از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از همان روزی که در باران سوارم کرده‌ای

از همان روزی که در باران سوارم کرده‌ای

 

با نگاهت هیـــچ میدانی چکارم کــرده‌ای؟

با تــو تنهـــا یک خیابان همسفر بودم ولی

با همان یک لحظه عمری بی‌قرارم کرده‌ای

جرعه‌ای لبخند گیــرا  - از شراب جامدت

بر دلم پاشیده‌ای _ دائم _خمارم کرده‌ای

موج مویت برده و غرق خیالم کرده‌است

روسری روی سرت بود و دچارم کرده‌ای!

تازه فهمیدم که حافظ در چه دامی شد اسیر

با نگاهت ، خنده‌ات ، مویت ، شکارم کرده‌ای

در خیابان اولیـــن  عابر منم هر صبـــح زود

در همان جایی که روزی غصه دارم کرده‌ای

رأس ساعت میرسی ، می‌بینمت ، ردمیشوی....

کـــم  محلی  می‌کنی  بی اعتبــــارم  کرده‌ای

من مهندس بوده‌ام دلدادگی  شأنم نبود

تازگی ها گل فروشی تازه‌کارم کرده‌ای

در نگاه  دیگران  پیش از  تو عاقل بوده‌ام

خوب‌ کردی آمدی....مجنون تبارم کرده‌ای

در ولا الضالین حمدم  خدشه‌ای وارد نبــــود

وای ِ من ، محتاج یک رکعت شمارم کرده‌ای

مهدی ذوالقدر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد