کرا در شهر برگویم غم دل
که آید در دو عالم محرم دل
دلی دارم همیشه همدم غم
غمی دارم همیشه همدم دل
دل عالم نمیدانم یقین دان
از آن افتادهام در عالم دل
دلی و صد هزاران آه خونین
ز حد بگذشت الحق ماتم دل
کنار مرحمت ار باز گیری
به خرواران فرو ریزم غم دل
انوری
از این مسیر دو فرسنگ مانده تا مویت
هـــزار و چند قــدم بیشتر بــــه ابرویت
دلِ من است که پوشیده چکمه باد و
وزیده است به سوی شلالِ گیسویت
دل من است دلِ بـــیپنـــاه و غمگینـــی
که سر به زیر و پشیمان نشسته پهلویت
اگرچه هیچ یک از تپههای این اطراف
نمانده بی که گذر کرده باشد آهویت
لبت تمامـــی خــاورمیانـــــــه را امــــروز
گشوده است به تحسین ِ خال هندویت
بدونِ این کـــه تلاشی کنی ، توجــــهِ ماه
به چشم هم زدنی جلب می شود سویت
همین که از پس ِ یک جفت قله یک خورشید
همین کــه بـــر تن یک کـــــوه پایه سوسویت
همین که دستِ کسی ـ بیدلیل ـ چادری از
ستـــاره را وســـطِ دشت مـیکشد رویت
کجاست ماهِ هلالی که سرنوشت مرا
نظاره میکند از چشــمهای ترسویت؟
صالح دروند
من با نگاهت زنده ام باور نداری؟!
باور نداری پلکی از من چشم بردار
آن وقت می بینی مرا دیگر نداری
این غم که لبخند تو را با خود ندارم
سخت است آری سخت تر از هر نداری
پروانه ات بودم ولی از من پس از این
چیزی بجز یک مشت خاکستر نداری
با هر قدم پا می گذاری بر دل من
قربان لطفت! پای خود را برنداری
سیدمحمدجواد شرافت
دیگــر بهار هم ســر حالم نمی کند
چیزی شبـیــه گریه زلالــم نمی کند
پاییز زرد هم که خجــالت نمیکشد
رحمی به باغ رو به زوالــم نمی کند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چه کار؟!
وقتی که سنگ،رحم به بالم نمی کند
مبهوت مانده ام که چرا چشمهای شب
دیگر اسـیر خواب و خیالـــم نمـی کند...
این اولین شب است که بوی خیال تو
درگــــیر ِ فکـرهای ِ محـالم نمی کند .
حالا کـه روزگار قشنــــگ و مدرنتـان
جز انفـعـال شـامل حالــم نمی کند،
باید به دستـهای مسلّح نشان دهم
حتـــی سکـوت آیـنـه لالـم نمی کند
فرهاد صفریان
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی
خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!
؟
یقین که مست کند یک جهان زبوی تن تو
اگر کـــه باز شود دکمه هــــای پیـرهن تو
نه مستی است که پیراهنت ز تن بتراود
خدا شـراب خـودش را نشانده در بدن تو
پراز شکوفه و گل می شود تمام غزل هام
اگر کـــــه وام بگیرم بــــه بوسه از دهن تو
گرفته کشتی شوق تنم به وسوسه پهلو _
_کنــــار ســــاحل زیبـــــای بنـــــدر بدن تو
[ ] [ ]
من از میان همه خویش را برای تـــو خواندم
گزیدم از همه « من » را فقط برای «منِ» تو
تو کـــی برای دل من یگانه می شوی ای عشق؟
چقدر مانده به آن لحظه های «من» شدن «تو»؟
خوشا من و تو وشعرو شب و شراب و صدای _
نفس نفس زدن من، نفس نفس زدن تــــو
حمید چشم آور
مثل اسطوره های تاریخــــی از اساطیر ناب لبریــــزی
گاه مانند «لیلی مجنون»٬ گاه «شیرین خسرو پرویزی»
گاه با هر ترانـــه می رقصی٬ دخترانه٬ زنانــــه می رقصی
در خیابان و خانه می رقصی شرم را توی کوچه می ریزی
[ ]
تا نسیمش کمی تکان بدهد رنگ شب را به آسمان بدهد
بویـــی از «جوی مولیان» بدهد عطر آن گیسوان شبدیزی
سینه ها رستگاه آهوها ٬ شانه هـا آبشــاری از موها
چشم ها٬مژه ها و ابروها٬ همه را با هوس می آمیزی
ابرویت را کمـــان می اندازی گیسویت را کمند می گیری
مژه ات را به تیر می کشی ای:«دختری با سپاه چنگیزی»
بوسه هایت شراب شیرازی مست لبهـــات دفتـــر «حافظ»
چشمهایت دو جلد غرق جنون مثل دیوان «شمس تبریزی»
همه ی کائنــات را بانــــو کرده مجذوب خـــویش چشمانت
دیگر از من چه جای پروایی؟ دیگر از من چه چشم پرهیزی؟
حمید چشم آور
چشمت ستاره است ، ببین ، مو نمی زند
اما ستاره قلب کسی را نبرده است
اما ستاره عطر به گیسو نمی زند
تو یک پری که عصر میان حیاطشان...
نه ، نه پری که دست به جارو نمی زند
حتی پری شبیه تو خوش خنده نیست ، نه
لبخند های ناز تو را او نمی زند
زیبا کسی که شکل تو باشد به موی خود
با قصد غیر قتل که شب بو نمی زند
پس هی نگو که جرات عشق مرا نداشت
آدم به مرده تهمت ترسو نمی زند
آن هم چه مرده ای ، که تنش تکه پاره است
این چشم زخمِ کیست که چاقو نمی زند ؟
با این همه دلم به جز آن روی ماهِ تو
این جا به هیچ روی دگر رو نمی زند
من بندگی عشق تو را می کنم هنوز
شیطان نگاه توست که زانو نمی زند
مهدی مردانی
وقتی خدا بهشت معطر درست کرد
از برگ گل برای تـو پیکر درست کرد
می شدکه مهربان وپرازعشق وبا وفا
اما تو را بـه شیوه ی دیگر درست کرد
یعنـــی برای عشوه ی خونریزت ای عزیز
ابرو نساخت ، تیغه ی خنجر درست کرد
او قصد خیر داشت که زیبایت آفرید
اما قشنگ بودن تو شر درست کرد
بالا بلند من تــو کجایــی و من کجا ؟
ما را مگر نه اینکه برابر درست کرد ؟
دانست که تا ابد به تو هرگز نمی رسم
روز ازل دو چشـــم مرا تــــر درست کرد
با چند استـخوان قفس سینه ی مرا
زندان بی دریچه و بی در درست کرد
تا خویش را همیشه بکوبد به سینه ام
قلب مـرا شبیـــه کبــــوتر درست کــرد
این شعر هم که مملو از اشک و آه شد
باید دوباره خــــط زد و از سر درست کرد
مهدی مردانی
خانه ام وقتی که میایی تمامش مال تو
هر چـه دارم غیر تنهایی تمامش مال تو
صد دو بیتی .صد غــزل ..و حتی یک بغل
شعر های خوب نیمایی تمامش مال تو
ضرب و آهنگ غزلهایم صدای پای توست
این صدای پای رویایی تمامش مال تو
وسعت آرام اقیانوس آرام دلـــــــــم
ای پری خوب دریایی تمامش مال تو
خوب یادم هست گفتی عشق_ یک بخش است
بخش کردم.عشق یک بخشی تمامش مــال تو
عشق من .عشق زمینی نیست باور کن عزیز
عشقم این عشق اهورایی تمامش مال تـــــو
باز هم بیت بد پایان شعــــرم مال من
بیت های خوب بالایی تمامش مال تو....!!!
احمدرضا نصیری
کسی که ارزش عشق را نداند ،
ارزش انسانیت را نیز نخواهد دانست
چرا که عشق ، سرچشمه انسانیت است
میروی امــــــــــــــــا . .
می روی اما بدان، عشقت همیشه با من است
یــــــاد تو دریاد من همواره شمع روشــــن است
می روی اما بدان، این دل همیشه مــال توست
این دل شیــدا، همیشه در خیـــال خــال توست
می روی امــا بـدان ، چون تــو روی ،منــهم روم
تــو بــــسوی جَنَت و، من سوی بـــرزخ میـــروم
از خان و مان آواره ام از دست عشق از دست عشق
بهارت را نمی خواهم همین پاییز تو کافی ست
برای زندگی کردن نگاه ریز تو کافی ست
غلافش کن تو خنجر را که قصد کشتنم کردی
از آن برنده تر داری زبان تیز تو کافی ست
نمی خواهم بگویی که تو را دیگر نمی خواهم
تو لب تر کن بگو بر خیز همین برخیز تو کافی ست
برو هرجا که می خواهی که چیزی از تو اینجا هست
به عشقت مطمئن هستم همین یک چیز تو کافی ست.
حوریه قاسمی پور
با تو دل من پر از کبوتر شده است
حال من و شعرهام بهتر شده است
حالا تو منی و من تو هستم با تو
تنهایی من چند برابر شده است
جلیل صفربیگی
با خودت فکر نکن کنج دلت می میرم
دیگر از آب شدن در تب عشقت سیرم
مطمئن باش اگر حوصله ام سر برود...
انتقام از در و دیوار دلت می گیرم.
متین فطرتی
در راه کشف حقیقت
سقراط به شوکران رسید
مسیح به میخ و صلیب
ما نه اشتهای شوکران داریم
نه طاقت میخ و صلیب
پس بهتر است بجای کشف حقیقت
برگردیم و کشکمان را بسابیم!
از جزر و مد عشق تو پیداست غزل
چشمان تو سونامی ی دریاست غزل
من دل به امید تو به دریا زده ام
این لازمه ی شاعر تنهاست غزل.
مهران نجفی نوکاشتی
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است
هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند
کوزهی تنهایی روحم سفالی تر شده است
آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است
گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است
زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن
تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است
ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
شعر از فاضل نظری
شب بود و من و خاطره ی شیرین ات
دلواپسی ی نگاه عطر آگین ات
می ترسم از اینکه باز یادت برود
آرامش خنده های آهنگین ات.
مهران نجفی
مردی یک نفره ام
روی تختخوابی یک نفره
زیرپتویی یک نفره
به زنی یک نفره
تختخوابی دو نفره
و پتویی دو نفره فکر می کنم
جلیل صفربیگی
بحث ایمان دگر و جوهر ایمان دگر است
جامه پاکی دگر وپاکی دامان دگر است
کس ندیدیم که انکار کند وجدان را
حرف وجدان دگر و گوهر وجدان دگر است
کس دهان را به ثناگویی شیطان نگشود
نفی شیطان دگر و طاعت شیطان دگر است
کس نگفته است ونگوید که دد ودیو شوید
نقش انسان دگر ومعنی انسان دگر است
کس نیامد که ستاید ستم وتفرقه را
سخن از عدل دگر ، قصه احسان دگر است
هرکه دیدم بخدمت کمری بست بعهد
مرد پیمان دگر وبستن پیمان دگر است
هرکه دیدیم بحفظ گله از گرگان بود
قصد قصاب دگر ، مقصد چوپان دگر است
هرکه دیدیم بهم ریخته احوالی داشت
موی افشان دگر و سینه پریشان دگر است
هر که دیدیم دم از طاعت سلمانی زد
نام سلمان دگر وکرده سلمان دگر است
معینی کرمانشاهی
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشهای دیگر «جوانان» را ورق می زد.
برای اینکه بیخود هایو هو می کرد و با آن شور بیپایان
تساویهای جبری را نشان میداد
با خطی خوانا بروی تختهای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکیبرخاست
همیشه یک نفر باید بپاخیزد...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچهها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه میداشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال میپرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟
یا چهکس دیوار چینها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم میگشت؟
یا که زیر ضربه شلاق له میگشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چهکس آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم نالهآسا گفت:بچهها در جزوههای خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست...
خسرو گلسرخی
چند شعر کوتاه از لیدا کارگر(برگ)
۱)ای کاش می شد
هر روز صبح
جای چشمانمان
اول فکرمان باز می شد.
۲)چه تصادفی
احساسمان بهم خورد و دیه ای دادیم
- به "اندازه عشق"...
۳)ببخش نمی توانم
تنهاییت را پر کنم...
که تا همیشه در دلم ـ
تنها ـ تویی...
۴)تو را
" همین قدر یادم"هست
که"فراموشت"کردم...
۵)آسان می شود
تحمل فاصله ها
وقتی به جایی برسی که
بی فاصله دوری...
لیدا کارگر (برگ)
رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
کز نالههای زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را
از نیکوان عالم کس نیست همسر تو
بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را
در دور خوبی تو بیقیمتند خوبان
گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را
ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را
ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی
مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد
این است وجه درمان آن درد بیدوا را
من بندهام تو شاهی با من هر آنچه خواهی
میکن، که بر رعیت حکم است پادشا را
گر کردهام گناهی در ملک چون تو شاهی
حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
از دهشت رقیبت دور است سیف از تو
در کویت ای توانگر سگ میگزد گدا را
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت
«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»
سیف فرغانی
چو بستی در به روی من، به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی، به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم درتو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من این ها هردو با آیینه ی دل روبرو کردم
فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
ز حال گریه ی پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آی ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شستشو کردم
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم ، آرزو کردم
ملول از ناله ی بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی درغنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق و تاراج جوانی، وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
از این پس "شهریارا" ما و از مردم رمیدن ها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
شهریار
چه تلخ بود مثل زهر
وقتی که چشمهایت را نوشیدم
همان چشمهایی که روزی
قند دلم را آب می کرد.
سیده سارا حاکم زاده
چند شعر کوتاه از شقایق عوض زاده
1)بگذار مردم هر چه می خواهند بگویند
من حتی در این باران
سمت رویای گرم تو می آیم
حتی اگر...
هرگز نرسم.
****
2)باران که می بارد انگار
قلبم سوار بر قایقی بر موج نسیم
دور یاد تو
گوشه گوشه ی این دنیا
می گردد.
****
3)آهای زمستان
حواست باشد
دور تو و تمام شاعرانه ها خط خواهم کشید
اگر با آمدنت...
او...
حتی یک سرفه کند.
***
4)
این بار که باران ببارد
چاله ای می شوم
سر راه چشمان ماهش
همان شب...
به دام دلم می اندازمش.
شقایق عوض زاده
گاه طلوع خورشید را نظاره
می کنیم
در حالی که طلوع خود را
از یاد برده ایم.
لیدا کارگر(برگ)
لب شیرین تو تلخ است ، مگر می زدهای
گو که با کی زدهای باده ، بگو کِی زدهای
سردی جان من از آتش یاقوت تو سوخت
فرودینی تو که صد شعله بر این دی زدهای
آه از آن خال به زیر لب گرمت که از آن
طعنه بر شوکت و بر گنج جم و کی زدهای
حاجتی نیست به مطرب که توازحسن کلام
شعله بر عود و شرر بر جگر نی زدهای
شدهام می زده از میکده ی لعل خوش ات
تو که خود میکدهای گو به کجا می زدهای
هی بگوئی که نیم مست وبه هربوسه ی تو
گویمت دور زچشمان «وفا» ،هیی! زدهای!
اسماعیل یغمائی ( وفا )
امشب کسی به سیب دلم ناخنک زده است
بر زخمهای کهنه ی ، قلبم نمک زده است
این غم نمی رود به خدا از دلم ، مخواه
خون است اینکه برجگر ِمن شتک زده است
قصدم گلایه نیست ، خودت جای من ، ببین
ما را فقط نه دوست ، نه دشمن، فلک زده است
امروز هم گذشت و دلت میهمان نشد
بر سفره ای که نان دعایش کپک زده است
هرشب من - آن غریبه که باور نمی کند
نامرد روزگار، به او هم کلک زده است -
دارد به باد می سپرد این پیام را :
سیب دلم برای توایدوست ، لک زده است
مژگان عباسلو
من کیستم تا هر زمان پیش نظر بینم تو را ؟
گاهی گذرکن سوی من ، تادرگذر بینم تو را
افتاده بر خاک درت ، خوش آنکه آیی بر سرم
توزیر پا بینی و من بالای سر بینم تورا
یک بار بینم روی تو دل را چسان تسکین دهم ؟
تسکین نیابد ، جان من ، صد بار اگر بینم تورا
از دیدنت بیخود شدم ، بنشین ببالینم دمی
تا چشم خود بگشا یم و بار دگر بینم تو را
گفتی که:هر کس یک نظر بیند مرا جان می دهد
من هم بجان در خدمتم ، گر یک نظر بینم تو را
صد بار آیم سوی تو ، تا آشنا گردی به من
هر بار از بار دگر بیگانه تر بینم تو را
تا کی هلالی را چنین زین ماه میداری جدا ؟
یارب که ای چرخ فلک زیر وزبر بینم تورا
هلالی جغتایی