از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

دلم تنگ است و شعر دیگری بر دفترم جاری

دلم تنگ است و شعر دیگری بر دفترم جاری

شده با بیتهایــــی مملو از یک درد تکــــراری

غروب سرد اسفند است و دارد برف می بارد

و تو چشـــــم انتظار لــــحظه زیبـــای دیداری

تک و تنهایی و سخت است باور کردنش ، اما

نمی آید به دیدارت کسی کـه دوستش داری

عجب شانسی ! موبایل مشترک خاموش ... می خندی

اگــــر چــــــه در دلت چــــون ابرهــــــای تیره می باری

غزل پشت غزل ، با چشم گریان عشق می ورزی

نمی آید به غیر از شاعــــــری از دست تـــو کـاری

خودت هم با خودت درگیری و تاریخ میلادت

تقلا مــــی کند تا از قـــرارت دست برداری

پریشان می شوی از باور حسی که می دانی

تداخل مـی کند خواهی نخواهی با خود آزاری

تجسم کن ! در این دنیـــای لبریز از دو رنگـــی ها

چگونه می شود خود را به دست عشق نسپاری

نگو از تو گذشته عاشقــــی ، هر چند مــــی دانـــم

به من حق می دهی روزی که حس کردی گرفتاری 

 

رضا کیانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد