آنگاه که اولین بار
کامم با شهد لبخندِ تو شیرین شد
تلخ ترین قهوه را
نوش کردم!
شهره ی شهرم
وقتی افق
دست بر زلفت می گذارد،
تا وسوسه ای نو
در جیبت کند
از جنس ِ دستبندهای زنگار گرفته ی مادربزرگان!
با من سخن از صبر مگو
که آتش عشقت دامنم را سوزانده..
جامه ای از یکرنگی بر تنم کن
و مدالی بر سینه ام بگذار؛
من وارث تمام عاشقان زمینم
آنگاه که دست بر ریسمان ِ احساس می نهم
تا از نگاهت بالا روم!
نارمیلا