فنجان قهوه ... آتش شومینه ... بی خیال
اینها کــه چشم توست در آیینه! بی خیال
اینجا فقط منم... و همین صندلی پیر
در یک غروب ساکت آدینـــه بی خیال
این روزنامه هم همه چیزش سیاسی است
من را چـــه به تحول کابینــــه ؟! بــی خیال
من را همین خبر که تو یاد منی بس است
هم ریشه اند دلبــــری و کینه... بی خیال
نزدیک تر بیـــا کــــه مبادا خطا کنــی
اینجا! درست سمت چپ سینه! بی خیال!
زندان سرنوشت فــــــراری نداشته
ما هر دو تا شدیم قرنطینه... بی خیال
حتــی نیــــاز نیست بــــه شلیک کردنت
من مرده ام به مرگ نمادینه ... بی خیال
عبدالمهدی نوری