نگو هنوز دستهایم برای گرفتن زندگی کوچکاند.
برای این «فرصت بزرگ» به اندازهی کافی بزرگ شدهام.
شبها این را بهتر میفهمم.
وقتی زندگی سبک میشود و من و این روح بیقرار بهتر با هم کنار میآییم.
انگار در سیاهی شب، همه چیزهای پیش پا افتاده محو میشوند.
شاید این تویی که با عصای جادوییات آنها را مثل سنگریزههایی بیمقدار به کناری میاندازی
همیشه جایی من و تو به نقطهی تلاقی میرسیم.
کف دستهایمان را خوب نگاه کنی، پیداست.
یک جایی خطوط رنگ پریدهی دست من با دستهای تو پررنگ میشوند.
-
دوباره؟ دوباره زمستان؟ دوباره دی ماه؟
نه، چیزی نیست.
نمیدانم زمستان چه خوابی برای ما دیده اما این را میدانم
هیچ چیز این شهر
تو را از من
کم نمیکند
شهری که از تو
پر شده
در تو
گم شده
و همیشه
جایی که به آن عادت نداشتهایم
خطوط دستهایمان را
به هم رسانده.
به قلم: لیلا خجسته راد