می خواهم با کلماتم
رمانی قد و قواره ات ببافم
بعد
آنقدر بخوانم و بخوانند
که چیزی به تنت نماند.
می خواهم با لب هام
نقطه نقطه بر تنت گل بنشانم
بعد
باغم را تماشا کنم
این باغ من است.
می خواهم با چشم هام
برای پیکرت لباس برازنده کنم
بعد
لباس ها را در بیاورم
از پیکری که خودم تراشیده ام.
می خواهم با دست هام
تنت را برسانم به خدا
بعد
دست به دامن خدا شوم.
"عباس معروفی"
مثل گنجشکها دوست دارمت...
مثل گنجشک هایی
که میدانند پای کدام پنجره ای ،
نزدیک کدام درخت...
مثل گنجشک ها بغض میکنم وقتی پنجره را می بندی
میمانم پشت شیشه ، زیر برف و یخ میزنم از شب!
من گنجشکم!
مثل گنجشک ها دوست دارمت....
دانه بریزی
یا نریزی
دوستت دارم
و همین غمگینترم میکند
وقتی که نمیتوانم چهار فصل جهان را
بر شانههای تو آواز بخوانم
وقتی که بادی
برگهایت را از من میگیرد...
درخت بالابلند من!
باور کن این همه خواستن غمگین است
برای پرندهای که از کوچی به کوچ دیگر پرواز میکند...
تازگی ها باد که می آید
پنجره ها را نمی بندم ...
می گویم شاید تو
در مسیر ملایم باد نشسته باشی...
"منبع: نت"
دغدغه هایت را به من بسپار
و آرامشم را بگیر
هنوز شانه هایم برای تو خالیست
هنوز آغوشت ،
آرامترین ساحل امن جان من است
می دانی ؟!...
"منبع: نت"
می آیی
با انار و
آینه در دست هایت
یک دنیا
آرامش در چشم هایت
و قناری
کوچکی در حنجره ات
که جهان را
به ترانه های
عاشقانه میهمان می کند.
می دانم تاپلک به هم بزنم
می آیی
و با نگاهت
دشت ها را کوه
کوه ها را پرنده می کنی
به قول فروغ:
من خواب دیده
ام!
"رضا کاظمی"
بدهکار هیچ کس نیستم
جز همین ماه
که از پشت میله ها می گذرد
که می توانست
از اینجا نگذرد و
جایی دیگر
مثلآ در وسط دریایی خیال انگیز
بچسبد به شیشه کابین یک تاجر پول دار
بدهکار هیچ کس نیستم
جز همین ماه
که تو را به یادم می آورد.
"رسول یونان"
تو بگو!
بی هوا چگونه نفس بکشم
تا عطرت را غافل گیر کنم؟
حواس پیراهنت را
به کجا پرت کنم
که دست تنهاییم به آن نرسد؟
وقت را چگونه می شود کشت
وقتی تنها چیزی که دارم
عقربه های گیج این ساعت است
که همیشه دور خودشان می چرخند؟
من از پنجره ای بی بخار می گویم
که اسمت را پاک فراموش کرده
از دری که نگاهش
روی شکل کفش هایت قفل شده
از دیوارهایی
که اطراف جای خالیت
ایستاده خوابیده اند
و از سقفی که از ترس نیامدنت
هرلحظه ممکن است خودش را خراب کند
تو بگو !
در این خانه
بی حضور تو
چگونه نمی شود زنده زنده مرد؟
"حافظ عظیمی"
بعضی وقتا تو دعوا فقط باید نگاه کنی!
سکوت کنی!
فحشاشو بده و بهونه هاشو به جون بخری!
تموم که شد بغلش کنی و آروم در گوشش بگی:
با من نجنگ!
من دوستت دارم.
از لحظه ای که با شب هم بستر شدم
از میان تمامی ستارگان
چشمان تو را
تنها چشمان تو را برگزیدم
و از تمامی رودخانه ها
اشکت را.
از تمامی امواج
یکی
تنها یکی:
موج تفکیک ناپذیر اندام تو را.
گیسوانت
تار به تار
مو به مو از آن من ِ باد
و از تمامی سرزمین ها
تنها قلب وحشی تو، موطنم.
"پابلو نرودا"
اگر تو نبودی عشق نبود
همین طور
اصراری برای زندگی
اگر تو نبودی
زمین یک زیر سیگاری گلی بود
جایی
برای خاموش کردن بی حوصلگی ها
اگر تو نبودی
من کاملاً بیکار بودم
هیچ کاری در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تو
"رسول یونان"
خورشید را در آغوش گرفتهای
پاهایت را به
بوسههای دریا سپردهای
مووهایت را
به دستِ نسیم.
چه خوش
غیرتم من!
"رضا کاظمی"
دلم گرفته ،
دلم عجیب
گرفته است.
و هیچ چیز ،
نه این دقایق
خوشبو، که روی شاخه نارنج می شود خاموش ،
نه این صداقت
حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز
مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم
موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد
شد.
"سهراب سپهری
ماه چقدر روشن است
فقط خاک می داند
دست های آب، چقدر مهربان!
معنی دقیق نان را
فقط آدم گرسنه می داند
فقط من می دانم
تو چقدر زیبایی!
"رسول یونان"
دچار یعنی
عاشقچه فکر نازک غمناکی !
سهراب سپهری
میان جنگل های کاج
هر نیمکت
خالی
می تواند جای
تو باشد
و اینجا
چقدر نیمکت
خالی هست
"رضا کاظمی"
دریا دریا مهربانیات را میخواهم
نه برای دستهام
نه برای موهام
نه برای تنم
برای درختها
تا بهار بیاید.
و تو فکر میکنی
زندگی چند بار اتفاق میافتد؟
و تو فکر میکنی
یک سیب چند بار میافتد
تا نیوتن به سیب گاز بزند
و بفهمد
چه شیرین میبود
اگر میتوانستیم
به آسمان سقوط کنیم؟
چند بار؟
راستی
دریای دستهات
آبی زمینی است؟
میدانی
سیاه هم که باشد
روشنی زندگی من است.
و تو فکر میکنی
من چند بار
به دامن تو میافتم؟
...
من فکر میکنم
جاذبهی تو از خاک نبوده
از آسمان بوده
از سیب نبوده
از دستهات بوده
از خندههات
موهات
و نگاه برهنهات
که بر تنم میریخت.
"عباس معروفی"
همه ی این ها برای توست
تا لبخندی
بزنی
و من
آرام بگیرم
ساز ِ دست
هایم را کوک کرده ام
تو را می
شناسند
مگر می شود
خاطره باشد و
تو نباشی .. ؟
کافی ست
نه با چشم
با دل ات
من را بخوانی
"سید محمد مرکبیان"
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو
را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه
می اندازم و می پندارم
با همین سنگ
زدن، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه
هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند
و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل
به یک عمر به دست آورده است
دل به یک
لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز
همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه
به یک کاه به هم می ریزد
"فاضل نظری"
هنوز دوستت می دارم
علیرغم هرچه هست،
چون در سواحل تو آموختم
چگونه از میان صدفی مهتاب را بنوشم.
"غاده السمان"
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
"فاضل نظری"
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمیروید،
چه غم گر شاخساری بشکند
باید این
آیینه را برق نگاهی میشکست
پیش از آن
ساعت که از بار غباری بشکند
گر بخواهم گل
بروید بعد از این از سینهام
صبر باید کرد
تا سنگ مزاری بشکند
شانههایم
تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تختهسنگی
زیر پای آبشاری بشکند
کاروان غنچههای سرخ، روزی میرسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
"فاضل نظری
چقدر دلم می خواهد نامه بنویسم
تمبر و پاکت هم هست
و یک عالمه حرف
کاش کسی جایی منتظرم بود...
"ساره دستاران"
برای یک بار
فقط برای یک بار
مرا در اندوه مبهم یک دروغ شناور کن!
آرام سر به گوش من بگذار
و بگو دوستت دارم!
"منبع: نت"
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی “من عاشقت هستم” شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست
عاشق که میشوی
نا آرام میشوی ،
گاهی حسود ،
گاهی خود خواه ،
گاهی دیوانه،
گاهی آرام ،
گاهی شاد ،
گاهی غمگین ،
گاهی خوشبخت ترین
یک روز به خودت میایی میبینی تنهایی ؛
تنها ترین...
هیچ کسی رو نداری حتی برای درد و دل کردن و حرف زدن...
تنها غم میماند کنارت ...و تنهایی... ♥♥♥
گر چــه گاهــــی در لجاجت انعطافی خفته است
هر کجا عشقی ست در آن اختلافی خفته است
جز خــدا از حـال آدم ها کسـی آگاه نیست
در نگاه هرزه ها گاهی عفافی خفته است
غالــــبا برجـستگـــی هــــای تن ِ تنـدیس هــــا
سالها در سینه های سنگ صافی خفته است
مـی وزند از آسمـانها ابـرهـای نیمه شب
مـاه من آرام در زیـر لحـافی خـفـته است
بـر لبم لبخـند اندوه است در هنــگام خواب
مثل سربازی که با فکر معافی خفته است
وقت دلتـنگی تـــو را مــی خواهــــم اما نیستی
مثل سیمرغی که پشت کوه قافی خفته است
گر چه دانم نامه های بی جوابـــــم سالهاست
چون دعایی کهنه در لای شکافی خفته است -
در ســـکوتــــــم سـالــــها در انتظارت بــــــوده ام
مثل شمشیری که عمری در غلافی خفته است
خواب در چشـــمم نمـــــی آید ؛ کدامین جنگجو -
در تمام عمر یک شب، قدر کافی خفته است ؟!؟
ظاهر شمشیرها شکل صلیبــــی منحنی ست
هر کجا جنگی ست در آن انحرافی خفته است
زخم کشـتی شیوه ی دزدان دریایی نبود
در سکوت لال دریا اعترافی خفتــه است
گوشــه گیران حرف اول را در آخـــر می زنند
گاه اگر مقصود شاعر در قوافی خفته است
ترســــم از روز مبــــادای سرودن از تو بود
در غزلهایم اگر بیتی اضافی خفته است
اصغر عظیمی مهر
زود میلرزد دلــــم! اینقـــــدر طنــــازی نکن!
اینچنین با چشم معصومت هوسبازی نکن!
یک سؤال ساده پرسیدم ‘ جوابش ساده است
یا بگو "نه" یا کــــه " آری" ‘ قصـــــه پردازی نکن
تا برای دلبــــری شیرین زبانـــی کافی است
وقت خود را بیش از این صرف زبان بازی نکن
حاصل یک عمر در یک لحظه ویران می شود
مثل سیل سرکشــی خانــــه براندازی نکن
راه ناهموار و پایم لنگ و اسبم خسته است
در چنین وضعــــی تو دیگر سنگ اندازی نکن
" جان نثاری" حالت اغراق در دلدادگی ست
بعد از این دل خوش به این آمار جانبازی نکن
کی به خدمت میگمارد عاقلی دیوانه را ؟!
این جماعت را معاف از رنـج سربازی نکن
اصغر عظیمی مهر
انتهــــای شک اگـــر انکار باشد بهتــر است
هر خطای فاحشی یک بار باشد بهتر است
مهر کس را بی گدار از قلب خود بیرون نکن
قبل هـــر اخراج اگر اخطار باشد بهتر است
هر که می خواهد به دست آرد دلی از سنگ را
در کنــــار صدق اگــــر مکار باشد بهتــــــر است
بیم خواب آلودگی دارد مسیر مستقیـم
راه اگر پرپیچ و ناهموار باشد بهتر است
روبروی خانه وقتی هرزه چشمی خانه کرد
جای چشــــم پنجره دیوار باشد بهتر است
بوسه با اکراه شیرین تر از آغوش رضاست
گاه جـای اختیـــار اجبار باشد بهتــر است
بوســه هــــای مخفیانه غالبا شیریـــــن ترند
پشت پرده دست اگر در کار باشد بهتر است
در کنارم در امانـــی از گـــــزند روزگار
گل میان بازوان خار باشد بهتر است
گیسوانت را بپیـــچ این بار دور گردنــــم
گاه اگر اعدام در انظار باشد بهتر است
تا بگیری پاسخت را خیره در چشمم شدی
گاه پرسش هرقَدَر دشوار باشد بهتـر است
چشم عاشق چون نداند قدر روز وصل را
دائمـــا در حسرت دیدار باشد بهتر است
شکوه های کهنه اما چــون لحافـــی چرکمُرد
بعد از این هم گوشه ی انبار باشد بهتر است
قیمت دنیــــای جاویدان بهای مرگ نیست
زندگی تنها همین یک بار باشد بهتر است
اصغر عظیمی مهر
هر چـه بر ما می رود از خواهش دل می رسد
از دل خوش باور و کج فهم و غافل می رسد !
غالبـاً در وقت اجرایــی شدن هـــر نقشه ای –
دست کم در چند جا حتماً به مشکل می رسد
می رود اینجا سر هر بی گناهی روی دار !
بار کــج این روزها اغلب به منزل می رسد!
لطف قاضی بوده همراهش! تعجب پس نکن –
خونبها اینجــا اگر دیدی بـــه قاتل می رسد !
آخرش تیر خلاص از پشت سر شلیک شد !
ظاهراً هر چند دارد از مقــــابل می رسد !
هر ورق از تخته هایش دست یک موج است و باز –
کشتی بیچــــاره پندارد بــه ساحل می رسد !
اصغر عظیمی مهر
رودی که می خشکد در او سودای طغیان نیست
دور از تــو حتــی گریـــه کردن کاری آسان نیست!
دارم بــــه دوری از تــــو عــادت می کنم کم کم
هر کس به دردی خو کند در فکر درمان نیست!
وقتـــی عزیــــزی نیست تـا باشد خریدارت
فرقی میان قصر مصر و چاه کنعان نیست!
مانده ست بر دیــوار قاب عکس تو هر چند
تندیسی از آقامحمدخان به کرمان نیست!
خوارزم بعد از حمله ی چنگیز خان حتی
اندازه ی من بعدِ دیدار تــــو ویران نیست!
همـــواره مفهـــوم عنـایت نیست لبـخندت
گاهی به غیر از سیل، دستآورد باران نیست!
در بستر سیلاب وقتـــی خانه می سازی
روزی اگر ویران شود تقصیر طوفان نیست
وقتی که نان کدخدا در دست میراب است
جایــی برای رحــــم او بر زیردستان نیست
راه خودت را کـــج نکن بـــا دیدنـــم از دور
آهوی وحشی از پلنگ اینسان گریزان نیست!
می گردی و چشمم بـــه دنبــــال تــو می گردد
خورشید از چشم زمین یک لحظه پنهان نیست
چشمم بــــه گیلاس لبت وقتی که می افتد
دیگر زبان را جرأت "لعنت به شیطان" نیست!
تو لطف شیطانــــی به آدم، سیب گندمگون!
شیطان همیشه در پی اغوای انسان نیست
گیســـو بیفشـــان بید نامجنــون من! در باد
بی گرده افشانی گلی پابنـد گلدان نیست
شاید جنـــون زیبـــاترین عقـــل جهـــــان باشد
هر کس که دیوانه ست، الزاما پریشان نیست!
هـر چند خامـــوشم ولی هرگز مپنداری
آتشفشان خفته دیگر فکر طغیان نیست
من عاشـقــم حتــی اگـر شاعر نمی بودم
اما بدون عشق، شاعر بودن آسان نیست
اصغر عظیمی مهر
باران که میبارد
تمام کوچههای شهر
پر از فریاد من است
که میگویم:
من تنها نیستم
تنها منتظرم!
تنها…
نامه هایت را
بی نشانی به بـاد بده
می رساند؛
خـــــــــــــانه ام بر بـــــــــــــــاد است ..
از: رضا کاظمی
سـال ها دل گرو مِهــــر گُل روی تو بود
سال ها در سر من ، عطر خوش بوی تو بود
جان دل خستهی من غرق به سرداب زمان
سال ها بنــد دلـم ، سلسلـه ی موی تو بود
قلب آشفته ی من ، از نفـس افتاد ، دمی
که غضب در نگه و نرگس مینوی تو بود
یاد آن لحظه به خیر ، شام وداع من و تو
چه طربناک شبی ؛ در خم گیسوی تو بود
منِ دل مرده ، تویی آب حیــات ابدی
جان من مات تن و آن رخ دلجوی تو بود
یاد آن پنجره و کوچه ی پر عشق به خیر
چشم مشتاق دلم ، هر شبه بر سوی تو بود
تویی آن کعبه ی مقصود و دلم عابر مست
خسته پا جان حزین ،هر شبه ره پوی تو بود
زهره خاموش شده رو به افول آن همه عشق
سال ها ماه شبش ، پرتو آن روی تو بود
زهره طغیانی
تو ماه را
بیشتر از همه
دوست میداشتی
و حالا ماه
هر شب
تو را به یاد
من میآورد
میخواهم
فراموشات کنم
اما این ماه
با هیچ
دستمالی
از پنجرهها
پاک نمیشود!
"رسول یونان"
بی تو هم می شود زندگی کرد
قدم زد، چای
خورد، فیلم دید، سفر رفت؛ ...
فقط
بی تو نمی شود
به خواب رفت!
"رضا کاظمی"
تا روزی کــه بــود،
دســت
هــایــش بــوی گــل ســرخ مــی داد!
از روزی کــه
رفــت
گــل هــای
ســرخ
بــوی دســت
هــای او را مــی دهنــد
حس می کنم تمام تنم درد می کند
حرفــی نمی زنم دهنم درد می کند
حس قشنگ تک تک انگشت های تو
در دکـــمه های پیرهنـم درد می کند
در مـی زنــــم بیایـــی و بهتر ببینمت
هق هق صدای در زدنم درد می کند
روزی که بر جنازه ی من چنگ می زنی
آرام تـر بــــــزن!کفنــــــم درد مــــی کند
همزاد شاعرانه ی من بعد رفتنت
انگار نیمــــی از بدنم درد می کند
این روزها شبیه پرستوی گم شده
مرزی فراتر از وطنـــم درد می کند!
علیرضا الیاسی
پری!تو را چه به نامم همین پری خوب است؟
و یا بـــرای تــــو تشـــبیه دیگری خوب است؟
ندیده ای کــه بفهمـــی چقدر روی سرت
شروع شیطنت باد و روسری خوب است
نپوش! پیش مـن آن چـــادر سیاهــت را
نپوش نسبت خواهر برادری خوب است
تو در مقایسه بامن قشنگ تر هستی
هــزار مرتبه این نابـرابــری خوب است
بــــه نــــاز کردن و لــــج بازی و زبان ریـــــزی
به هر طریق که شد رسم دلبری خوب است
علاقــــه ی تــو و من را بزرگــتر هامان
اگر دوباره نگیرند سرسری خوب است
شنیدن غــــزل قند پارســـــی لبت
چقدر از دهن مرد آذری خوب است
علیرضا الیاسی
از ارتبــاط قبلی امـان بـو نمی برد
من باختم به خاطر تو! او نمی برد
در من هنوز جرات ابراز عشق نیست
در عشقبــازی آدم تـرســو نمـــی برد
از بس زیاد هست که زیبایی تو را
رفتــارهای زشت تو از رو نمی برد
چیـزی به غیر بوی تو در باد اینچنین
دست مرا گرفته به هرسو نمی برد
جوری دلم شکسته که این خرده شیشه را
از زیـــر دست و پـــای تـــو جـــارو نمـــی برد
آنقدر پیش همسر خود عطر می زنی
تا کــه از عشق قبلی تو بــو نمی برد
علیرضا الیاسی
کس نمی آید به بالین ، عاشقِ زار تو را
غالبا امیدِ صحّت نیست بیمار تو را
بس که خوارم ساخت عشقت ، می کنم دوری ز خلق
تا نبیند کس به این خواری ، گرفتار تو را
در خیالم غیر از این نبوَد که از بیداد تو
چون بمیرم من ، که یابد ذوق آزار تو را ؟
آرزو دارم که از عالم بر افتد رسم خواب
تا نبیند هیچ کس در خواب، دیدار تو را
طرحِ غوغا افکنم جایی که آیی در سخن
تا نیابند اهل مجلس ، ذوقِ گفتار تو را
شمع من ، هنگامه ی گرمت ز سوزِ صالحی است
مرگ او افسرده خواهد ساخت ، بازار تو را
محمد میرک صالحی مشهدی