از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

وقتی هستی

هیچکس زودتر از من

لبخند نمی ‌زند
به روی تو
حتی بیداری!
تو می‌دانی
از مرگ نمی‌ترسم
فقط حیف است
هزار سال بخوابم
و خواب تو را نبینم
هیچ‌کس زودتر از من
به باز شدن چشم‌هات نمی‌رسد
حتی خورشید


...


دست‌هام را صلیب می‌‌کنم
جلو میزت رو به زندگی
و هر چیزِ سخت
مصلوب ‌می‌شوم
با تاجی از گل
و رد انگشتانت
تنم را شیار شیار
شعله ‌ور می‌کند
یک وقت
اشتباهی مرا پاک نکنی
هر وقت پاک ‌کن دستت بود
بگو از روی کاغذت بروم کنار
وقتی هستی
همه‌ی هستی‌ام را
با لبم
می‌گذارم روی شانه‌هات
وقتی هستی
نگاهم تاب نمی‌آورد
مثل رنگ
روی تنت شُره می‌کنم
وقتی هستی
هیچ چیز کم نیست
خدا هم هست آن بیرون
جای پاش هم هست بر برف
چقدر رقصیده بود آن شب!

"عباس معروفی"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد