از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

دوستت دارم

دوستت دارم

نمی خواهم تو را به خاطرات دور پیوند دهم

به حافظه قطار های مسافری

تو آخرین قطاری هستی که شبانه روز

بر رگهای دستانم سفر می کند

تو آخرین قطار من

من آخرین ایستگاه تو

دوستت دارم

نمی خواهم تو را به آب پیوند دهم

یا به باد

به تاریخ های هجری و میلادی

به جذر و مد دریا

ساعات کسوف و خسوف

و مهم نیست ایستگاه های هواشناسی

یا خطوط فنجان های قهوه چه می گویند

چشمان تو به تنهایی پیامبر گونه منند

مسئول شادی جهان !

"نزار قبانی"

گفتم بــه پیک های دما دم امان بده

گفتم بــه پیک های دما دم امان بده

یا لا اقل به مستی من استکان بده

تااینکه رود برکت این چشم ها شود

زاینده رود را تـــو بـــــه مازندران بده

هر بار من به جای تو ترفند می خورم

یکبار هــم به جای خودت امتحان بده

تا اینکه باد سمت تو خود را رها کند

از راه دور ، روسری ات را نشان بده

لازم نکرده است که همراهی ام کنی

دستی برای دلخوشـــی من تکان بده

پاییــــــز با مدال طلایش تورا خرید؟

یک فصل بیشتر به بهارم زمان بده

باید که از زمین بروم بی خیال باد

باران برای رفتن من ریسمان بده 

 

یاسر ساجدی

کتاب باران

دوستت دارم

می خواهم تو را به زمان

به حال و هوایم پیوند دهم

ستاره ای در مدارم!

می خواهم شکل واژه ها شوی

و سپیدی کاغذ

هر کتابی که چاپ می کنم

مردم که بخوانند

تو چون گلی در آن باشی

شکل دهانم

حرف که می زنم

مردم تو را شناور در صدایم ببینند

شکل دستانم

به میز که تکیه می کنم

ترا میان دستانم خواب ببینند

پروانه ای در دستان کودکی!

من عاشق حرفه ایم

شغلم عشق تو

عشق چرخان روی پوستم

تو زیر پوستم

من خیابان های شسته از باران بر دوش به جستجوی تو

چرا به من و باران ایست می دهی؟

وقتی می دانی

همه زندگی‌ام با تو

در ریزش باران خلاصه شده

وقتی می دانی

تنها کتابی که پس از تو می خوانم

کتاب باران است

ممنونم

که به مدرسه راهم دادی

ممنونم

که الفبای عشق را به من آموختی

ممنونم

که پذیرفتی عشقم باشی

زمان در چمدان توست وقتی به سفر می روی...


"نزار قبانی"

از بهار تقویم می ماند

از بهار تقویم می ماند

از من

استخوان هایی که تو را دوست داشتند!

"الیاس علوی"

همین بارانِ آهسته

همین بارانِ آهسته
همین نجوایِ گنجشکان
همین عطری که می‌آید؛
نگاه توست.

"
سید علی میرافضلی

یا برای همیشه بمان یا برای همیشه برو

من در آینه ی زلال چشمان مهربان تو به اندازه‌ی ابعاد دلتنگیخودم بزرگ شده ام.

حداقل تو باور کن، از تمام خودم کوچکترم ...

بارها گفته ام که من به همان گوشه‌ی دنج و متروک قلبت قانعم

بقیه اش با خودت ...

فقط امروز آفتابی و فردا ابری نباش ...

یا برای همیشه بمان یا برای همیشه برو  

 

منبع: نت

گم شدم در این شب سنگی مرا پیدا کنید

گم شدم در این شب سنگی مرا پیدا کنید

از خیابان هــای دلتنگــــی مـــــرا پیدا کنید

مثل دریا تشنه ی طعم هزاران بوسه ام

آه ماهی ها بـــه هر رنگی مرا پیدا کنید

زخمی ام از چشمهای نازنین، شمشیرها

در هیاهـــوی چنین جنگـــی مرا پیدا کنید

مثل ریگی زیر پــــای آبشار صخره ها

از هجوم این همه لنگی مرا پیدا کنید

دل قنــاری زیست امــــا در لـک آواز مرد

خاک شد با سوت آهنگی مرا پیدا کنید 

 

علی محمد مودب

خواب تو را می بینم

بی سر
خواب تو را می بینم
بی پر
به بام تو می پرم.
انگور سیاهم
به بوی دهان تو شراب می شوم.

"شمس لنگرودی"

همیشه منتظرت هستم

همیشه منتظرت هستم

خیال می کنم پشت در ایستاده ای و در میزنی
اینقدر این در کهنه را باز و بسته کرده ام که لولایش شکسته است
لولای شکسته در را عوض میکنم
انگار کسی در میزند
در را باز می کنم و در خیالم تو را می بینم که پشت در ایستاده ای
می گویم :بانو خوش آمدی
ولی تو نیستی
پشت در تنهاییست
در را می بندم و باز دوباره باز میکنم
ولی هنوز هم نیستی
اینقدر باز میکنم و می بندم که لولای در دوباره می شکند
کاش می آمدی
می دانم چشم خسته ام بسته خواهد شد
قلبم خسته ام خواهد ایستاد
ولی تو نخواهی آمد
بانو
بانو
بانو جان
تا آخر عمر فقط همین خواهد بود
من و در و لولای شکسته
و حسرت دیدار تو
فقط همین 

 

کیکاووس یاکیده

بوسیدن که یادم نمی رود

هیچ کس
دگمه‌های مرا
باز نکرده بود
جز تو
که می بستی و باز می‌کردی
نمی‌دیدی دگمه‌ی آستینت
به یقه‌ام دوخته شده
و نگاهت بر لب‌هام
دال یادم رفته بود یا میم؟
بوسیدن که یادم نمی رود
عشق من!

"عباس معروفی"

عطر دست های تو

تمام این مسافرخانه‌
از عطر دست‌های تو
پر خواهد شد
دهان اگر باز کند این چمدان.

"حافظ موسوی"

آسمان که نشد،

آسمان که نشد،

چرا درخت نباشم ...وقتی تو
در من
اینهمه پرنده ای؟
ذهنم پُر از لانه هایی است
که برای تو ساخته ام !

"
کامران رسول زاده

چند وقتیست که من بی خبر از حال توام

چند وقتیست که من بی خبر از حال توام

مثل یک سایــه ی مشکوک به دنبال توام!

خوب من ! بد به دلت راه مده چیزی نیست

من همان نیمه ی آشفته ی هر سال توام!

تـو اگـــر باز کنـــــی پنجره ای سمت دلت

می توان گفت که من چلـچله ی لال توام!

سالها گوش بـــه فــرمان نگاهت بودم

چند روزیست که بازیچه ی امیال توام،

گله ای نیست کــــه برداری و دورم ریزی

من همان میوه ی پوسیده ی اقبال توام

مثل یک پوپک سرما زده از بارش برف ـ

سخت محتاج به گرمای پرو بال توام!

زندگی زیر سر توست اگر لـــج نکنــــــی

باز هم مال خودت باش خودم مال توام! 

 

سیدمحمدعلی رضازاده

در سرم دختر پیری عصبی می رقصد

در سرم دختر پیری عصبی می رقصد

شهر بر روی سر من عربی می رقصد

این جهان با همــه ی دغدغه هایش دارد

روی یک جمجمه ی یک وجبی می رقصد

سال ها رفته و از برق نگاه تـــو هنوز

مرد دیوانه به سازی حلبی می رقصد

مـــاه افتـــــاده بر آب و منـــم افتاده در آب

اشک می ریزم و او نصفه شبی می رقصد

کاش آغـــوش مرا عطر تـــو معنـا می داد

بوسه یعنی که لبی روی لبی می رقصد

از سبا گیسوی بلقیس بـه همراهی باد

بر سر تخت سلیمان نبی می رقصد...! 

 

سیدمحمدعلی رضازاده

خمیرت را به خون ماه ورزانید و در آنی

خمیرت را به خون ماه ورزانید و در آنی

تـــو را پیکر تراشیدند معماران یونانی !

تو را پیکر تراشیدند و از تن خستگی ها را

در آوردند با نوش دو فنجـــان چای سیلانی

حنا بستند گیسوی تو از خــون عمیق شب

کشیده چشم و ابروی تو را "محمود" ایرانی

بــرای رنگ چشمت جوهر دریا و جنگل را

چه زیبا ریخت در بوم نگاهت حضرت مانی

خمیرت تـا بخشکد داغ لب بود و تن خیس ت

از آن دم باز شد بازار گــــرم بوسه پنهــــانی!

تو را عرفان و عشق آموخت خواجه حافظ شیراز

سخن آموختـــی در محضر سعدی و خاقانــــی!

کشیده از ازل دوردهانت نقش بوسیدن :

نبات سرخ تحتانی نبـــات سرخ فوقانی!

تو شاگرد اول هر چه دروس دلبری هستی

تو استاد همه معشوق از عاشق گریزانی !

برید و دوخت با باد صبـــا پیراهنی از عشق

نشانده حسن بلقیس تو بر تخت سلیمانی

"زلیــــخا"دلبری گـــر از تــــو می آموخت میدانم

به عشقش جامه از تن می درید آن ماه کنعانی!

به محض دیدنت از جای برخیزند بیماران

بنا شد باتماشای تو طب دیده درمانی!!

چنین شوریدگی از نشئه ی سرشار چشم تو

کشانده عقل را تا خانــــه ی خواب زمستانــی

نصیب من چه کردی جز پریشانی و حیرانی

نصیب از تو چه بوده غیـــر حیرانی پریشانی

موافـــق با جهـــانــــی ساکت و ، منهــــای آدمهـــا

جهانی بی جنایت ، بی خیانت ، بی... که می دانی!  

 

سیدمحمدعلی رضازاده

چشمانت را دیگر ندارم

چشمانت را دیگر ندارم تو رفته ای
کاش خاطره ی نگاهت را هم
با خود می بردی

"منبع: نت"

پیاله ای به رنگ چشمان تو

در پیاله ای

به رنگ چشمان تو

غرق خواهم شد.

فردا

در ساحل پیاله‌ی خواب

ریشه خواهم داد.

تو خواهم بود ...!

 

کیکاووس یاکیده  

اسمم را بخوان

همه ی سنگ های جهان را

به پنجره ای می زنی

که شیشه ندارد.

اسمم را بخوان

اگر شکستن

خیال تو نیست.

"شیدا نوذری"

دست من گیر

«دست من گیر... که این دست همانست که من


سال ها از غم هجران تو بر سر زده ام!»

سال هزار و سیصد و....هر سال ،سال توست

سال هزار و سیصد و....هر سال ،سال توست

تقدیر من رقــــــم شده در زیــــر فـــال توست

می پرسی این غــــزل برای کُدامین فرشته است؟

می خندم! – آی!خوب من! این شرح حال توست

غیر از کلام و واژه چه دارم من از جهـــان؟

این خلسه های نیمه ی من ،از مجال توست!

بیت و نفس،شبیه بـــــــــه هـم،تـنــد می شـوند

آهنگ قلب و نبض من این حس و حال توست

وصل همـیـم در تـن یک شعــــر بـالــدار

پای دویدن از من و پرواز....بال توست

وقتی اتاق مـن پــُر پـروانــــــه می شود

فصل بهار آمده ....یا این خیال توست؟! 


گـاهی بـرای از تــو سرودن غـــزل کم است

بسکه قصیده پشت سرت ...زیر شال توست! 


سلطــان عشق،روی لبــانت جلــوس کرد

امشب شروع سلطنت خط و خال توست

«ما را سری است با تو....» که معناش این شده است

یعنی بخــــواه!زندگـی ام نیــــــــز مــــال تـــوست!

رگهـــــام را زدم فـوران کـــرد تــا افــــق

خون چکیده بر تن این شب حلال توست! 

 

امیر مرزبان

می خواستم چشم های تو را ببوسم

می ‌خواستم چشم ‌های تو را ببوسم تو نبودی، باران بود
رو به آسمان بلند پر گفت ‌و گو گفتم: ـ تو ندیدیش...؟!

و چیزی، صدایی... صدایی شبیه صدای آدمی آمد،
گفت: نامش را بگو تا جست‌ و جو کنیم! نفهمیدم چه شد که باز
یک هو و بی ‌هوا، هوای تو کردم،
دیدم دارد ترانه ‌ای به یادم می ‌آید. گفتم: شوخی کردم به خدا!می‌ خواستم صورتم از لمس لذیذ باران فقط خیس گریه شود،
ورنه کدام چشم کدام بوسه کدام گفت ‌و گو...؟!من هرگز هیچ میلی به پنهان کردن کلمات بی ‌رویا نداشته‌ ام 

 

سیدعلی صالحی

حرفت قبول! لایق خوبی نبوده‌ام!

حرفت قبول! لایق خوبی نبوده‌ام!

وقتی بدم! موافق خوبی نبوده‌ام!

عذرای پاکدامن اشعــــار آبـــی‌ام

من را ببخش وامق خوبی نبوده‌ام

فهمیدی اینکه خنده‌ی تلخم تصنعی است؟

الحـــق کـــــه من منافـق خوبـــــی نبوده‌ام!

این بادها به کهنگی‌ام طعنه می‌زنند

من بادبان قایــــق خوبـــــــی نبوده‌ام

من هیچوقت شاعر خوبی نمی‌شوم!

من هیچوقت خالــــق خوبـی نبوده‌ام!

فهمیدم اینکه فلسفه‌ی من شکستن است

هـرگـــــز دچـــــــار منطق خوبــــــی نبوده‌ام

حرفت قبول! هر چه که گفتی قبول! آه…

اما نگو کـــــه عاشق خوبـــــــی نبوده‌ام  

 

امیر مرزبان

من شاعرم هنوز !

یک ذره برگرد پشت سرت را نگاه کن

وقتی که تخیلِ صندلی از جای تو خالی نیست معنیِ ساده‌اش این است که من شاعرم هنوز! 

 

سیدعلی صالحی

خوابی شیرین

خوابی شیرین که در انتظار تعبیرش نبودی،
بارانی که دانه دانه تمیز می‌شود
و روی گونه‌ی من می‌نشیند،
کاسه‌یی از صدف که فرشتگانش پاک کرده‌اند
تا از لبخندت پر شود.
این جایی تو
در آتش دست‌های من
و تشنه و بی‌امان می‌باری
می‌باری
و تسکینم می‌دهی.
"شمس لنگرودی"

گفتی می آیی

گفتی می آیی

و یاد اخبار هواشناسی افتادم

که لذت باران های بی هنگام را می برد

گفتی می آیی

و یاد تمام روزهایی افتادم

که بیهوده چتر برداشته بودم!

"لیلا کردبچه"

صبح و ِطلوع شعر و غزل ، ناشتای تو

صبح و ِطلوع شعر و غزل ، ناشتای تو

یعنی سلام ، زنده شدم با دعــــای تو

یعنی دوباره... با تو من از خواب می پرم

با مـــوج های ملتهب خنده هـــای تــــو

حس می کنم که جنبش رگها و قلب من

تنظیـــم می شوند بــــه آهنگ پــــــای تو

یعنی که رگ رگ تن من شوق می شود

یعنی کـــه تنگ می شود این دل برای تو

احساس می کنم که تو من می شوی و من

یک لــحظه خواستم کـــه بیایــم بــه جای تو

یک لحظه من بـــه خوبی تــو باشم و دلم

یک لحظه ! یک دقیقه! ... شود آشنای تو

تازه سلام اول این قصــه می رسد

پر می شود تمام من از ماجرای تو

گنجشک می شوی و قناری نغمه خوان

در گــوش من ترنــــم نــــرم صدای تـــــو

تو خوبی آنقدر کـه هوا خوب می شود

اصلا هوای من شده خوب از هوای تو

خورشید هم به قدر تو زیبا و خوب نیست

گـــل ، سعی می کند کـه در آرد ادای تو

اصلا خودت بگو که چه کردی که ساختت

این سان لطیف و ناز و معطر ، خدای تو ؟

خوابـــم گرفته با تغـــزل آرام در صدات

آرام می شود دوباره دل از لای لای تو

صبحانه حاضرست ، بفرما غزل بنوش

طعم بهشت می دهد امروز چای تو!!!

برنامه چیست ؟ زل زدن محض در نگات

اکــــران ماندگار تــــو و سینمـــای تــــو

حالا منم و لطف تــــو هر لحـظه بیشتر

هی سوء استفاده شد از این حیای تو

من چیزهــــای خــوب زیادی نداشتم!

می فهمم آخر ارزش و قدر و بهای تو

می فهمم اینکه نوری و آب و درخت و ...آه

می دانم اینکه تــوی جهـان نیست تای ِ تو

می دانم اینکه جهــــان ، تلخ و شور و سرد

سنگ و سیاه و سخت تمامش ، سوای تو!

من بیست و هشت سال خودم را نوشته ام

می ریـــزم ایـــن تمــــام خودم را بـــه پای تو

اصلا برای چیست من اینقدر حرف ... حرف …حرف

اصلا تمــــام زندگـــــی من فـــــــــدای ِ تــــــــو 

 

امیر مرزبان

تقدیر

شاید
تقدیر روی پیشانی‌ام
نوشته باشد
"همیشه فاصله ای هست"
ولی تو فقط گاهی برایم بخند
آنوقت تقدیرم را می بوسم
و کنار می گذارم
تو که می خندی
خدا تازه می فهمد
اگر تنها عشق
اعجاز رسولانش بود
دنیای جهنمی
بهشت موعود می شد...
عشق همیشه
معجزه ای تازه دارد...
تو فقط گاهی برایم بخند.

"گیلدا ایازی"

بهار و این همه دلتنگی

بهار ...

و این همه دلتنگی؟!

نه ،

شاید فرشته ای

فصلها را به اشتباه

ورق زده باشد.

" رضا کاظمی"

این گونه است قصه ی غم های بعد تو

این گونه است قصه ی غم های بعد تو

هرگـز نمی رسم بـــه قدم های بعد تو

این اسکلت خراش دلم را وسیع کرد

این زندگی شبیهِ عدم هـــای بعدِ تو

کو شوکران من ؟ به یک جرعه سر کشم

کو جرعـــه ای هلاهل و سم هایِ بعدِ تو

حتی تسلـی ام نشده این ضریح ها

سجاده ها ... تمام حرم های بعدِ تو

تو قبله ی مقدس در سینه ی منی

من کافرم به دین صنم های ِ بعدِ تو

دریا میان خلسه ی آن چشمهاست ، من -

- مغروق مانده ی تمـــام بلـــم های بعدِ تو

این شعر ها به دردِ دل من نمی خورند

بیـــزارم از صدایِ قلـــم هـــــای بعدِ تو 

 

امیر مرزبان

زیر پنجره‌ی اتاقم

زیر پنجره‌ی اتاقم
«مــرا ببوس» را می‌خواند
آواز ‌خوان کوچه‌های شب.
می‌بوسمت
و طرح لب‌هایم می‌ماند
روی غبار سرد شیشه!


"رضا کاظمی"

شب در طلسم پنجره وا مانده بود و من

شب در طلسم پنجره وا مانده بود و من

بغضــی میان حنجره جا مانده بود و من

با آن همـــه غریو و غـــرور پلنگی ام

یک دره انعکاس صدا مانده بود و من

بر خانه ای که آینه حسی سه گانه داشت

ابلیس مانده بــود و خـــدا مانده بـــود و من

هم آب توبه بود در آن خانه هم شراب

اخلاص در کنـــــار ریا مانـــده بود و من

ابلیس با خدا به تفاهم نمــی رسید

تردیدها و دغدغه ها مانده بود و من

تـــا شیــــشه مشبک پرهیـــــز بشکند

سنگی در آستین خطا مانده بود و من

می رفت دل به سمت وسوسه اما هنوز هم

یک پــــــرده از حریـــــر حیـــــا مانده بود و من

فردا کــه آن برهنه معصوم رفته بود

ابلیس با هزار چرا مانده بود و من  

 

محمد سلمانی

آن قدر از مقابل چشــم تـو رد شدم

آن قدر از مقابل چشــم تـو رد شدم

تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم

منظومه ای برابر چشمم گشوده شد

آن شب کــــه از کنـار تو آرام رد شدم

گــــم بودم از نگاه تمـــــام ستارگــــــــــان

تا این که با دو چشم سیاهت رصد شدم

دیدم تــــــو را در آینـــــــه و مثـــــل آینــــه

من هم دچار ـ از تو چه پنهان ـ حسد شدم

شاید به حکم جاذبه شاید به جرم عشق

در عمق چشـــم های تو حبس ابد شدم

شاعر شدم! همان که تو را خوب می سرود

مثل کسی کـه مثل خودش می شود شدم 

 

محمد سلمانی

چـــه وقت گــــل کند آیا شکوفه های تنت

چـــه وقت گــــل کند آیا شکوفه های تنت

چه قدر مانده که دستم رسد به پیرهنت ؟

چگــونه صبــر کنــم کـــه باز برچینــم

شکوفه ی غزل از گیسوان پر شکنت

غمـی نجیب نهفته ست در دلم که مرا

رها نمی کند احساس دوست داشتنت

تو آن دقایق شیرین خاطرات منی

ببر مـرا بــه تماشای باغ نسترنت

تمام شهر به تایید من بپا خیزند

اگـــر دقیـــق ببینند از نگاه منت

چگونه با تـــو بجوشــــم؟چگــونه دل بدهم ؟

منی که این همه می ترسم از جدا شدنت 

 

محمد سلمانی

مار از پونه ، من از مار بدم می آید

مار از پونه، من از مار بدم می‌آید

یعنـــــی از عامل آزار بدم می‌آید

هم ازین هرزه علف‌های چمن بیزارم

هــــم ز همسایگـی خار بدم می‌آید

کاش می‌شد بنویسم بزنم بر در باغ

کـه من از این‌همه دیوار بدم می‌آید

دوست دارم به ملاقات سپیدار روم

ولـــی از مرد تبـــردار بدم مــــی‌آید

ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگـــو

که من از کار تو بسیار بدم می‌آید

عمق تنهایی احساس مرا دریابید

دارد از آینــــــه انگار بدم مـــی‌آید

آه، ای گرمی دستان زمستانی من

بــی‌ تو از کوچـــه و بازار بدم می‌آید

لحظه‌ها مثل ردیف غزلم تکراریست

آری از این‌ همه تکــــرار بدم مــی‌آید

محمد سلمانی

آسمان آبــی عرفــان من چشمان توست

آسمان آبــی عرفــان من چشمان توست

اختر تابنده ی کیهان من چشمان توست

در حضور چشم هایت عشق معنا می شود

اولین درس دبیرستــان من چشمان توست

در بیابانی کـه خورشیدش قیامت می کند

سایبان ظهر تابستان من چشمان توست

در غـــزل وقتــی کـه از آیینه صحبت می شود

بی گمان انگیزه ی پنهان من چشمان توست

من پر از هیچــم پر از کفـرم پر از شرکم ولی

نقطه های روشن ایمان من چشمان توست

در شبستانــی کــه صد سودابــه حیران من اند

جام راز آلوده ی چشمان من ، چشمان توست

باز می پرسی که دردت چیست؟ بنشین گوش کن!

درد من ، این درد بــی درمــان من، چشمــــان توست 

 

محمد سلمانی

کلبــه ام پنجــــره ای باز بـــه دریـا دارد

کلبــه ام پنجــــره ای باز بـــه دریـا دارد

خوب من! منظره ی خوب ، تماشا دارد

ساختــم آینـه ای را به بلندای خیال

تا خودت را به تماشای خودت وا دارد

راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است

کــه بـــه اندازه ی صد فلسفـــه معنــا دارد

گوش کن خواسته ام خواهش بیجایی نیست

اگـــر آیینــــه ی دستت بشـــوم ، جــــا دارد

چشـــم یک دهکده افتاده به زیبایی تو

یعنی این دهکده یک دهکده رسوا دارد

کـــوزه بــر دوش سر چشمه بیا تا گویند

عجب این دهکده سرچشمه ی زیبا دارد

در تو یک وسوسه ی مبهم و سرگردان است

از همـــان وسوسه هایـــی کـــه یهـــودا دارد

عشق را با همـه شیرینـــی و شورانگیزی

لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد

بـــی قرار آمدن ، آشفتــن و آرام شدن

حس گنگی است که من دارم و دریا دارد

یخ نزن رود معمایی من ! جاری باش

دل دریایـــی ام آغــــوش پذیــرا دارد 

 

محمد سلمانی

اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است

اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است

ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

بـــــرآن سریــم کزین قصـــــه دست برداریم

مگر عزیز من ! این عشق دست بردار است

کسی به جز خودم ای خوب من چه می داند

کـــه از تــــو – از تو بریدن چقدر دشوار است

مخــــواه مصلحت اندیش و منطقـــی باشم

نمی شود به خدا ، پای عشق در کار است

تـــو از سلاله ی سوداگران کشمیری

که شال ناز تورا شاعری خریدار است

در آستانـــه رفتـــن در امتداد غــــروب

دعای من به تو تنها خدا نگهدار است

کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد

کـــه در گزینش این انتخـــاب ناچـــار است

همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد

برای خاطره هایـــی کــه زیرآوار است 

 

محمد سلمانی

مرز زیبایـــی اگــــر آن سوی دنیــا برود

مرز زیبایـــی اگــــر آن سوی دنیــا برود

چشم باید به همان سو به تماشا برود

دیده از دور دو دریـــای مجـــاور با هم

چشم من می شکند پنجره را تا برود

بارها سنگ به پیشانی شوقش خورده

رود اگــــر خواسته از درّه به دریـــا برود

سرنگون گشتن فوّاره به ما ثابت کرد

آب می خواسته بـــا واسطه بالا برود

آی مردم...به خدا آب زلال است زلال...

بگذارید خودش راهِ خودش را برود

کدخدا گفته که تا کار به دعوا نکشد

یکی از این دو نفـــر باید از اینجا برود

یا که یوسف به دیار پدری برگردد

یا که با پیـرهن ِ پاره زلیخـــا برود

کدخدا گفته که این دهکده، عاشقکده نیست

هرکـــه عــــاشق شده از دهکده ی مــا برود

کوزه بر دوش سرِچشمه نیا...با این حرف

باید از دهکده یک دهکده رسـوا بــرود

باز پیراهن ِ گلدار بــه تن خواهـــی کرد

صبر کن از سرِ این گردنه سرما برود...! 

 

محمد سلمانی

دریــا و چشــم های تــــو از یک قبیله اند

دریــا و چشــم های تــــو از یک قبیله اند

تا غرق عاشقی شوم، این ها وسیله اند

لبخند می زنی و جنون رقص می کند

دیوانـگان شهـــر برایت "جمیله" اند!

ایــــن گیسوان توست کـــه دام بلای ماست

این چشم های توست که پر مکر و حیله اند

تن پــوش راه راه تـــو هـــم راه می زند

با آن دو راهزن که در آن سوی میله اند

با بال های سوخته و داغدارشان

پروانه ها هنوز به شمع تو پیله اند

بگذار هر که هست تو را عاشقی کند

از دیدگاه مــا همه بــی شیله پیله اند   

 

مرتضی آخرتی

گریزگاه کجاست

جهان پیشینم را انکار می‌کنم،
جهان تازه‌ام را دوست نمی‌دارم،
پس گریزگاه کجاست!اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟

"غاده السمان"

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
گل از تو گلگون تر
امید از تو شیرین تر

نمی شود پاییز
فضای نمناک جنگلی اش
برگ های خسته ی زردش
غمگین تر از نگاه تو باشد
نمی شود که تو باشی، من عاشق تو نباشم

...

نمی شود که شب هنگام

عطر نگاه تو باشد

"محبوبه های شب" هم باشند.

نمی شود که تو باشی, من عاشق تو نباشم

نمی شود که تو باشی

درست همین طور که هستی

و من, هزار بار خوبتر از این باشم

و باز، هزار بار، عاشق تو نباشم.

نمی شود، می دانم

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد... 

 

نادر ابراهیمی

عاشقی ناگزیرم

سیبی هستی آویزان
از شاخه‌ای در آسمان
باور کن
عابد نیستم
عاشقی ناگزیرم
که چنین دست‌هایم را
به چیدن تو
بلند کرده‌ام .

"ابوالقاسم تقوایی"

«انکحتُ...» عشق را و تمام بهــار را !

«انکحتُ...» عشق را و تمام بهــار را !

«زوّجتُ...» سیب را و درخت انار را !

«متّعتُ...» خوشه‌خوشه رطب‌های تازه را

گیلاس‌های آتشی آبــــــــــــــــــــ‌دار را !

«هذا موکّلی...»: غزلم دف گرفت، گفت:

تو هم گرفته‌ای بـــــه وکالت سه‌تار را !

«یک جلد...» آیـــه‌آیـــــــه قرآن! تو سوره‌ای!

چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را !

«یک آینه...» به گردن من هست... دست توست،

دستی کــــــــــــــــه پاک می‌کند از آن غبار را

«یک جفت شمع‌دان...»؟! نه عزیزم! دو چشم توست

کــــــــــــــــــــــــه بردریده پردة شب‌های تار را !

مهریّة تو چشمه و باران و رودسار

بـــــــر من بریز زمزمة آبشار را !

«ده شرطِ ضمنِ...» ده؟! ... نه! بگویید صد! ... هزار!

بـــــــــــــــــــــــا بوسه مُهر می‌کنم آن صدهزار را !

لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده

پس خط بزن شرایط دیـــوانه‌وار را !

این بار من به بوسه‌ات افطار می‌کنم

خانم! شکسته‌ای عطش روزه‌دار را !  

 

سیامک بهرام پور

من از آن روز که در بند توام آزادم

من از آن روز که در بند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک‌بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه‌ی اُنس

پیش تو رَخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هیچ!

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کزآن روز که دلبند منی

دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

گر خلایق همه سَروَند، چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم

می‌نماید که جفایِ فَلَک از دامنِ من

دستْ کوته نکند تا نَکَند بنیادم

ظاهر آنست که با سابقه‌ی حُکم اَزَل

جَهد سودی نکند، تن به قضا دردادم

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم؟

داوری نیست که از وی بستاند دادم

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

وقت آنست که پُرسی خبر از بغدادم

هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد

عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

سعدیا! حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

نتوان مُرد به سختی که من این جا زادم

به زمین بگو مرا نگیرد

به زمین بگو مرا نگیرد

من از جاذبه چشم‌های توست

که نمی‌افتم...

"کامران رسول زاده"

چقدر دست تو با دست من محبت کرد

چقدر دست تو با دست من محبت کرد

و انحنای لبت بــوسه را رعایت کـــــــرد

من از تو با شب و باران و بیشه‌ها گفتم

و هر کـــه از تو شنید از بهار صحبت کرد

کتابِ چشم مرا خط به خط بخوان، خانم !

کــــــه تابِ موی تو را مو به مو روایت کرد

سرودن از تو شبیه نوشتن وحی است

و آیـه آیـه تـــو را می شود تلاوت کـــرد:

اَلَم تَری ... که غزل کیف می کند با تو !؟

تنت ارم شد و من را به باغ دعوت کرد

وَ تن، تنت، که وطن شد غزل مطنطن شد !

وَ رقص شد ... وَ تَتَن تَن تَنــانه حرکت کرد –

- به سمت عطر تو تا قبله‌ها عوض بشوند

و بعد رو به تو قامت که بست ، نیت کــرد :

منم مسافر چشمت ! مرا شکسته نخواه !

و نیت غـــــــــــــــــــزلی در چهار رکعت کرد !

رکوع کرد ... وَ تسبیح‌هاش پاره شدند !

و مُهر را به سجودی هــزار قسمت کرد !

قنوت خواند : خدایا ! چرا عذاب النار ؟!

که آتشم به تمام جهان سرایت کـرد –

- و بی عذاب ترین عشق، آتشی شد که

فرشتگان تو را نیز غــــــــــــــــرق لذت کرد

تشهد : اَشهَدُ اَن بوسه ات دو جام شراب !

و اَشهَدُ کـــــــــه لبانم به جــــام عادت کرد !

سلام بر تــو کــه بــاران به زیر چتر تو بود

سلام بر تو که خورشید هم سلامت کرد

...
غــزل تمام ؛ نمازش تمام ؛ دنیا مات !

سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد

وَ تــــــو بلند شدی تــا انار بشکوفد

دعای قلب مرا بوسه ات اجابت کرد

غــــزل به روی لبت شادمانه می رقصید

و هر کسی که شنید از بهار صحبت کرد 
 
سیامک بهرام پور

غزل آتشـــم شد… وَ من سرخپوست !

غزل آتشـــم شد… وَ من سرخپوست !

پیامم به تو : دارمت… دوست …دوست …

غزل خون و عصیان …غزل انفجار !

غزل ارتش شاعــــر صلحجوست !

بله ! …آتش است این !…نگویید اشک !

غــزل آبِ رو نـــــــه !…غـــزل آبروست !

وَ هشدار …هشدار لیلـــــی ! مریــــــــــــــز

به خاکش ! …که این حرف ، هشدار اوست -

"کــــه چشمت خراج شب از او گرفت …"

…چه چشمی ! که شیطانِ الله گوست !!

غـــــزل : رقص شانـــــه سر زلف توست

غزل : شرح گیسوی تو ، مو به مو ست !

غـــــــزل : یک پریــــــــزاده شــــــرمگین

کــــه در چشم تو غزق در شستشوست

نه شیرین ، «تو» هست و نه فرهاد ، «من»

نــــــه «تو» آیدا و نـــــه «من» شاملوست -

- ولی هر غزل ، کوهی از آینه ست

کـــــه هر آینه با دلت رو به روست !

که «من» ، تیشه در دست ، می سازدش

و تصویــــــــر تــــــــو تــا ابد روی اوست !

وَ تـــــو آتشـــــی …پس غـــــزل آتش است !

و من شاعری که … نه ! من : سرخپوست !! 

 

سامک بهرام پور

در این سیاه سال غزل، قحط دل بری

در این سیاه سال غزل، قحط دل بری

بیرون دویده شعــر تــو از زیر روسری

شب تیغ می کشد به بلندای شعر تو

اما تو از تمامــی این دشنــه ها سری

پس می رود که باز بیاید بــه شکل برف

تا رو سپید باشد از این پس ستم گری

برف آمده که پنجره ها لال تر شوند

پیراهن تو پنجره ای در سخن وری!

قیقاج می رود شب برفی ،عقب عقب

تو پیش می روی که همیشه جلوتری

از لحظه های «سال بد و باد و شک و اشک»

داری هـــــوای تازه برایـــــم مــــــی آوری

از من نخواه تلخــــی شب را غـــــزل کنم

وقتی که بوسه بوسه قافله قند می بری

در شهر شعر خسته من، پس سخن بگو

تا واکند به روی تو آغـــــوش هر دری

درها کــه باز می شود از شهر می رود

شب های برفی من و خورشید دیگری

سر مــی کشد کــــــــه باز بخندد در آسمان

رویای آن که «می پرم» و این که «می پری»

حالا که «باز» می پرد و باز می پرد

بگذار تا کبـوتر ما هــــم کبـوتری...!   

 

سیامک بهرام پور

من با باد از سرزمین تو رفته‌ام،

من با باد از سرزمین تو رفته‌ام،

اینجا که موهای تونیست

می پیچم به خودم...

"کامران رسول زاده"

تو عطر کدام خوشبو‌ترین گل جهانی؟

تو عطر کدام خوشبو‌ترین گل جهانی؟

که هر کجا که می نویسمت

شکوفه می‌دهی؟

"کامران رسول زاده"