بیرون دویده شعــر تــو از زیر روسری
شب تیغ می کشد به بلندای شعر تو
اما تو از تمامــی این دشنــه ها سری
پس می رود که باز بیاید بــه شکل برف
تا رو سپید باشد از این پس ستم گری
برف آمده که پنجره ها لال تر شوند
پیراهن تو پنجره ای در سخن وری!
قیقاج می رود شب برفی ،عقب عقب
تو پیش می روی که همیشه جلوتری
از لحظه های «سال بد و باد و شک و اشک»
داری هـــــوای تازه برایـــــم مــــــی آوری
از من نخواه تلخــــی شب را غـــــزل کنم
وقتی که بوسه بوسه قافله قند می بری
در شهر شعر خسته من، پس سخن بگو
تا واکند به روی تو آغـــــوش هر دری
درها کــه باز می شود از شهر می رود
شب های برفی من و خورشید دیگری
سر مــی کشد کــــــــه باز بخندد در آسمان
رویای آن که «می پرم» و این که «می پری»
حالا که «باز» می پرد و باز می پرد
بگذار تا کبـوتر ما هــــم کبـوتری...!
سیامک بهرام پور