تو بی رحمانه به بند رخت آویزانی
با یک گیره ی محکم
حالا هرچقدر می خواهد باد بیاید
من آن روبرو می نشینم و
عاشقانه تر از همه ی روزهای بارانی نگاهت می کنم
شاعر ؟
سراغ گریههای شبانهام را از تو می گیرم
از تو که روزی صلابتم را به نرمی خریدی
از تو که احساس در من نهادی
از تو که در من مهربانی دمیدی
سراغ شبهای گمشده در تنهایی را
با فریاد در کوچههای شب
از تو می خواهم
از تو که بی کران
و بی نشان
و بی انتهایی،
من از صبح می ترسم
چرا که از شبهای غرق شده در تو
رهایم می کند،
من دل را به سکوت سپردهام
من با سکوت زندهام ...
"شاعر: ناشناس"
مـــی شود دل کندنــــم با مهربانـــــی سخت تر
من که می دانم خدا بی آنکه مبعوثم کند
دائما می گیرد از من امتحانــی سخت تر
زندگی را باختـم در این قمار اما هنوز
حاضرم حتی بپردازم زیانی سخت تر
هیچ فکرش را نمی کردم که بعد از رفتنت
بگذرند این لحظه ها آنی به آنی سخت تر
سخت بار آورده این دنیا مــرا امـــا چــــــه سود
می شود جان کندنم با سخت جانی سخت تر
آه ! می آورد رستـــم، هم در این پیکار کم
پیش پایش بود اگر هر بار خوانی سخت تر
الهام دیداریان
پیش رویـــــم هــــم بزن آن را دمــــادم بیشتر
قهوه ی قاجاری ام همرنگ چشمانت شده ست
مــی شوم هـــرآن بـــه نوشیدن مصمــــم بیشتر
صندلی بگذار و بنشین روبرویم،وقت نیست
حرف ها داریــــم ، صدها راز مبهــــم، بیشتر
...راستش من مرد رویایت نبودم هیـــچ وقت
هرچه شادی دیدی از این زندگی غم بیشتر
ما دو مرغ عشق، اما تا همیشه در قفس
ما جدا از هم غم انگیزیم، با هــــم بیشتر
عمق فنجان هرچه کمتر می شود حس می کنم
عــــرض میــــز بینــــمان انگار کـــــم کـــــم بیشتر
خاطرت باشد کسی را خواستی مجنون کنی
زخـــــم قدری بر دلش بگذار، مرهـــــم بیشتر
حیف باید شاعری خوشنام بودم در بهشت
مادرم حـــــوا مقــصر بــــــــــود، آدم بیشتــر
*
سوخت نصــف حرفهایـــم در گلــو...اما تو را
هرچه می سوزد گلویم دوست دارم بیشتر
محمدحسین ملکیان
چون عشق را در دفترم نوشتم
دیگر نتوانستم آن را پاک کنم، نشد.سه نکته را در قالب سه درس آموختم:
درس اول:بیهوده عشق را روی کاغذ اسیر نکن و به صلابه نکش که اسیرت می کند و به صلابه ات می کشد...
درس دوم:چون عشق را در گوشه ای نوشتی سعی بر پاک کردن آن مکن که نمی توانی.
پس اسیریات مبارک...درس سوم: چون که اسیر شدی و به قفس افتادی نمیر، بمان و دنیا را از درون قفس تماشا کن.
دنیا از دید یک زندانی ابدی تماشاییست
سیدعلی صالحی
دانه می دهم گنجشک های صبحگاهی را
پشت پنجره ام
از خرده شعرهایی که شب
از دست های تو
می ریزد بر بی خوابی ها
و بالش لبریز از امیدم
سیدعلی صالحی
همین چند روز پیش
فکر می کردم
می توانم عاشق کسی شبیه تو شوم
از همین چند روز پیش
هیچ کس، شبیه تو نیست!
"کامران رسول زاده"
شب است و دلتنگ توام ...
باید منتظر صبح بمانم
صبح شود برای ابرها تعریف خواهم کرد
دیشب بر من چه گذشت
راستی تو این را هم نمی دانی
ابرهای اینجا برای سازهای ناهماهنگ دل من می رقصند
من از خود فارغ می شوم
نگاه می کنم... نگاه می کنم
آرزو های تکراری
ای کاش بر روی آنها خانه ایی داشتم
از آن به تو نگاه می کردم و تنها به تو
تنها به تو ...
"شاعر: ناشناس"
اولین بار که بخواهم بگویم دوستت دارم خیلی سخت است
تب می کنم، عرق می کنم، می لرزم
جان می دهم هزار بار
می میرم و زنده می شوم پیش چشم های تو تا بگویم دوستت دارم
اولین بار که بخواهم بگویم دوستت دارم
خیلی سخت است
اما آخرین بار آن از همیشه سخت تر است
و امروز می خواهم برای آخرین بار بگویم دوستت دارم
و بـعد راهم را بگیرم و بروم
چون تازه فهمیدم
تو هرگز دوستم نداشتی !
"شل سیلور استاین"
دلم گرفته تر از پیله کرم ابریشم کوچکیست
که به تاری آویزان است
بر تک درخت تنهایی...نور می خواهد،
دستان گرم تو را
تا بشکافد ازدحام دهشتزای بی کسی را
بال پروازم را بگشا...
زهره طغیانی
از وقتی که عاشق شدم
فرصت بیشتری پیدا کردم برای این که پرواز کنم
فرصت بیشتری برای این که پرواز کنم و بعد زمین بخورم
و این عالی است
هر کسی شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد
تو این شانس رو به من بخشیدی
متشکرم
"شل سیلور استاین"
همسفر!
در این راه طولانی ـ که ما بی خبریم و چون باد می گذرد ـ بگذار خرده اختلاف هایمان با هم، باقی بماند. خواهش می کنم!
مخواه که یکی شویم؛ مطلقاً یکی.
مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را، و یک شیوه نگاه کردن را.
مخواه که انتخاب مان یکی باشد، سلیقه مان یکی، و رؤیامان یکی.
همسفر بودن و هم هدف بودن، ابداً به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست. و شبیه شدن، دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است.
شاید «اختلاف» کلمه ی خوبی نباشد و مرا نگوید. شاید «تفاوت» ، بهتر از اختلاف باشد. نمی دانم؛ اما به هر حال تک واژه مشکل ما را حل نمی کند.
پس بگذار این طور بگویم:
عزیزمن!
زندگی را تفاوت نظرهای ما می سازد و پیش می برد نه شباهت هایمان، نه از میان رفتن و محو شدن یکی در دیگری ؛ نه تسلیم بودن، مطیع بودن، امر بر شدن و دربست پذیرفتن.
...
پس ، بانو!
بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم.
بیا تصمیم بگیریم که حرکات مان، رفتارمان ، حرف زدن مان، و سلیقه مان، کاملاً یکی نشود...
و فرصت بدهیم که خرده اختلاف ها، و حتی اختلاف های اساسی مان، باقی بماند.
و هرگز، اختلاف نظر را وسیله تهاجم قرار ندهیم...
عزیز من! بیا متفاوت باشیم!
از : نادر ابراهیمی
من خود دلم از مهر تو لرزید, وگرنه
تیرم به خطا می رود اما به هدر, نه!
دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر, نه
با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!
بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟
یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر, بار دگر, بار دگر ... نه!
"فاضل نطری"
بخواب تا نگاهت کنم
و برای هر نفس تو
بوسهای بنشانم به طعم ...هرچه تو بخواهی
نفسم به تو بند است
بند دلم پاره میشود که نباشی
انگشتهات را پنجره کن
و مرا صدا بزن
از پشت آنهمه چشم
.
.روی بند دلت راه میروم
بی ترس از افتادن
بی ترس از سقوط
یادم بده
تا من هم بگویم
که چگونه با جست و خیزهای دلم
آسایش را
از روح و روانم گرفتهام
روی دلت پا میگذارم
بی هراس از بودن راه میروم روی بند
و میرقصم
رخت شسته نیستم با گیرهای سرخ یا سبز
که باد موهام را به بازی گرفته باشد
راه میروم روی بند
.
.
.
و بودن
چه هراسناک شده
بی تو
عشق من!
"عباس معروفی"
هنوز بدرود نگفته ای، دلم برایت تنگ شده است
چه بر من خواهد گذشت
اگر زمانی از من دور باشی
هر وقت که کاری نداری انجام دهی
تنها به من بیاندیش
من در رویای تو شعر خواهم گفت
شعری درباره چشم هایت
و دلتنگی
"جبران خلیل جبران"
از جواهر خانه ی خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبرو داری کــن ای زاهد! مسلمانی بس است
خلـق دل سنگ اند و من آیینه با خود می برم
بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است
یوسف از تعـبیر خــواب مصـــریان دل ســـرد شد
هفتصد سال است می بارد! فراوانی بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس می دهیم
دیگر انسانـــی نخواهد بود قربانــی بس است
بـــر سر خوان تـــو تنــــها کــــفر نعمت مــــی کنیــم
سفره ات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است
فاضل نظری
آه از آیینه کـــه تصویـــر تـــو را قاب گرفت
خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت
در قنوتـــم ز خدا «عقـل» طلب مــــی کردم
«عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت
نتوانست فـــرامــــوش کند مستــــی را
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت
کـــی بـــــه انداختن سنگ پیاپـی در آب
ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟!
فاضل نظری
به نسیمی همه راه به هـــم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد؟
سنگ در برکه مـی اندازم و مـــی پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه مــی ماند و ناگاه بــــه هـــــم مــــی ریزد
آن چه را عقل به یک عمر به دست آورده است
عشق یک لحظه کــــــوتاه به
هــــــــم می ریزد
آه، یک
روز همین آه تــــــو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
فاضل نظری
هر چه موهایت بلندتر
عمر من بلندتر است
گیسوان آشفته روی شانه هایت
تابلویی از سیاه قلم و مرکب چینی و پرهای چلچله هاست
که به آن دعاهایی از اسماء الهی می بندم می دانی چرا در نوازش و پرستش موهایت جاودانه می شوم ؟
چون قصه ی عشق ما از اولین تا آخرین سطر درآن نقش بسته است
موهایت دفتر خاطرات ماست
پس نگذار کسی آن را بدزدد
"نزار قبانی"
باید باور کنیم
تنهایی
تلخ ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خستهای
که در خلوت خانه پیر می شوی...و سالهایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.تازه
تازه پی می بریم
که تنهایی
تلخ ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:دیر آمدن!دیر آمدن!
از: چارلز بوکفسکی
موج عشق تو اگر شعله به دلها بکشد
رود را از جگــر کـــوه بــــه دریـا بکشد
گیسوان تو شبیه است به شب اما نه
شب کــــه اینقدر نباید بــه درازا بکشد
خود شناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگـــر نــــــــاز زلیــــخا بکشد
عقل یک دل شده با عشق فقط می ترسم
هم به حاشا بکشد هــــم به تماشا بکشد
زخمی کینه ی من این تو و این سینه ی من
من خودم خواسته ام کار بــــه اینجـــا بکشد
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
وای اگــــر کار من و عشق بـــــه فردا بکشد
فاضل نظری
گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینـــه این قدر تماشایـــــی نیست
حاصل خیــــره در آیینـــه شدنهـا آیا
دو برابر شدن غصه ی تنهایی نیست؟!
بــیسبب تا لب دریا مکشان قایـــق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست
آه در آینـــه تنهـــا کدرت خواهد کـــرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتــی بـــه لب پنجـــره مــیآیــــی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسـم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
فاضل نظری
از خانه که بیرون می آمدم چشم هایم را جا گذاشتم
گذاشتم در انتظار پرستوی کوچکی باشند
که امسال هم از کوچ جا خواهد ماند
یکی بیاید
بگوید اگر غیر از اینجا جای دیگری نیست،
قطاری که دور می شود
چرا دور می شود؟
"لیلا کردبچه"
سرانگشتانت شکوفه می دهند
تا من ببویمشان
و دست هایت به لب هایم آب
تا زنده بمانم
چون مادری به کودک خویش.
آه انگشتانت
آنها حتی قلب مرا شخم زده اند
و اکنون قلبی سوخته ام
آنگاه که تو
حجم خالی آغوشم را پر می کنی
قلبی سوخته
در کوزه آبی که تو می نوشانی ام.
"پابلو نرودا"
جهان برای من
با میلاد تو آغاز شده
و برگهای تقویم تنها
دیوارهایی فرضی است
که فاصله را یادآوری می کنند
تا باور کنیم بی آغوش
عشق
افسانه ای بیش نیست
اما حالا که دوباره میلاد توست
بیا با هم دیوانگی کنیم
مثلا من ماه را جای تو می بوسم
و تو با قاصدکی برای چشمانم لبخند بفرست
بعد با هم به ریش تقویم و دیوارهایش میخندیم
تنها خدا می داند
هر بار که می خندی
دیوارها کابوس آوار می بینند
"گیلدا ایازی"
شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست
خدا کســــی است کـــه باید بــــه دیدنش بروی
خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست
به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند
خطا نکردن ما غیـــــر ناسپاسی نیست
به فکر هیـچ کسی جز خودت مباش ای دل
که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست
دل از سیاست اهل ریـــا بکن، خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
فاضل نظری
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند
ماهیان روی خــــاک و ماهیــان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند
سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجـــاست یا آنجا چه فرقـی می کند؟
یاد شیرین تــــو بر من زندگـی را تلـــخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند
هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه ی من با خیابان ها چــه فرقی می کند
مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چـــه فرقـــی می کند؟
فرصت امروز هـــم با وعده فردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند
فاضل نظری
مرا بازیچـه خود ساخت چـون موسا که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسا را
نسیم مست وقتی بوی گل میداد حس کردم
کـــه این دیوانــه پرپر میکند یک روز گـــلها را
خیانت قصهی تلخی است اما از که مینالم؟
خودم پــــرورده بودم در حــواریــون یهــــودا را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چـــه آســــان ننگ میخوانند نیرنگ زلیخــــا را
کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست
چـــرا آشفته میخواهی خدایــا خاطر ما را
نمیدانم چـــه افسونی گریبانگیر مجنون است
که وحشی میکند چشمانشآهوهای صحرا را
چه خواهد کردبا ما عشق؟پرسیدیم و خندیدی
فقــــط با پاسخت پیچیـدهتر کــــردی معمــــا را
فاضل نظری
"شمس لنگرودی"
من در جریان زندگی نیستم،
تو در جریان باش !
که دارمبا نسیم
جغرافیای صورتت را لمس میکنم،
کاش بودی …
"کامران رسول زاده"
اشک های تو
شانه ام را خیس می کند
و زخم سال های پیش را می سوزاند
در تو کدام رودخانه می گرید
و ماهی در آستین کدام رود
در تو
روشنایی عجیبی
که درختان سیب را بارور می کند
و دریایی که هنوز
در گوش دکمه های تو می خواند
زیبایی تو
همیشه چیزی را از قلم می اندازد
"غلامرضا بروسان"
مـونـالیزاترین اخـــــم تــــــو لبـــخند آرزو دارد
که اردک، زشت و زیبا خولیایی های قو دارد
تو از شمسی ترین منظومه، مولاناترین بزمی
کــــــه تالار تنت ،دو مطرب، مهتــــاب رو دارد
دوتادل داری و هر دل دوتا دهلیز و هر دهلیز
هزاران شاتقـــــی زندانــــی دختــرعمو دارد
و من آنقدر گفتم تا که نامت رفت یادت چیست
کـــه مهتا لافتـــی الّا اگـــر ایـــن دست مو دارد
به خواهرزاده ی قیصر که پیش از زندگی مرده
بگو این سنگ قبر ازجنگ دایــــی با عمــو دارد
کمال الملک در آنسو ترین آئینه ها گم شد
در این سو شاعــــر آیا دلبری آئینه رو دارد؟
ببینم! آیدا، آیدا کـــــه می گویند این زن بــــود
همان که هرچه دارد ازهمین زن شاملو دارد؟
برای آیدا آئینه دیگر جای امنـــــــی نیست
که دیگر گونه مردی آنک،اندک قصد او دارد
عیال حاج سیّد مصطفی با مرتضی خوابید
هنــــر در شقّ هفتــــم رو ندارد آبرو دارد؟
بگــــو، باشد ، ببار ای ابر، بر دریــــــا ببار، امّا
قنات از تشنگی دست گدایی سوی جو دارد
قنات از تشنگـی صف بسته بر هامون ببار ای ابر
بترس از کینه ی چاهی که عمری سر به تو دارد
به سروانتس بگو این آسیاب از باد اگر افتاد
یقین با خون شاهــــی آسیابانش وضو دارد
شب تاریک وبیم موج حافظ یادتان باشد
روایت نکـته ای باریک تــــر از تـارمـو دارد
به کشتی شک کنید، این کشتی از آن شب که دریا را
ســـواری داده بــر پشت خـــــود اسرار مگـــــو دارد
که کشتی را اگر نوح است کشتیبان به خشکی هم
کســـــی را مثل حافظ دیده باشد، هـــای و هــو دارد
بگو دلکنده ی ِ ورد طلسم آکنده، جریان چیست؟!
کــــه تنهــــا از پلنگ این ماه عکســی بر پتو دارد ؟
طلسم آکنده ی دلکنده ، فال قهـــوه می گیری؟!
که تا کی بوسه ی کشدار عاشق رنگ و بو دارد؟!
سر اسرار را دیــــدی هویدا، روی دار آیا
هنوز آئینه ترس از چهره های روبرو دارد
بگو تعبیر شاه خشت بعد از بی بی دل چیست؟
چـــرا سرباز گشنیز این همــــه ترس از دولو دارد
چرا در پرده خوانی های کافه نادری، نصرت
دودستی تیشه را بر تارک لیلـــی فرود آرد؟
و در نامــــه نگاری هــــا نگار از نامــــــه جا مانده
ودیو از وانه ترسیده است و راه از هیچ سو دارد؟
تو هــــم آئینه رویـــــا، خائنـــا، یا مثل مهتــا یا
سهیلایانه لبخند اخم هایت سمت و سو دارد
نه رابین هودتر از چشم هایت قهرمانــی هست
نه دل بستن به این لندن ترین تن پرس وجو دارد
و تنها منع جدی تنگی پیراهن عمر است
دل هر دکمــه ای جا دکمه ای را آرزو دارد
لب پیــــراهنت را روی فریاد تنت واکــن
که تصمیم فرار از من به عنوان گلو دارد
مونا شاید موناوندی کنــــد، مهتـــا بتـابـانـد
شکر در اخم این را، خنده های تلخ او دارد
تـــو لبـــخندی ومن اخـــم، این مونالیزاترین ها را
داوینچی در قلم مو های رنگی جست و جو دارد
محمدرضا حاج رستم بیگلو
به تو ای آینه از خسته ترین قاب، سلام
گل نیلوفــــر خوابیده بــه مرداب ، سلام
ای دو چشم تو دوتا شیخ ابوالعشوه ی ترک
مست قیلوله و لـــم داده بـه محراب ، سلام
آخرین نسل به جامانده ی ترسابچه گان
مــغ هندوی از آتش زده سرخاب، سلام
ای همه روی تو، ابروی تو ازبوی تو مست
چشم آهـــوی تو و خــوی تو نایاب، سلام
مژه در مژه که نه پنجه ی پنجاه پلنگ
پرقــوی سر مویت دم سنجاب، سلام
لف و نشر دو لبت غرق در ایجاز نمک
قدو بالای تـو سرمصدر اطناب، سلام
ای هــم آغوشی ما، دیـــو در آغـوش پری
رقص ماهی بچه در قلعه ای از آب، سلام
بهترین حالت ممکن شدن امر محال
سر بــه گرداب قرار سر نوّاب، سلام
پابه پا شاه و گدا، شاه شما،بنده گدا
مرگ بــــر جمله رعایا و به ارباب سلام
معتکف در دهنت هر چه که دندان طلبه
بــه سخنران زبان ، مرجـع طلاب، سلام
در گره خوردگــــی مـــــرز نگاه من و تــــو
شمع می گفت به آن گوهر شب تاب، سلام
در بیامیز و نیاویز بـــه آن ابـــــروی کــج
چشم توماهی و ابروی تو قلاب، سلام
چشم اگر دید تـو را سجده ی واجب دارد
پلک می افتد و می گوید در خواب، سلام
محمدرضا حاج رستم بیگلو
آنگاه که در آستان مرگم
دست هایت را بر روی چشم هایم بگذار.
آنگاه که در آستان مرگم
بگذار گندم دست هایت
طراوت شان را یک بار دیگر
بر فراز من پرواز دهند
بگذار لطافتی را که به تفسیر سرنوشتم انجامید، احساس کنم
آنگاه که در آستان مرگم.
می خواهم وقتی که می میرم، باز هم زندگی کنی
می خواهم گوش هایت باز هم صدای باد را بشنوند
می خواهم به واسطه ات
عطر خوش دریا را که هر دو دوست می داشتیم استشمام کنم
و به قدم زدن به ساحلی که در آن گام برمی داشتیم
ادامه دهم.
تا با تو زنده باشم
تا در تو زنده باشم
می خواهم هر آنچه را دوست می داشتم، زندگی کنی
و تویی آنکه بیش از هر چیز
دوست می داشتم.
"پابلو نرودا"
بند ِ دل ِ من
به لبخندهای تو بند است
برای دوست داشتنت اما
لبخندهایت را نه
دلت را لازم دارم!از شعبده باز هم کاری ساخته نیست
گیرم طناب بکشد از دل من تا دل تو
گیرم با دستهایی به پهلو باز
که معلوم نیست برای حفظ تعادل است
یا برای بغل کردن تو
تمام طناب را راه بروم و نیفتم
یا گیرم این لبخند لعنتی ات
سوژه ی معروف ترین نقاش قرن بعد شود
با این ها
چیزی از قد تنهایی های من
آب نمی رود عزیزم
و هنوز
شب ها
روی شعرها غلت می زنم !
مهدیه لطیفی
باغی آتش گرفته درچشمت، شاهتوتیست پارهی دهنت
دشمنـی نیست بین مــا الّا، پوشش بـــی دلیل پیرهنت
پشت در پشت شاعرت بودیم، من و شیراز و بلخ و نیشابور
تـــو بگو دفتــــر همه شعر است، گر سوالی کنند از وطنت
کمرت استوای زن یعنـــی، سینه آتشفشان تن یعنــــی
مادرت کیست، در کدام رحم؟ نقش بسته چموخم بدنت
مینشینم مگر تو رد بشوی، میدوم تا مگر که خسته شوی
مــــیکشم امتداد راهـــی را ، بــــه امیــد در آن قدم زدنت
تو قدم میزنی، قدم منرا، تو نفس میکشی هوس منرا
هـــــوس لابه لای هر نفســــم، قفس سینه و نفس زدنت
تو اگر مرغ عشق من باشی، بازوانم بدون شک قفس اند
واقعـــا حیف اگــر که این آغوش، تنگ باشد برای پر زدنت
شرح یک روح در دو تن حرف است، داستان دو روح و یک تن را
مینویسم اگـــر شبـی تن من، بخــورد لحظهای گــــره به تنت
میروی هات را نمـــیبینم، نیستی هات را نمـیخوابم
خواب و بیدار عصر هر شنبه مینشینم به شوق آمدنت
محمدرضا حاج رستم بیگلو
هیچکس زودتر از من
لبخند نمی زند
به روی تو
حتی بیداری!
تو میدانی
از مرگ نمیترسم
فقط حیف است
هزار سال بخوابم
و خواب تو را نبینم
هیچکس زودتر از من
به باز شدن چشمهات نمیرسد
حتی خورشید
...
دستهام را صلیب میکنم
جلو میزت رو به زندگی
و هر چیزِ سخت
مصلوب میشوم
با تاجی از گل
و رد انگشتانت
تنم را شیار شیار
شعله ور میکند
یک وقت
اشتباهی مرا پاک نکنی
هر وقت پاک کن دستت بود
بگو از روی کاغذت بروم کنار
وقتی هستی
همهی هستیام را
با لبم
میگذارم روی شانههات
وقتی هستی
نگاهم تاب نمیآورد
مثل رنگ
روی تنت شُره میکنم
وقتی هستی
هیچ چیز کم نیست
خدا هم هست آن بیرون
جای پاش هم هست بر برف
چقدر رقصیده بود آن شب!
"عباس معروفی"
این را بدان که من دوستت دارم و دوستت ندارم
چرا که زندگانی را دو چهره است،
کلام، بالی ست از سکوت،
و آتش را نیمه ای ست از سرما.
دوستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم،
تا بی کرانگی را از سر گیرم،
و هرگز از دوست داشتنت باز نایستم:چنین است که من هنوز دوستت نمی دارم.
دوستت دارم و دوستت ندارم آن چنان که گویی
کلیدهای نیک بختی و سرنوشتی نامعلوم،
در دست های من باشد.
برای آنکه دوستت بدارم، عشقم را دو زندگانی هست،
چنین است که دوستت دارم در آن دم که دوستت ندارم
و دوستت ندارم به آن هنگام که دوستت دارم.
"پابلو نرودا"
این منم
که گمشدهام
یا تویی
که پیدا نمیشوی؟
بدون رنگ
با نوک انگشتهات
مرا بر تنم نقاشی کن
فقط
چشمهام را باز بکش.
"عباس معروفی"
همه میگویند: چه مهربان است این مَرد!و کسی نمیداند
لبخند تو است رووی لبهام
وقتی آنسووی دریاها
یادم میکنی
"رضا کاظمی"
با من از روشنی حرف می زنی
و از انسان که خویشاوند همه خداهاست
با تو من دیگر در سحر رویاهایم تنها نیستم.
"احمد شاملو
ای صمیمی، ای دوست
گاه و بیگاه لب پنجره خاطره ام می آیی
دیدنت...حتی از دور
آب بر آتش دل می پاشد
آنقدر تشنه دیدار تو ام
که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم
دل من لک زده است
گرمی دست تو را محتاجم
و دل من... به نگاهی از دور
طفلکی می سازد
ای قدیمی، ای خوب
تو مرا یاد کنی یا نکنی، من به یادت هستم
من، صمیمانه به یادت هستم
آرزویم همه سر سبزی توست
دایم از خنده لبانت لبریز
دامنت پرگل باد.
"مرتضی کیوان هاشمی"
بر چهره ی تـو شرم نمایان شدنــی نیست
هربی سرو پا یوسفِ کنعان شدنی نیست
دیریست که از دست ِ تو خورشیدِ وجــودم
قربانیِ ابری است که باران شدنی نیست
ایمـــان تو بر معــــجزه ی عشق دروغ است
فرعون ِ ستم کار ِ مسلمان شدنی نیست
افتــــاده دل ِ بت شـــکن ِ معبـــد ِ چشمت
درآتشِ هجری که گلستان شدنی نیست
ویـران نشده خانــــه ام از سیـل ِ غــــــم ِ تو
کاشانه ی بردوش ، که ویران شدنی نیست
انگشتر خاتـــــم ،هــــم اگـــــر داشته باشــی
دیوی است درونت که سلیمان شدنی نیست
ازخوردن ِ سیب تنت ای دختـر ِ شیطان
این آدم ِ مغرور پشیمان شدنی نیست
بیهـــــــــوده چــــــرا منکر ِچشــمـان تـــــــو باشم
عاشق شده ام ، عشق که کتمان شدنی نیست
این قصــــــه ی تکــراری مـــــاه است و پلنگـــــی
این قصه ی دردی است که درمان شدنی نیست
صادق فغانی
تمــــام فرم تنت قابل تصــــــور بود
اگرچه آن تن برفی ت زیر چادر بود
دو نیم دایره از عین ِ عشــــق ابرویت
حباب سینـه ی تو تشنه ی تلنگر بود
خدا چه حوصله ای داشت وقت خلقت تو
چرا کـــــه چهره ی تـــــو قاب مینیاتـور بود
من از سپاه نگاهت شکست می خوردم
درون چشـــــم تـــو صدهــــا گلادیاتـــور بود
کمندِ زلفِ تو یک شهر را به دار کشید
شب نشسته به گیسوت دیکتاتور بود
دوباره من ، من ِ بـــی چاره بودم و تردید
همیشه نان من از دست عشق آجر بود
تفاوت من و تو بیش از آسمان و زمین
تفاوتــــی کــه فقط مایه ی تمسخر بود
تو آن دُری کـــه بدون صدف رهاشده بود
من آن صدف کف دریا که خالی از دُر بود
تو دوست داشتنت معنی ترحم داشت
« علاقه ی تو به من از سر تظاهر بود»
ببخش از اینکه حقایق در این غزل رو شد
برای گفتن ایــن حرفــها دلــــم پــــُر بــــود
صادق فغانی
طی کرده به این شوق دلم مرحله ها را
تا با تــــو فرامــوش کنـد مشغله هــــا را
با پای برهنه چه کند از سفر عشق
سوغات نیاورده بجز آبلــه هـــــــا را
غمگین مشو از مسئله ی دوری و بگذار
پاسخ بدهد عشق همــــه مسئله ها را
یادم برود سلسله ی موت ؟ که دیده است
تاریــــــــــخ فراموش کنـد سلسله هــــا را
تــا از شب چشمان درشتت خبر آرند
شب تا به سحر منتظرم چلچله ها را
چون لنجِ به گل مانده ی غم منتظرم تا
آتش بکشد هـــــرم تنت اسکلـــه ها را
تو دزد ِ دلی ، خنجر ابروت گواه است
بگذار بــــه حال خودشان قافله ها را
با دُرد دو چشمت همه شب مست برقصم
اجری بنویسند اگــر هرولــــــه هـــــــا را
تا حوصله ات سر نرود نامه به نامه
دربین غزلـــــهام نوشتم گله ها را
از گیس بلندت گلــه کردن شده کارم
هرچند که سر برده دگر حوصله ها را
تا شاعر خوبی شوم ای کاش خداوند
روزی دو برابر بکند فاصـــــله هـــــا را
صادق فغانی