چه کاری از من برمیآید؟
وقتی عشق
تمام خودش را
میریزد توی چشمهای تو و
نگاهم میکند
مریم ملک دار
به آتش نگاهش اعتماد نکن
لمس نکن
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند
به سرزمینی بی رنگ
بی بو ، ساکت
آری...
بگریز و پشت ِ ابدیتِ مرگ پنهان شو
اگر خواستار جاودانگیِ عشقی.
حسین پناهی
آب؟
بگو آب
و من روی تنت باران ببوسم
برو!هرجا که میخواهی برو
اما
دورتر از یک نفس نرو
آتش؟
بگو آتش
و من کف دستهام را
روی پوستت شعله ور کنم
کلمات را مثل گلبرگ
زیر پای تو میریزم
که راه گم نکنی
و بر کاغذم بمانی
رحم؟
تو بگو رحم کن
من خدا را بین نفسهای تو
به التماس میاندازم
یاس به نخ میکشم
کلمات را
به گردن تو میآویزم
که بوی من
خوابت را حرام کند
از ندیدنت هی میمیرم
به امید دیدنت
هی نو به نو
زنده میشوم
تنها یک میز برای من بخر
همین
و نان
جوهرم که تمام شد
مرا هم ببر دلم باز شود
در بازار پرندگان
بعد بیا روی میز بخواب
ببین چه داستانی مینویسم
از آن ملافهی سفید
و اندام تو
چه انتظار بیهودهای است خورشید
که تو را
به دستانم
هدیه نخواهد داد!
بوی نارنج میدهی
عشق من!بهار میآیی
یا پاییز میرسی؟
حالا که در آغوش منی
شبها مرا میفرسایند
که بودنت در دستانم
از خیال به خاطره بدل شود
و مرا در نبودنت تجزیه کنند
باز عاشقت شدم
داشتم آهنگی گوش میدادم
که شبیه موهای تو بود
مثل یک جعبه جواهر
که در بیابان به دست آدم دادهاند
نمیدانم باهات چکار کنم
هیچ کس
دگمههای مرا
باز نکرده بود
جز تو
که می بستی و باز میکردی
نمیدیدی دگمهی آستینت
به یقهام دوخته شده
و نگاهت بر لبهام
دال یادم رفته بود یا میم؟
بوسیدن که یادم نمی رود
عشق من
عباس معروفی
بانو!
تو هم باید از این همه بهار ، که می آید و بی تأمل می گذرد
از این همه تابستان
که ترانه و اثر را به خاطر ندارد
از این همه تگرگ
که شکوفه و شادمانی را غارت می کند
و این مهتاب پریشان که بر پیشانی ما می ریزد خسته شده باشی
تو هم باید رویاهایت را در 7 سالگی گم کرده باشی
که با آمدن باران گریه ات می گیرد!
بانو!
چرا یک تقویم بی پاییز در همه ی دنیا پیدا نمی شود!؟
چرا در میان شکوفه های بادام هم، باد بال پروانه ها را می لرزاند!؟
چرا ما می ترسیم در روشنایی دنیا راه برویم!؟
چرا تو در تن پوش بهاریات نیستی بانو!؟
دلواپس تو نیستم
به خاطر بارانی که می بارد...
محمد رحمانی
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.
سهراب سپهری
امشب تمام حوصله ام را
در یک کلام کوچک
در «تو»
خلاصه کردم:
ای کاش می شد
یک بار
تنها همین
یک بار
تکرار می شدی!
تکرار...
قیصر امین پور
ای کاش حواست نباشد
از خانه بیرون بزنی
من به کوچه بیایم و
به باران فکر کنم و تو روزنامه ات را
روی سرت بگیری من تمام کوچه را بدوم
و کمی چتر تعارفت کنم
حتما مسیرمان یکی ست
حالا که مقصد تویی!از : سمانه سوادی
خوبم...
درست مثل مزرعه ای
که محصولش را ملخ ها خورده اند
دیگر نگران داس ها نیستم!
از: فریبا عرب نیا
بیا پشت یک میز بنشینیم
هر دو مسلح به دفتر و قلم
تو اولین لحظه ای را بکِش که مرا دیده ای
من عاشقانه ای می شوم که اولین بار برایت نوشته ام.
صدای قناری گرممان نمی کند
دستت به کشیدن نمی رود
دستم به نوشتن نمی رسد.
جناب گارسون لطفا شکلات مرا سر میز دیگری بگذار
عاشق که شدم بر می گردم.
از: اعظم کمالی
از تمام هیاهوی این دنیا
تنها پنجره ای می خواهم
که سالها
در انتظار تو
بر شیشه های مه گرفته اش
آه بکشم...
راحله ترکمن
نیامدنهایت رادوست دارم
مثل آمدنهایت...نمیدانی
آن ساعتهای انتظار چه دلهرهی شیرینی
مرا در آغوش میکشد
چقدر وسوسهی
رویاهای یواشکی
آن لحظهها را دوست دارم
مثل یک بوسه طولانی است.نگران نباش به
کارهایت برس
من اینجا
با رویای آمدنت عالمی دارم
که تو آنجا ...در آغوش هیچکس پیدا نمیکنی
در آغوشـــم کــه مـــیگیری آنقــدر آرام میشـــوم کــه فـــراموش میکنم بایـد نفس بکشـــم.
راه کـه میروی
عقـب میمــانـم ...نـه بــرای ِ اینکــه نخواهـم با تو هم قــــدم باشـم ...میخواهـم پا جـــای ِ پاهــایــت بگـــذارم ...میخواهـم رد ِ پــایــت را هــیچ خــیابــانی
در آغوش نکشـَـد...!!!تــو تمـامـا"برای منی...
"منبع: نت
سکوت که می کنی
وزن جهان را تنها به دوش می کشم!
و کم که می آورم
زمین آنقدر کند می چرخد
که تو توی تقویم می ماسی
و من
آونگ می مانم
بین حقیقتِ تو
و افسانه ای که از تو در سرم دارم!
سکوت که می کنی
شب پشتِ پلک های سکوت
حتم می کند که تو هم تنهایی!
"مهدیه لطیفی"
این بار که از زیر داربست انگور و ماه
برمی گردی
دستمالی بیاور
هیچ می دانستی
مهربانی ام دارد خاک می خورد؟
یا هیچ می دانستی
دوستت که دارم
زیباتری؟
"مهدیه لطیفی"
پیش از آنکه معشوقهام شوی
هندیان و پارسیان و چینیان و مصریان
هر کدام
تقویمهایی داشتند
برای حسابِ روزها و شبان
و آنگاه که معشوقهام شدی
مردمان
زمان را چنین میخوانند:
هزارهی پیش از چشمهای تو
یا
هزارهی بعد از آن.
"نزار قبانی
تو بگو
با این فاصله
چگونه دستانم
برای دستهای تو ترانه می تواند بخواند؟
آواز نهفته در سینه ام
کجا به گوش تو می رسد؟!
تمام بوسه هایم را به باد می سپارم
تا به تو برساند
حالا دیدی باد از من خوشبختر است...
"منبع: نت"
دلم میخواست بهتر از اینی که هست سخن میگفتم
وقتی که دور از همگان
بخواهی خواب عزیزت را برای آینه تعبیر کنی
معلوم است که سکوت علامت آرامش نیست
آسوده باش، حالم خوب است
فقط در حیرتم
که از چه هوای رفتن به جائی دور
هی دل بیقرارم را پیِ آن پرنده میخواند!به خدا من کاری نکردهام
فقط لای نامههائی به ریرا
گلبرگ تازهئی کنار میبوسمت جا نهاده و بسیار گریستهام
سیدعلی صالحی
دوستت دارم...مثل طعم زیتون... که تلخیاش را هم
نه من سراغ شعر میروم
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به شادمانی مینگرم ریرا
هرگز تا بدین پایه بیدار نبودهام
از شب که گذشتیم
حرفی بزن سلامنوش لیمویِ گَس!
نه من سراغ شعر میروم
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به حیرت مینگرم ریرا
هرگز تا بدین پایه عاشق نبودهام
پس اگر این سکوت
تکوین خواناترین ترانهی من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور!
حالا از همهی اینها گذشته، بگو
راستی در آن دور دستِ گمشده آیا
هنوز کودکی با دو چشمِ خیس و درشت، مرا مینگرد؟
سیدعلی صالحی
(بدون مخاطب)
مدام گفتی: خیالت تخت، من وفادارم.
و من چه ساده لوحانه
خیالم را تختی کردم
برای عشق بازی تو با دیگری!!
با ساعت دلم ، وقتِ دقیق آمدن توست
من ایستاده ام ، مانند تک درخت سر کوچه
با شاخه هایی از آغوش
با برگ هایی از بوسه
با ساعت غرورم _ اما
من ایستاده ام ، با شاخه هایی از تابستان
با برگ هایی از پاییز
هنگام شعله ور شدن من ، هنگام شعله ور شدن توست
ها ... چشم ها را می بندم
ها ... گوش ها را می گیرم
با ساعت مشامم _ اینک _ وقت عبور تن توست
" محمدعلی بهمنی "
دلتنگی هایم را دوست دارم
آن لحظه که به یاد تو هستم
و از دوریت دلتنگ میشوم
آن لحظه که از نبودن تو در کنارم
به آسمان و آسمانیان شکایت میکنم
و آن زمان که گریه های شبانه ام
مرحمی بر دل زخمی ام نمیگذارند
و
دوری این همه راه
و غیبت چشمهایت حس دیدن را از چشمهای من میگیرند
تمام این لحظات و دقایق را
دوست دارم
چون میدانم که تمام من
به یاد توست و از دوری تو گریان است
و باز میدانم در این دقایق
چقدر دوستت دارم
کاش عمق کلامم را درک کنی
"منبع: نت"
دست هایت را که میگشایی
انگار در آغوش تو است همه افق
چشمهایت را می بندی
چه گرم و لذت بخش است
این هم آغوشی با صحرا
زیر چشمان دختر خورشید
انگار سالهاست این صحرا با کسی نبوده است
که این چنین هرم گرمایش همه چیز را آب می کند
و تو نیز آب می شوی
در این شمارش تند لحظه ها
"حمید هوشمندی"
با شبی که در چشمهایت در گذر است
مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش
چرا که من حقیقت هستی را
در حضور تو جسته ام
و در کنار تو صبحی است که رنج شبان را
از یاد می برد
بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم
تا پریشانی دوشینم
از یاد برده شود.
"محمد شمس لنگرودی"
سر به هوا نیستــــم امــــا
همیشـــــه چشــــم به آسمان دارم
حال عجیبـــیست دیدن همان آسمانی که
شاید تو دقایقی پیش به آن نگاه کـــرده باشی
نقشههای جهان به چه درد میخورند
نقشههای تو را دوست دارم
که برای من میکشی
خطوط مرزی و رودخانهها ... متروها ...خانهها
نقشهی کوچکات را دوست دارم
که دیدهبانان چهار سویش
از برج مراقبه با صدای بلند با هم صحبت میکنند
و من اینسو تا آنسویش را
با غلتی طی میکنم .
"شمس لنگرودی"
به غیر از آیینه کس روبروی بستر نیست
و چشم آینه جز ما به سوی دیگر نیست
چنان در آینه خورده گره تنم به تنت
که خود تمیز تو و من ز هم میسر نیست
هزار بار کتاب تن تو را خواندم
هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست
برای تو همه از خوبی تو می گوید
اگرچه آینه چون شاعرت سخنور نیست
ولی از آینه چیزی مپرس از من پرس
که او به راز تنت از من آشنا تر نیست
تن تو بوی خود افشانده در تمام اتاق
وگرنه هیچ گلی این چنین معطر نیست
به انتهای جهان می رسیم در خلائی
که جز نفس نفس آنجا صدای دیگر نیست
خوشا رسیدن با هم که حالتی خوشتر
ز حالت تو در آن لحظه های آخر نیست
"حسین منزوی"
دستم را که رها میکنی،
سـُر میخورم توی بغل شب،
دو دستی میچسبدم.بوسهات را بغض میکنم،
نوازشت را میگریم،
و همآغوشیات را
عق میزنم
توی صورت شهر!لبخند میپاشی
روی بالشم.چشمت را نمیفهمم،
زبانت را هم،
با اینحال
بهتمامِ لهجههای دنیا،
دوستت دارم!حتا به لهجهی سکوت
وقتی به نام میخوانیم!
خودم را برایت کنار میگذارم
از خودم کنار میکشم،
تا کنارِ تو باشم،
تا تو در کنارِ خودت باشی
چقدر میپرسی: آدم شدی؟
خیالت راحت
من خیالِ آدم شدن ندارم!
"نسترن وثوقی"
من هنوز
هم فکر میکنم
جنگی در کار نیست!
و دستهایِ تو جز برایِ نوازش از جیبهایت
بیرون نمیآیند!
وقتی دشمنت خانهزاد باشد
چگونه میتوانی
به چیزی جز جنگهایِ داخلی فکر کنی؟
چشمهایت را ببند
و به تصرف دستهایی فکر کن
که در جبههی بیپناهیشان
سنگر گرفته اند...
"نسترن وثوقی"
خدا می دانست
که بهشت وعده ای بیش نبود
اگر به تو می رسیدم من.
تو نیستی
و تلفیق توامان زیبایی و زندگی میسر نیست.
هیچ کس شبیه تو نیست،
هیچ وقت، هیچ کس شبیه تو نبوده و نیست.
تو نیستی
و این بیرحمانه ترین امتحان خداست.
"امیر صابر نعیمی"
امشب که برایت مینویسم
گریهی تو
تنها موسیقیست
که در رگهای خانه جریان دارد
و من چقدر گریهات را
از چشمانت بیشتر دوست میدارم
که می خواهم بمیرم و هیچگاه
به چشم نبینم !گناه ِ من نیست
زیبا زنانه گریه میکنی
و شاعرانه گلایه !نگران نباش
تقدیری در کار نیست
کابوس دیدهایم !
"سید محمد مرکبیان
دلم میخواست
بین شبها و روزهات
بین دستها و نفسهات
بین بوسها و لبهات
چنان سرگردان شوم
که نفهمم دنیا کدام طرف میچرخد
چرا میچرخد
نارنجی!
دلم میخواست بین خندهها و موهات
اسم تو را صدا کنم
و وقتی گفتی جانم
جانم را از نبودنت نجات دهم
با یک نگاه.
عباس معروفی
خیلی زود میفهمی
همه چیز را در آغوش من جا گذاشتهای
مثل مسافری
که تمامِ زندگیاش را
در یک ایستگاه بین راهی جا میگذارد!
"نسترن وثوقی"
پشت همین چراغ قرمز اعتراف کردم دوستت دارم!
تا هرکجا مجبور شدی کمی مکث کنی،
یاد عشقمان بیفتی
چه میدانستم قرار است بعد از من تمام چراغهای زندگی ات سبز شوند...
"میلاد تهرانی"
هر صبح
آفتاب
از نخستین برگ شناسنامه ی تو
سر می زند
تقویم
زیر پای تو
ورق می خورد
نه تو
در میان تقویم
چه فرقی می کند که روز
چهاردهم فروردین
پنجم تیر
و
هشتم مرداد
باشد یا نباشد
حتا بیست و پنجم شهریور نیز
روز تولد تو نیست
روزها
همه
از آن تو!
ای که تمام مادران جهان را
تو زاده ای!
"حسین منزوی"
جایی باید باشد غیر از این کنج تنهایی
تا آدم گاهی آنجا جان بدهد
مثلا آغـــوش تـــو
جان می دهد برای جان دادن...!
"ناصر رعیت نواز"
بگذار که همسایه های ساکت مان
نام تو را ندانند
همین زلال زرد روسری برای پچ پچ هزار ساله ی آنان کافی ست
همان بهتر که نام تو در لابه لای ترانه نهان باشد
همان بهتر که از میان واژه ها بدرخشی!
خورشیدک من مثل درخشش فانوس از فراسوی فاصله ها
مثل درخشش ستاره از پس پرده ی پشه بند پشه بند... تابستان... کودکی... آه!
همان بهتر که نام تو در لابهلای گریه ها نهان باشد.
"یغما گلرویی"
به سر انگشت تو می اندیشم ، وقتی
باغ ها را به تماشای شکوه آتش ، می خوانَد
و سرانگشت تو
ابهام اشارت را
می شکوفاند
آن دم که ، به سنگ
حشمت خواندن و گفتن می آموزد.
چشم من می شنود
غنچه هایی که بر این پرده ، شکوفایی را ، می خوانَد
می توانی تو
و من می دانم
با سرانگشت ظریف
آنچه در من جاری است:
- خون آهنگین را -
بنوازی با عشق .
می توانی تو
و من می دانم
می توانی که به من دوستی دستت را هدیه کنی.
"فرخ تمیمی"
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونان که بایدند
نهبایدها
هر روز بیتو
روز مباداست...
"قیصر امین پور"
گل سرخ
گل سرخ گل سرخ
او مرا برد به باغ گل سرخ
و به گیسو های مضطربم در تاریکی گل سرخی زد
و سرانجام
روی برگ گل سرخی با من خوابید
ای کبوترهای مفلوج
ای درختان بی تجربه یائسه ، ای پنجرههای کور
زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم ، اکنون
گل سرخی دارد می روید
گل سرخ... سرخ
مثل یک پرچم در رستاخیز
آه .. من آبستن هستم
آبستن...آبستن.
"فروغ فرخزاد"
به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟ نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را
"زنده یاد نجمه زارع"
قــرارمــان فصــل انگــور!
شــراب کــه شــدم
تــو، جــام بیــاور، مــن، جــان!
"رحمان عباسی"
حالا دیگر
یک خط در میان گریه میکنم،
حالا دیگر
شانههایم صبورتر شدهاند
و با هر تلنگری که گریه میزند
بیجهت نمیلرزند!
انگار دیگر هیچ اتفاقِ عاشقانهای
از چشمهایم نمیافتد
و پاییزِ من
اتفاق زردیست
که میتواند
ناگهان در آغوشِ هر فصلی بیفتد!
حالا تو هی به من بگو
بهار میآید...
"نسترن وثوقی"
پنج بوسه ، برای پنج سر انگشت تو.
می میرم این درنگ را
از انگشتانت بوسه ی سرخ ، فرو می چکد
و تو ، چون موسی ،
از دریا خواهی گذشت
نهی پای و برهنه بازو .
تدبیر می جویم
و این کلاف
بر دیوار اتاقم
تندیسی از
«مبادا» ست.
تو را می جویم ، چونین معجزه ی دستانت
به بارگاهت
که مرا بارده
که هیچ چیز ، چیزی به زیبایی تو نیست
و زیبایی تو ، هیچ چیز را نمی ماند
مرا بخوان
به تبرّک معجزه ات.
"فرخ تمیمی"