از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

هیچ چیزی از تو نمی‌خواستم

هیچ چیزی از تو نمی‌خواستم
عشق من!فقط می‌خواستم
در امتداد نسیم
گذشته‌ را به انبوه گیسوانت ببافم
تار به تار
گره بزنم به اسطوره‌های نارنجی
که هنگام راه رفتن
ستاره‌های واژگانم
برایت راه شیری بسازند
می‌خواستم سر هر پیچ
یک شعر بکارم
بزنی به موهات
که وقتی برابر آینه می‌ایستی
هیچ چیزی
جز دست‌های من
بر سینه‌ات دل دل نکند
می‌خواستم تمام راه با تو باشم
نفس بزنم
برایت بجنگم
بخاطرت زخمی شوم
و مغرور، پای تو بایستم
بر ستون یادبود شهر.
 

عباس معروفی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد