لب گشودی وغزل از سخنت می ریزد
طعــم خرمای جنوب ازدهنت می ریزد
مـوج کارون به درازای شبی طولانیست
بس که درساحلش ازموج تنت می ریزد
باوجودی که هواشرجی خوزستانیست
چـــه نسیم خوشی ازپیرهنت می ریزد
خبرت نیست مگر،سوی دماوند نرو!
زیـــر سنگینــی نــــاز بدنت می ریزد
هستی وگریـه من دردِ نبودن ها نیست
اشک شوقیست که از آمدنت می ریزد
قصه ام،قصه آوارگی ارگ بم است
دلـــم از زلزله دل شکنت می ریزد
ترس وزن غـــزل وقافیه دارم ، غزلــــم
ترس من لحظه شاعر شدنت می ریزد
ابوالقاسم خورشیدی