برخی از شما می گویید: «شادمانی برتر از اندوه است»
دیگران می گویند: «نه اندوه بهتر است»
اما من به شما می گویم که این دو از یکدیگر جدا نیستند
آنها با هم می آ یند و هنگامی که یکی از آنها با شما تنها سر سفره تان می نشیند،
یادتان با شد که آن دیگری در بسترتان خفته است.
"جبران خلیل جبران
من اندوه دلم را با شادی مردم هرگز عوض نمی کنم.
و نمی خواهم اشکهایی که غم ها را از چشم هایم سرازیر می کنند به خنده درآیند.
آرزومندم زندگی به شکل اشکی و لبخندی باقی بماند.
اشکی که قلبم را تطهیر می کند و اسرار پنهان زندگی را به من می فهماند.
"جبران خلیل جبران
بافته انگشتان توست
و ملیله دوزی
زیبایی ات.پس
هرگاه
مردم شعر تازه ای از من بخوانند
تو را سپاس می گویند.
*تمام گل هایم
محصول باغ تو
باده ام
ارمغان تاک تو
انگشتری هایم
از کان طلای توست
و شعرهایم
امضای تو را در پای خود دارد.
*ای که قامتت
از بادبان بالاتر
و فضای چشمانت
گسترده تر از آزادیست
تو زیباتری
از کتاب های نوشته و نانوشته من
و سروده های آمده و نیامده ام.
*نمی توانم
زنده بمانم
بی هوایی که نفس می کشی
بی کتابی که می خوانی
بی قهوه ای که می نوشی
بی آهنگی که می شنوی.
*هرگز نمی توانم
از دلپسندی های تو
جدا بمانم
- هرچند که ساده باشند
هرچند کودکانه و ناممکن چرا که عشق این است
که همه چیز را با تو قسمت کنم
از گیره سر تا دستمال کاغذی.
*عشق
این است که جغرافیایی نداشته باشد
و تو
تاریخی نداشته باشی
عشق این است که تو
با صدای من سخن بگویی
با چشمان من ببینی
و هستی را
با انگشتان من
کشف کنی.
*پیش از تو در پی زنی بودم
تا به روشنایی ام بسپارد
و با تو
به روشنی رسیدم.
*نمی توانم
نادیده انگارم
زنی را که مبهوتم می سازد
و شعری را که به شگفتم می اندازد
و عطری را که می لرزاندم
که هیچ گاه
میان گنجشک و دانه گندم
جدایی نیست.
*اگر با تو بنشینم
- دقایقی حتی -ترکیب خونم دیگرگون می شود.کتاب ها
به پرواز در می آیند
تابلوها
گلدان ها
ملحفه ها
و توازن زمین
به هم می خورد.
*شعر را
با تو قسمت می کنم
روزنامه صبح را
و قهوه را
زبانم را با تو قسمت می کنم
عمرم را
و بوسه را
و در شب شعرم
صدایم از لبان تو برمی خیزد.
*با عشق تو
پیوند زن و شعر را دریافتم
پیچ و خم ها را
یگانگی را دیدم
و دانستم
که سیاهی جوهر
در سیاهی چشمان زن
جریان دارد.
*تا مرز شگفتی
به هم شبیهیم
تا مرز فنا شدن
در یکدیگر.اندیشه ها
تعبیرها
دلپسندی ها
فرهنگ ما
و تمام ریزه کاری ها
درهم تنیده اند.تا جایی
که نمی دانم
تو هستم
یا منی ؟!
*تو
برکاغذ سپید
دراز می کشی
بر کتاب هایم می خوابی
یادداشت هایم را
مرتب می کنی
حروفم را درست می چینی
و اشتباهم را تصحیح می کنی.پس چطور
به مردم بگویم
که شاعر منم
و حال آنکه
تویی که می سرایی
*عشق
این است
که مردم
ما را با هم اشتباه بگیرند
وقتی
تلفن با تو کاردارد
من پاسخ بگویم
و اگر دوستان
به شام دعوتم کنند
تو بروی.وقتی هم شعر عاشقانه ی جدیدی از من بخوانند
تو را سپاس بگویند.
از: نزار قبانی
وقتی تو را دوست می دارم
بارانی سبز می بارم
بارانی آبی
بارانی سرخ
بارانی از همه رنگ
از مژگانم گندم می روید
انگور
انجیر
ریحان و لیمو
وقتی تو را دوست می دارم
ماه از من طلوع می کند
و تابستانی زاده می شود
گنجشکان مهاجر باز می آیند
وچشمه ها سرشار می شوند
وقتی به قهوه خانه می روم
دوستانم
گمان می کنند که بوستانم ...
از: نزار قبانی
ما خانه نداریم
ماشین نداریم
ما کنج دنج هیچ جایی را نداریم
اما
تمام جزیرههای کوچک این شهر را
برای یک بوسه کشف کردهایم
"منیره حسینی"
من، بر می خیزم !
چراغی در دست؛
چراغی در دلم،
زنگار روحم را صیقل می زنم
آیینهای برابر آینه ات می گذارم
تا با تو ابدیتی بسازم!
"شاملو
نامت از ساقهایم شروع می شود
از دلم عبور می کند
و دهانم را به آتش می کشد
چطور می تواند مرگ تنها از تو گودالی را پر کند
"غلامرضا بروسان"
تو
در تمامِ زبانها
ترجمهی لبخندی،
هر کجای جهان که تو را بخوانند
گُل از گُلِشان میشکفد.
"رضا کاظمی"
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
"فروغ فرخزاد"
دودلـــم اول خط نام خـــدا بنــویسم
یا که رندی کنم و اسم تو را بنویسم
همه یک گفتم و دینم همه یکتایی بود
با کدامین قلــــم امروز دوتـــا بنویســم
ای که با حرف تو هر مسئله ای حل شدنی است
بخدا خـــود تـــو بگــــو نـــــام کـــــــــــه را بنویسـم
صاحب قبله و قبله دو عزیـزند ولــــــی
خوشتر آنست من از قبله نما بنویسم
آسمان مثل تو احساس مرا درک نکرد
باز غـــم نامــه بـــه بیگانه چرا بنویسم
تا به کی زیر چنین سقف سیاه و سنگین
قصــــــــه درد بــــــه امّیــد دوا بنویســـــم
قلمم جوهرش از جوش و جراحت جاری است
پست باشـــــم کـــــه پَی نان و نـــوا بنویســم
بارها قصـــد خطر کردم و گفتــــی ننویس
پس من این بغض فرو خورده کجا بنویسم
بعد یک عمر ببین دست و دلم می لرزد
کـــه من و تو به هم آمیزم و ما بنویسم
من و تو چون تن و جانند مخواه و مگذار
این دو را بــــاز همینطور جـدا بنویســـم
شعر من با تو پر از شادی و شیرین کامیست
بـاز حتـــــی اگــــر از سوگ و عــــزا بنویســم
با تـــو از حرکت دستــــم برکت مـــــــی بارد
فرق هم نیست چه نفرین ، چه دعا بنویسم
از نگاهت، به رویم، پنجره ای را بگشای
تا در آن منظـره ی روح گشــــــا بنویسم
تیغ و تشباد هم از ریشه نخواهد خشکاند
غزلـــــی را کـــه در آن حال و هوا بنویسم
عشق آن روز که این لوح و قلم دستم داد
گفت هـــر شب غزل چَشم شما بنویسم
خلیل ذکاوت
چون رود جاریام کن
و چون کوه استوار
مانند باد...
پر عطش گشت باغها
مثل ستاره...
آینه دار چراغ ها
گاهی برای بازی خیل فرشتگان
تن را
میان حادثه ها رهسپار کن
تا خود ببینی از همه دنیا بریده ام
دل را
برای دیدن خود بی قرار کن ...
"لیلا مومن پور"
بی قرار دلتنگی های توام
وقتی در آغوش من
جا می مانند
و دسته ای از ستارگان
که تو آنجا می کاری .
من به شب عادت کرده ام
به دریچه ها
و به خطوط محو پستانهایت
که جاده را به انحنا می کشد .
بانوی شریف قصه ی من !
می دانی کدام نقطه ی شب
با بوسه ی تو بالغ شد ؟
فرید
مــی بــرم این روزهــا نام ترا آرام تر
تا بمانم در شمار عاشقان گمنام تر
نیستی فرصت برای درد دل کردن کم است
درد دل باشد بـــرای دردهایـــــی عـام تـــــر
درد اول دوری از آیینه و آیینگی ست
درد دوم درد دلهایی ازین هم خام تر
کاش گاهی هم به ما سر می زدی هرچند نیست
در میــــان خستگان از قلب مــــا ناکـــــــــــام تـــــر
خشک شد لبـــهای ما با چند ندبه می رسی؟
جان مولا ،ساقی از دست تو شد این جام تر؟!
زیر لب ذکر تو را هر روز و هرشب گفته ام
گفتــه ای :آرام تـر ، آرام تـــر ، آرام تـــــر!
کاسه شعر مرا از دست عشق انداختی
تکه ای را تر کن از سرچشمه الــهام،تر!
می رسی و انتخابی سخت خواهی کرد،آه
بی گمان از عاشقانــــی بهتر و خوش نام تر
سهــــم ما... شوق حضور و آبروی انتـظار
سهم عاشق های از گمنام هم گمنام تر!
نغمه مستشار
غربت یعنی صندلی خالی تو
وقتی زمینم وارونه می چرخد .
آنجا که منم
نه ابتدای خلقت است
و نه انتهای آفرینش .
آنجا
صفرترین نقطه دنیاست
شرمناک ترین بی پناهی انسان .
آنجا
ناگهان ترین بغض تاریخ است .
غربت
نبودن تو نیست
نزدیک ترین ساحل دور افتاده ایست
که گاهی در چشمان تو جا می ماند .
در آغوش تو گاهی حتی غریب بوده ام .
غریب که باشی می دانی
تنگ ترین جای جهان
دل من است .
فرید
چــه قدر بــوی تو خوبست...بوی آغوشت
همیشه زحمت من بوده است بر دوشت
چنان زلال و لطیفی که مطمئن هستم
دو بال بوده به جای دو دست بر دوشت
ولــی بــــه خاطر من بال را کنار زدی
که با دو دست بگیری مرا در آغوشت
که با دو دست برایم دو بال بگذاری
بــه جای روشنی بالهای خاموشت
کـــه آسمان خودت آسمان من باشد
که از بهشت بخوانم دوباره در گوشت
آهــــای روسریت آفتــــاب تابستـان!
شکوفه تاج سر تو.بنفشه تن پوشت-
بهشت جای قشنگیست جای دوری نیست
بهشت بــــــــاغ بزرگیست:بـــــاغ آغـــوشت
بهشت اول و آخــــر گمان نکن حتی
بهشت هم بروم می کنم فراموشت!
نغمه مستشار
شایعاتی رسیده از جبهه ـ از دهان ِ لب ِ سخن چینت
نقشه ی ضد حمله ای دارد ، مثل اینکه لبِ دهن بینت
پیش از این هم صراحتاگفتم ـ محض آگاهی ات ـ کمین نزنی
عــــاقبت در کــمینت افتـــادم پشت ِ پرچیـن ِ چین و ماچینت
عرض کردم دوباره طرحـــــی را بـــــر اساس ِ تفاهـــم ِبین ِ
عرض ِ اندام و طول ِ دستانم ، طول ِ اندام و عرض ِ پاچینت
امر پیراهنت اگــر باشد ، دست بــــر سینه خدمتت برسم
جان ِ چشم ِ تفنگ بر دوشت ، جان رقاصه های سیمینت
مخلصت گفته کتبا و رسما "خدمتت" توبه نامه هایش را
از طـــریق اشاره ، تلویحا بعد از آن حمله های سنگینت
از تک و پاتکت نمی ترسم ، بارها گفته ام که می ترسم :
از لب ِ حقـــه باز ِ دل گیرت ، از دل ِ ناکس ِ دهــــن بینت*
سازمان ملل کجایــــی تو تا بدانــــــی کـــــه بــــــی اثر مانده
الغرض :خطبه های منشورت ، فی المثل :نامه های رنگینت
راستی ! رسما و شفاها هم ، گفته ام بارها وُ می گویم :
از گلوله خوشــــم نمی آید ، بوسه می خواهم از تبرزینت
پیام سیستانی
زندگی یعنی امیدوار بودن محبوب من !زندگی
مشغلهای جدی است
درست مثل دوست داشتن تو…
"ناظم حکمت
ثانیه ای صبر کن.
از من و چشمانم نگذر ، تا ابد که نمی شود کنار جاده نشست
بیا کنارم بنشین ، هنوز جایی برایت هست ...
آسمان و زمین هنوز می چرخند بی قانون، بی قانون در سر آشفته من.
تکه ای از زمینم، گوشه ای از آسمان، ذرهای از خدا و تصویری از تو ...
لحظه ها را به جانم انداخته ای که چه؟؟ جانم را از دریچه ربوده ای!
سکوتم ته کشیده، کاش خدا اینجا بود
غریبه ها آشنا شدند
و تو همچون صدای گالیله در طول تاریخ، گردش زمین را به دور خورشید انکار می کنی!
آغوش میخواهم... آغوش میخواهم... و باز هم آغوش...
ای خواب رفته در دروغ! زمین میچرخد.
و من هم....
"ناهید سلطانی"
تنهایی تو را
دست های من تاب نمی آورد
"کافی ست انار دلت ترک بخورد"
دانه دانه هاش
بریزد در دهان من
تا سرخی صدای خنده هام
رنگ تو باشد
خودت را از آغوش من نگیر
آقای من!
دنیا در دستان توست
که آغاز می شود.
"عباس معروفی"
هی دختر باران!
زیاد این دست و آن دست نکن!بترس از دلی که دارد پرپر می شود...!برای من
هیچ قراری نمانده هست...
بگو کجای آغوش قرار بگذاریم؟!بگو
تا عاشقانههایم را
بر اندام آب بسایم
می خواهم سر تمام دلتنگیهایم را
با زلالی رویت ببرم...!!
"بهرنگ قاسمی"
کمی با من بنشین
تا در آن نقشه جغرافیایی عشق، تجدید نظر کنیم
بنشین تا ببینیم
تا کجاها مرز چشمان توست
تا کجاها مرز غم های من
کمی با من بنشین
تا بر سر شیوه ای از عشق
به توافق برسیم ...
"نزار قبانی"
امروز دوباره
صبح با چشمان تو شروع شد
از دور نگاهت میکنم
برایت بوسه میفرستم
فکر میکنم
کاش چشمهات مال من بود
هنوز اما طناب دار
ته چشمانت پیداست
هر بار نگاهت کنم
ناگزیرم از مردن
گذشته توی سرم سوت میکشد
بسکه مرده ام
و دوباره – تولد!!
چشمهایت را به من بده
من تاب میسازم از طناب دار
جای مردن تاب میخورم کنار تو
تا ابد
...
میترسم از طناب دار
چشمهایت را به من بده
"گیلدا ایازی"
این که باید
فراموش ات می کردم را هم
فراموش کردم
تو تکراری ترین حضور روزگار منی
و من عجیب
به آغوش تو
از آن سوی فاصله ها
خو گرفته ام
"سید محمد مرکبیان"
آن هنگــام کــه بــا لبــاســی نــودوز
بــه دیــدنــم مــی آیــی
شــوق بــاغبــانــی بــا مــن اســت
کــه گلــی تــازه
در بــاغچــه اش روییــده بــاشــد . . .
" نزار قبانی
ســرم را نــه ظلــم مــی تــواند خــم کنــد،
نــه مــرگ،
نــه تــرس!ســرم فقــط بــرای بــوسیــدن دســتهــای تــو
خــم مــی شــود ...
"ناظم حکمت
به جای گندم از امروز، سیب می کِشمت
هــــــــــزار مرتبه آدم- فریب مــی کشمت
نه آنقَدَر کـــــه به دوزخ کشـــــانی ام این بار
به رغـــم وسوسه هایت نجیب می کشمت
پـــر از سکوت نیایش، پــر از شکــــوه دعا
وضو گرفته به امــــــن یجیب می کشمت
برای این که بدانی چه می کشم... گــاهی
میان این همــه آدم، غـــــــریب می کشمت
و مثل پنجـــــــره هایـــی کـه رو به دیوارند
از آسمان و زمین، بی نصیب می کشمت
بایست! دار مسیحــــــم بـــه پـــا شود حـــــالا
شبی که بال گشـــــودی صلیب می کشمت
*
تــو شاعــــــرانه ترین هفت سین عمر منـــی
میان سفره فقط هفت سیب می کشمت...!
اصغر معاذی
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شبها در سینه ام می دوی
کافی ست خسته شوی
کافی ست بایستی! *
"گروس عبدالمکیان"
دوستت میدارم!
چونان بلوطی که زخم یادگارِ عشقی برباد رفته را!
ستارهای که شب را
برای چشمک زدن!
و پرندهای اسیر
که پرندهی آزادی را!
تا رهایی به بار بنشیند،
آن سوی حیرانیِ میلههای قفس!
"یغما گلرویی
هنوز فکر می کنم
هنوز با آینه به پشت سرم نگاه می کنم
و هنوز ها هنوز ادامه دارد ... !
عروسک های نق نقو ام هنوز سر جایشان آرام نمی گیرند
نمی دانم چرا کلید اتاق واژه هایم سر جایش نیست ؟!
هنوز ادامه دارد دعوای من و واژه هایم بر سر تو !
گندم
برگرفته از http://taranomsher8.blogfa.com
کجــاها را به دنبالت بگـــــــردم شهر خالی را...!؟
دلم انگـــــار باور کــــــرده آن عشق خیالـــــی را
نسیمی نیست... ابری نیست... یعنی:نیستی در شهر
تـــــو در شــــــهری اگــر باران بگیرد این حوالــــــــــی را
مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهــــــا کـــــردی
چراغان کن شبِ این عصــــــرهای پرتقالی را
دلِ تنگِ مــــــــرا با دکــــمه ی پیـــــراهنت واکن
رها کن از غم سنــــجاق، موهـــــای شلالی را
اناری از لبِ دیوار باغت ســــــرخ می خنــدد
بگیر از من بگیر این دستـــــهای لاابـــالی را
شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار
بکش بر سینه این دیوانــه ی حــالی به حــالی را
نسیمی هست... ابری هست... اما نیستی در شهر
دلــــــم بیهوده مـــــی گردد خیابان های خالـــی را...!
اصغر معاذی
امروز همه نیاز من این است که تو را به نام بخوانم
و مشتاق حرف حرف نام تو باشم
مثل کودکی که مشتاق تکه ای حلواست
مدت هاست نامت
بر روی نامه هام نیست
از گرمی آن گرم نمی شوم
اما امروز در هجوم اسفند
پنجرهها در محاصره
می خواهم تو را به نام بخوانم
آتش کوچکی روشن کنم
چیزی بپوشم
و تو را ای ردای بافته از گل پرتقال
و شکوفههای شب بو احضار کنم
نمیتوانم نامت را در دهانم
و تو را در درونم پنهان کنم
گل با بوی خود چه میکند؟
گندم زار با خوشه؟
با تو سر به کجا گذارم؟
کجا پنهانت کنم؟
وقتی مردم تو را
در حرکت دستهام
موسیقی صدام
توازن گام هایم می بینند
تو که قطره بارانی بر پیرهنم
دکمه طلایی برآستینم
کتاب کوچکی در دستانم
و زخم کهنه ای بر گوشه لبم
با این همه فکر میکنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟
مردم از عطر لباسم می فهمند
معشوق من تویی
از عطر تنم می فهمند
با من بوده ای
از بازوی به خواب رفته ام می فهمند که زیر سر تو بوده
دیگر نمی توانم پنهانت کنم
از درخشش نوشته هام می فهمند به تو می نویسم
از شادی قدم هایم، شوق دیدن تو را
از انبوه گل بر لبم بوسهٔ تو را
چه طور می خواهی قصهٔ عاشقانه مان را
از حافظهٔ گنجشکان پاک کنی؟
و قانع شان کنی که خاطرات شان را منتشر نکنند؟
"نزار قبانی"
فاش میکنم خودم را ...
میان اینهمه بغض ...
میان اینهمه بود ...
اینهمه نبود !
همبازی شده ام ...
با هرچه قرار است مرا از پا درآورد ...
و تو را دفن کند ...
زیر اینهمه جرات! اینهمه ترس! اینهمه سال ... !
بی آنکه بدانم ...
بی آنکه تو را اول و اخر هر فصل سیر تماشا کنم !
گندم
برگرفته از http://taranomsher8.blogfa.com
باز از نهانه های طلب می لرزم
یک بوسه از میان دهانت
میل مرا به سوی تو آواز کرده است،
اما وقتی هر بوسه تو تشنه ترم می کند
شاید علاج تشنگی من،
تنها نوشیدن تمامی آن چشمه است
که از دهان کوچک تو
سر باز کرده است...
"حسین منزوی
قصـــه با طعــــم دهان تو شنیـــدن دارد
خــواب،در بستـــر چشمان تو دیدن دارد
وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم
دست در دست تو هــر کوچــه دویدن دارد
تاک، ازبوی تَنَت مست، به خود می پیچد
سیب در دامنت احســـــاس رسیدن دارد
بیــخ گوش تو دلاویزترین بـــاغ خــــداست
طعـــم گیلاس از این فاصله چیــــدن دارد
کودکی چشم به در دوخته ام...تنگ غروب
دل مـن شـــــوقِ در آغــــــــوش پریدن دارد
"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست
از لب ســـرخ تــــو این قصـــــه شنیدن دارد...!
اصغر معاذی
نه آینده ... نه گذشته
همین جا ایست !
هی ... با توام
همین جا کافیست ...
خسته ام از افکار تکراری دست نیافتنی
خسته ام از ته دل
خسته ام از خسته بودن !
خسته ام از این واژه ی کلیشه ای
کتاب هایم ... اتاقم ... تابلوی روی دیوار
همه و همه پا به پای من فکرمی کنند
فکر می کنند و جزیی از افکار من می شوند
نقش می گیرند...درتکلیف من !
در آن علامت تعجبی که آخر جمله هایم می گذارم
خیره می شوم به عمق یک بعد از ظهر تیر ماه
کاش تمام نشود ...
کاش نگاه و قدم هایمان آن قدر محکم در هم گره بخورد که باز کردنش کار ما نباشد !!!
اما نه ... اگر تمام نشود که تمام این چند سال می رود زیر سوال ؟!
انتخاب را می گذرام به عهده ی همان بعد از ظهر
اما این را خوب میدانم
خط های ممتدی که با سرعت از جلوی چشم هایم فرار می کنند
هیچ وقت تمامی ندارند.
نه برای من ... نه برای تو ... !
گندم
برگرفته از http://taranomsher8.blogfa.com
آغوش
ترکیب پیچیده ای ست
از من و خیال تو
که هر شب
مثل سایه
روی دیوار خانه می افتد...
"کامران رسول زاده"
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست
بـــه شوق شــال و کلاه تـــو برف می آمد...
و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست
نسیم با هوس رخت های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تـو نیست
کنــــار این همه مهمــــان چقـــــدر تنهایـــم!؟
میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست
بــــه دل نگیر اگـــر این روزهـــا کمی دو دلــــم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست
به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...
شبیه در زدن تــــو...ولـــــی صدای تـــو نیست
تــــو نیستی دل این چتــــر ، وا نخــــواهد شد
غمی ست باران...وقتی هوا هوای تو نیست...!
اصغر معاذی
این عادلانه نیست،
گاهی در شعرهام مجبورم
زیبایی ِ تو را
در آغوش بیگانه ای تصور کنم،
افسوس که تو همچنان زیبایی،
حتی وقتی
سهم من نیستی ...
"کامران رسول زاده"
کجاست دختر پاییز ..... باغ کودکی ات
کلاه پوپکـی و سینـه ریــز میخکــی ات
دلــم گرفته و دنیــال خلوتــــی دنجــــم
که باز بشکفم از بوسه ی یواشکی ات
کــه باز بشکفم و باز بشکفم با تـــو
کمی برقص مرا در لباس پولکی ات
چقدر خاطره دارم از آن دهان مَلَس
زبــان شیرینت بــا لب لواشکـی ات
شبـی بغــل کن و بـر سیـنه ات بخــوابانــم
به یاد حسرت شب های بی عروسکی ات
چگونه در ببرم جان از این هوا تو بگو
اگر رها شـوم از "بازوان پیچکی ات"*
اسیــر وشادم چــو بـادبـادکـــی بستــه
به شاخه های درختان باغ کودکی ات !...
اصغر معاذی
موطن آدمی را بر هیج نقشه ای ،نشانی نیست.
موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که
دوستش می دارند.
"مارگوت بیکل"
همگان به جستجوی خانه میگردند،
من کوچهی خلوتی را میخواهم
بی انتها برای رفتن
بی واژه برای سرودن...
سیدعلی صالحی
با چشم هایت حرف دارم
می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم
از بهار،
از بغض های نبودنت،
از نامه های چشمانم...که همیشه بی جواب ماند
باور نمی کنی!؟
تمام این روزها
با لبخندت آفتابی بود
اما
دلتنگی آغوشت...رهایم نمی کند،
به راستی...عشق بزرگترین آرامش جهان است.
سیدعلی صالحی