از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

باران کـم کـم از نفس افتاده ی بهــــار!

باران کـم کـم از نفس افتاده ی بهــــار!

بر پشت بام خانه ی من آمدی چه کار؟

حسی برای تازه شدن نیست در دلم

از آسمان ساکت شعرم برو کنـــــــار

از دست های خشک تو آبی نمی چکد

بیزارم از دو قطره ی با منت ات، نبـــار

-

باغی کـــه زیر پای تو پژمرد و دم نزد

اندام زخم خورده ی من بود روزگار! ـ

« بر ما گذشت نیک و بد اما...» تو بی خیال

پاییز باش و بعد زمستان، چـــــرا بهــــــار؟

دیگر کسی بــــه باغ توجــــه نمی کند

وقتی نداده میوه به جز نیش های خار

با مردم همان طرف شهر باش و بس

بُغضی گرفته راه گلو را بــــــه اختیار

دارد بهار می گذرد با گلوی خشک

چشمان من قرار ندارند از قـــــرار 

 

جواد کلیدری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد