نگاه کن گُر گرفتهام میان آبی دستانت، مثل آتش و آب. و تو در این میانه نیلگون به آرامش تن نازک ماهی میمانی روی پوست آب.
نگاه کن که شبیخون زمان و زمانه هیچ نمیگیرد از من و تو، ما را. میبینی چه کرد با ما شکستن یک مداد رنگی و چگونه کشاندمان تا نیزارهای بلندی که پنهان شدیم از زمانه و شتاب آن. ماندهایم ساکن و بینیاز از هر گذری بینیاز از هر عبور زمانی.دستهایت را سپردی و طرحی شد هر سرانگشت روی خاطرهام، چون تار پرنیان که نبینندم جز با تو و نخوانندم جز به نام تو.
آتشم
آتش و آب
نگاه کن همیشگیترین لحظهها را با تو صدا زدم، در روزهایی که بغض بود و من. کنار حرمت هشت ضلعی، پنهان در قاب دیوار، به زیارتی کوتاه و هرولهای میان پنجرههای نور. در وسعت اسلیمیهای تو در تو، میان تاریک خانههای تاریک تاریخ تا تو.چرخیدیم و پیچیدیم، رقصیدیم و بوسیدیم.
نگاه کن هر لحظهی ما آکنده از عطر چای است و طراوت سیب، روی بام و روبروی قوس بلند آسمان گنبد. یافتیام در واپسین لحظات مردابی زندگی و من در انتظار دستهای تو، در سکوت دیروزمان خواهم نشست. سگها پارس میکنند و لاشهها متعفنتر، چه باک از ماندن، ما گذر زمان را شکستهایم. و مگر نه این است که دستهای توانای تو فاصلهها را پر خواهند کرد، بوته بوته. آجر آجر. و مگر مرگ را به ریشخند نگرفتهایم ؟ گو باشد، چه بیم که در توام .
مهتاب در گذر شبانهاش چشم در ما دارد وحسرت در دل. که خوابیدهایم کنار در کنار، دستهایت را گشودهای و سپردهای به تنهای داغ عصیان.
دل به نیلوفرها میسپارم در این مرداب، گوش به صدای تو و چشم به فردایی که میآید.