرد، یک چیزی هم طلبکار است. خدا بگویم چکارتانکند، شما بچهها را که اینطور...»
به انبار که رسید، سر و صدای خفهای توجهش را جلب کرد. کاسه سیبزمینیرا زمین گذاشت. خودش را با عجله به ته انبار رسانید، چهارقدش را کنار زد و گوشهایش را به دیوار چسباند.
صدای فاطمه خانم را به خوبی شناخت:
«...مردم دختر دارند، ما هم دختر داریم. دخترهای مردم از هرانگشتشان هزار هنر میریزد. پیراهنهایی میدوزند که آدم حظ میکند نگاهشان کند. آدم حظ میکند ازدستپختشان. یک تابلوهایی درست میکنند که بیا و ببین. دختر ما یک نیمروی ناقابل نمیتواند درست کند. یک نیمروی ناقابل. آخر این هم شد دختر؟ فقط بلد است کتاب بخواند. هی درس، هی کتاب. هی درس، هی کتاب. نمیدانم آخرش کجا را میخواهی بگیری؟»
منبع:
سوره مهر / عروس هنر / ش 16
نویسنده: نویده هادیان