سکوت که می کنی
وزن جهان را تنها به دوش می کشم!
و کم که می آورم
زمین آنقدر کند می چرخد
که تو توی تقویم می ماسی
و من
آونگ می مانم
بین حقیقتِ تو
و افسانه ای که از تو در سرم دارم!
سکوت که می کنی
شب پشتِ پلک های سکوت
حتم می کند که تو هم تنهایی!
"مهدیه لطیفی"
این بار که از زیر داربست انگور و ماه
برمی گردی
دستمالی بیاور
هیچ می دانستی
مهربانی ام دارد خاک می خورد؟
یا هیچ می دانستی
دوستت که دارم
زیباتری؟
"مهدیه لطیفی"
پیش از آنکه معشوقهام شوی
هندیان و پارسیان و چینیان و مصریان
هر کدام
تقویمهایی داشتند
برای حسابِ روزها و شبان
و آنگاه که معشوقهام شدی
مردمان
زمان را چنین میخوانند:
هزارهی پیش از چشمهای تو
یا
هزارهی بعد از آن.
"نزار قبانی
تو بگو
با این فاصله
چگونه دستانم
برای دستهای تو ترانه می تواند بخواند؟
آواز نهفته در سینه ام
کجا به گوش تو می رسد؟!
تمام بوسه هایم را به باد می سپارم
تا به تو برساند
حالا دیدی باد از من خوشبختر است...
"منبع: نت"
دلم میخواست بهتر از اینی که هست سخن میگفتم
وقتی که دور از همگان
بخواهی خواب عزیزت را برای آینه تعبیر کنی
معلوم است که سکوت علامت آرامش نیست
آسوده باش، حالم خوب است
فقط در حیرتم
که از چه هوای رفتن به جائی دور
هی دل بیقرارم را پیِ آن پرنده میخواند!به خدا من کاری نکردهام
فقط لای نامههائی به ریرا
گلبرگ تازهئی کنار میبوسمت جا نهاده و بسیار گریستهام
سیدعلی صالحی
دوستت دارم...مثل طعم زیتون... که تلخیاش را هم
نه من سراغ شعر میروم
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به شادمانی مینگرم ریرا
هرگز تا بدین پایه بیدار نبودهام
از شب که گذشتیم
حرفی بزن سلامنوش لیمویِ گَس!
نه من سراغ شعر میروم
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به حیرت مینگرم ریرا
هرگز تا بدین پایه عاشق نبودهام
پس اگر این سکوت
تکوین خواناترین ترانهی من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور!
حالا از همهی اینها گذشته، بگو
راستی در آن دور دستِ گمشده آیا
هنوز کودکی با دو چشمِ خیس و درشت، مرا مینگرد؟
سیدعلی صالحی
(بدون مخاطب)
مدام گفتی: خیالت تخت، من وفادارم.
و من چه ساده لوحانه
خیالم را تختی کردم
برای عشق بازی تو با دیگری!!
با ساعت دلم ، وقتِ دقیق آمدن توست
من ایستاده ام ، مانند تک درخت سر کوچه
با شاخه هایی از آغوش
با برگ هایی از بوسه
با ساعت غرورم _ اما
من ایستاده ام ، با شاخه هایی از تابستان
با برگ هایی از پاییز
هنگام شعله ور شدن من ، هنگام شعله ور شدن توست
ها ... چشم ها را می بندم
ها ... گوش ها را می گیرم
با ساعت مشامم _ اینک _ وقت عبور تن توست
" محمدعلی بهمنی "
دلتنگی هایم را دوست دارم
آن لحظه که به یاد تو هستم
و از دوریت دلتنگ میشوم
آن لحظه که از نبودن تو در کنارم
به آسمان و آسمانیان شکایت میکنم
و آن زمان که گریه های شبانه ام
مرحمی بر دل زخمی ام نمیگذارند
و
دوری این همه راه
و غیبت چشمهایت حس دیدن را از چشمهای من میگیرند
تمام این لحظات و دقایق را
دوست دارم
چون میدانم که تمام من
به یاد توست و از دوری تو گریان است
و باز میدانم در این دقایق
چقدر دوستت دارم
کاش عمق کلامم را درک کنی
"منبع: نت"
دست هایت را که میگشایی
انگار در آغوش تو است همه افق
چشمهایت را می بندی
چه گرم و لذت بخش است
این هم آغوشی با صحرا
زیر چشمان دختر خورشید
انگار سالهاست این صحرا با کسی نبوده است
که این چنین هرم گرمایش همه چیز را آب می کند
و تو نیز آب می شوی
در این شمارش تند لحظه ها
"حمید هوشمندی"
با شبی که در چشمهایت در گذر است
مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش
چرا که من حقیقت هستی را
در حضور تو جسته ام
و در کنار تو صبحی است که رنج شبان را
از یاد می برد
بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم
تا پریشانی دوشینم
از یاد برده شود.
"محمد شمس لنگرودی"
نگاه کن گُر گرفتهام میان آبی دستانت، مثل آتش و آب. و تو در این میانه نیلگون به آرامش تن نازک ماهی میمانی روی پوست آب.
نگاه کن که شبیخون زمان و زمانه هیچ نمیگیرد از من و تو، ما را. میبینی چه کرد با ما شکستن یک مداد رنگی و چگونه کشاندمان تا نیزارهای بلندی که پنهان شدیم از زمانه و شتاب آن. ماندهایم ساکن و بینیاز از هر گذری بینیاز از هر عبور زمانی.دستهایت را سپردی و طرحی شد هر سرانگشت روی خاطرهام، چون تار پرنیان که نبینندم جز با تو و نخوانندم جز به نام تو.
آتشم
آتش و آب
نگاه کن همیشگیترین لحظهها را با تو صدا زدم، در روزهایی که بغض بود و من. کنار حرمت هشت ضلعی، پنهان در قاب دیوار، به زیارتی کوتاه و هرولهای میان پنجرههای نور. در وسعت اسلیمیهای تو در تو، میان تاریک خانههای تاریک تاریخ تا تو.چرخیدیم و پیچیدیم، رقصیدیم و بوسیدیم.
نگاه کن هر لحظهی ما آکنده از عطر چای است و طراوت سیب، روی بام و روبروی قوس بلند آسمان گنبد. یافتیام در واپسین لحظات مردابی زندگی و من در انتظار دستهای تو، در سکوت دیروزمان خواهم نشست. سگها پارس میکنند و لاشهها متعفنتر، چه باک از ماندن، ما گذر زمان را شکستهایم. و مگر نه این است که دستهای توانای تو فاصلهها را پر خواهند کرد، بوته بوته. آجر آجر. و مگر مرگ را به ریشخند نگرفتهایم ؟ گو باشد، چه بیم که در توام .
مهتاب در گذر شبانهاش چشم در ما دارد وحسرت در دل. که خوابیدهایم کنار در کنار، دستهایت را گشودهای و سپردهای به تنهای داغ عصیان.
دل به نیلوفرها میسپارم در این مرداب، گوش به صدای تو و چشم به فردایی که میآید.
سر به هوا نیستــــم امــــا
همیشـــــه چشــــم به آسمان دارم
حال عجیبـــیست دیدن همان آسمانی که
شاید تو دقایقی پیش به آن نگاه کـــرده باشی
نقشههای جهان به چه درد میخورند
نقشههای تو را دوست دارم
که برای من میکشی
خطوط مرزی و رودخانهها ... متروها ...خانهها
نقشهی کوچکات را دوست دارم
که دیدهبانان چهار سویش
از برج مراقبه با صدای بلند با هم صحبت میکنند
و من اینسو تا آنسویش را
با غلتی طی میکنم .
"شمس لنگرودی"
به غیر از آیینه کس روبروی بستر نیست
و چشم آینه جز ما به سوی دیگر نیست
چنان در آینه خورده گره تنم به تنت
که خود تمیز تو و من ز هم میسر نیست
هزار بار کتاب تن تو را خواندم
هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست
برای تو همه از خوبی تو می گوید
اگرچه آینه چون شاعرت سخنور نیست
ولی از آینه چیزی مپرس از من پرس
که او به راز تنت از من آشنا تر نیست
تن تو بوی خود افشانده در تمام اتاق
وگرنه هیچ گلی این چنین معطر نیست
به انتهای جهان می رسیم در خلائی
که جز نفس نفس آنجا صدای دیگر نیست
خوشا رسیدن با هم که حالتی خوشتر
ز حالت تو در آن لحظه های آخر نیست
"حسین منزوی"
دستم را که رها میکنی،
سـُر میخورم توی بغل شب،
دو دستی میچسبدم.بوسهات را بغض میکنم،
نوازشت را میگریم،
و همآغوشیات را
عق میزنم
توی صورت شهر!لبخند میپاشی
روی بالشم.چشمت را نمیفهمم،
زبانت را هم،
با اینحال
بهتمامِ لهجههای دنیا،
دوستت دارم!حتا به لهجهی سکوت
وقتی به نام میخوانیم!
خودم را برایت کنار میگذارم
از خودم کنار میکشم،
تا کنارِ تو باشم،
تا تو در کنارِ خودت باشی
چقدر میپرسی: آدم شدی؟
خیالت راحت
من خیالِ آدم شدن ندارم!
"نسترن وثوقی"
من هنوز
هم فکر میکنم
جنگی در کار نیست!
و دستهایِ تو جز برایِ نوازش از جیبهایت
بیرون نمیآیند!
وقتی دشمنت خانهزاد باشد
چگونه میتوانی
به چیزی جز جنگهایِ داخلی فکر کنی؟
چشمهایت را ببند
و به تصرف دستهایی فکر کن
که در جبههی بیپناهیشان
سنگر گرفته اند...
"نسترن وثوقی"
خدا می دانست
که بهشت وعده ای بیش نبود
اگر به تو می رسیدم من.
تو نیستی
و تلفیق توامان زیبایی و زندگی میسر نیست.
هیچ کس شبیه تو نیست،
هیچ وقت، هیچ کس شبیه تو نبوده و نیست.
تو نیستی
و این بیرحمانه ترین امتحان خداست.
"امیر صابر نعیمی"
امشب که برایت مینویسم
گریهی تو
تنها موسیقیست
که در رگهای خانه جریان دارد
و من چقدر گریهات را
از چشمانت بیشتر دوست میدارم
که می خواهم بمیرم و هیچگاه
به چشم نبینم !گناه ِ من نیست
زیبا زنانه گریه میکنی
و شاعرانه گلایه !نگران نباش
تقدیری در کار نیست
کابوس دیدهایم !
"سید محمد مرکبیان
دلم میخواست
بین شبها و روزهات
بین دستها و نفسهات
بین بوسها و لبهات
چنان سرگردان شوم
که نفهمم دنیا کدام طرف میچرخد
چرا میچرخد
نارنجی!
دلم میخواست بین خندهها و موهات
اسم تو را صدا کنم
و وقتی گفتی جانم
جانم را از نبودنت نجات دهم
با یک نگاه.
عباس معروفی
خیلی زود میفهمی
همه چیز را در آغوش من جا گذاشتهای
مثل مسافری
که تمامِ زندگیاش را
در یک ایستگاه بین راهی جا میگذارد!
"نسترن وثوقی"
پشت همین چراغ قرمز اعتراف کردم دوستت دارم!
تا هرکجا مجبور شدی کمی مکث کنی،
یاد عشقمان بیفتی
چه میدانستم قرار است بعد از من تمام چراغهای زندگی ات سبز شوند...
"میلاد تهرانی"
هر صبح
آفتاب
از نخستین برگ شناسنامه ی تو
سر می زند
تقویم
زیر پای تو
ورق می خورد
نه تو
در میان تقویم
چه فرقی می کند که روز
چهاردهم فروردین
پنجم تیر
و
هشتم مرداد
باشد یا نباشد
حتا بیست و پنجم شهریور نیز
روز تولد تو نیست
روزها
همه
از آن تو!
ای که تمام مادران جهان را
تو زاده ای!
"حسین منزوی"
جایی باید باشد غیر از این کنج تنهایی
تا آدم گاهی آنجا جان بدهد
مثلا آغـــوش تـــو
جان می دهد برای جان دادن...!
"ناصر رعیت نواز"
بگذار که همسایه های ساکت مان
نام تو را ندانند
همین زلال زرد روسری برای پچ پچ هزار ساله ی آنان کافی ست
همان بهتر که نام تو در لابه لای ترانه نهان باشد
همان بهتر که از میان واژه ها بدرخشی!
خورشیدک من مثل درخشش فانوس از فراسوی فاصله ها
مثل درخشش ستاره از پس پرده ی پشه بند پشه بند... تابستان... کودکی... آه!
همان بهتر که نام تو در لابهلای گریه ها نهان باشد.
"یغما گلرویی"
به سر انگشت تو می اندیشم ، وقتی
باغ ها را به تماشای شکوه آتش ، می خوانَد
و سرانگشت تو
ابهام اشارت را
می شکوفاند
آن دم که ، به سنگ
حشمت خواندن و گفتن می آموزد.
چشم من می شنود
غنچه هایی که بر این پرده ، شکوفایی را ، می خوانَد
می توانی تو
و من می دانم
با سرانگشت ظریف
آنچه در من جاری است:
- خون آهنگین را -
بنوازی با عشق .
می توانی تو
و من می دانم
می توانی که به من دوستی دستت را هدیه کنی.
"فرخ تمیمی"
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونان که بایدند
نهبایدها
هر روز بیتو
روز مباداست...
"قیصر امین پور"
گل سرخ
گل سرخ گل سرخ
او مرا برد به باغ گل سرخ
و به گیسو های مضطربم در تاریکی گل سرخی زد
و سرانجام
روی برگ گل سرخی با من خوابید
ای کبوترهای مفلوج
ای درختان بی تجربه یائسه ، ای پنجرههای کور
زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم ، اکنون
گل سرخی دارد می روید
گل سرخ... سرخ
مثل یک پرچم در رستاخیز
آه .. من آبستن هستم
آبستن...آبستن.
"فروغ فرخزاد"
به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟ نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را
"زنده یاد نجمه زارع"
قــرارمــان فصــل انگــور!
شــراب کــه شــدم
تــو، جــام بیــاور، مــن، جــان!
"رحمان عباسی"
حالا دیگر
یک خط در میان گریه میکنم،
حالا دیگر
شانههایم صبورتر شدهاند
و با هر تلنگری که گریه میزند
بیجهت نمیلرزند!
انگار دیگر هیچ اتفاقِ عاشقانهای
از چشمهایم نمیافتد
و پاییزِ من
اتفاق زردیست
که میتواند
ناگهان در آغوشِ هر فصلی بیفتد!
حالا تو هی به من بگو
بهار میآید...
"نسترن وثوقی"
پنج بوسه ، برای پنج سر انگشت تو.
می میرم این درنگ را
از انگشتانت بوسه ی سرخ ، فرو می چکد
و تو ، چون موسی ،
از دریا خواهی گذشت
نهی پای و برهنه بازو .
تدبیر می جویم
و این کلاف
بر دیوار اتاقم
تندیسی از
«مبادا» ست.
تو را می جویم ، چونین معجزه ی دستانت
به بارگاهت
که مرا بارده
که هیچ چیز ، چیزی به زیبایی تو نیست
و زیبایی تو ، هیچ چیز را نمی ماند
مرا بخوان
به تبرّک معجزه ات.
"فرخ تمیمی"
وقتی که تو نیستی
دنیا چیزی کم دارد
مثل کم داشتنِ یک وزیدن، یک واژه، یک ماه!
من فکر می کنم در غیاب تو
همه ی خانه های جهان خالیست
همه ی پنجره ها بسته است
وقتی که تو نیستی
من هم
تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام!
واقعا
وقتی که تو نیستی
من نمی دانم برای گم و گور شدن
به کدام جانب جهان بگریزم !
سیدعلی صالحی
اگر میشد صدا را دید چه گلهایی...
چه گلهایی!
که از باغ ِ صدای تو به هر آواز میشد چید.
اگر میشد صدا را دید.
"استاد شفیعی کدکنی"
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم.
"حسین پناهی"
تو را به سبک خودم دوست دارم
من دنباله روی عشق دیگران نیستم
فکر میکنم کندن کوه برای ساختن تونل بهتر است
تا ابراز عشق
... من برای تو نمی میرم تا لباس عزا تنت کنم نه
این دوست داشتنی احمقانه خواهد بود
برایت زنده بمانم بهتر است
هیچکس تو را مثل من دوست ندارد
پس تو را مثل من دوست خواهم داشت
تو مجبور نیستی شعرهایم را دوست داشته باشی
مجبور نیستی دعوا نکنی
مجبور نیستی همیشه لبخند بزنی
مجبور نیستی که خودت را مجبور کنی مرا دوست داشته باشی
من دوست داشتنم را به تو ثابت نمی کنم
همیشه حرف هایت را نمی پذیرم
قول نمی دهم هیچوقت فراموشی نگیرم
من حتی قول نمی دهم که هیچوقت روز تولدت را از یاد نبرم
و این یک فاجعه ی بزرگی خواهد بود
دقیقا این فاجعه است
و من تو را فجیع دوست خواهم داشت
تو مجبور نیستی باور کنی
اما باور نکردن تو از دوست داشتن من نمی کاهد
این سبک من است
و فقط من هستم که میتواند اینگونه تورا دوست داشته باشد
من تو را به سبکی خاص
به سبک خودم دوست دارم..
"ماردین امینی
همه چیز از جایی شروع شد
که گفتی دوستم داری
گاهی برای یک عمر بلاتکلیفی
بهانه ای کافیست.
"لیلا کردبچه"
در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی "دوستت دارم"
کام زندگی را تلخ می کند
وقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتی ات
زندگی را
تا مرز های دوزخ
می لغزاند!
دیگر ـ نازنین من ـ
چه جای اندوه
چه جای اگر
چه جای کاش
و من
ـ این حرف آخر نیست ـ
به ارتفاع ابدیت دوستت دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری صوفیانه
از گفتنش امتناع کنم.
"مصطفی مستور"
با مرجانها در عمق دریاها لرزیدیم
با کوسه ها خروارها تُن آب را باله زدیم
با امواج به ساحلها کوبیدیم
دنیای سرخ و سیاه خزهها را بر صخرهها روییدیم
با ابرها بارها با پرندهها بر شاخهی نارونها قاقار کردیم
ترکیدیم با انارها و سیرسیرکها
وزیدیم...
ترسیدیم...
درخشیدیم...
و درخشیدیم با ستارگان نیمه شب تا کجا... کجا !
میبینی؟ میبینی تا کجا میرفتیم و برمیگشتیم !
اکنون چنگ میزند بر نم روح انسانی رویاهایمان
خزههای سبز سفر
خیس باران به سوی پنجرههای مه گرفته سرازیر میشویم
میبینی تا کجا با آب آمدهایم!؟
با قایق بی پارو!؟
خوابم میآید...
نه
از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است...
خیلی زود...
" حسین پناهی
آدمها عاشق ما نمیشوند ، آدمها جذب ما میشوند.
در لحظهای حساس حرفهایی را میزنیم که شخصی نیاز به شنیدنش داشته.
در یک لحظه ی حساس طوری رفتار میکنیم
که شخص احساس میکند تمام عمر در انتظار کسی مثل ما بوده!
در یک لحظه ی حساس حضور ما ، وجودِ شخص را طوری کامل میکند
که فکر میکند حسی که دارد نامی جز عشق ندارد.
آدمها فکر میکنند که عاشق شده اند. آدمها فکر میکنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمیآورند.
آدمها فکر میکنند مکمل خود را یافته اند. ... آدمها زیاد فکر میکنند.
آدمها در واقع مجذوب ما میشوند و پس از مدتی که جذابیت ما برایشان عادی شد
، متوجه میشوند که چقدر جایِ عشق در زندگیشان خالیست ...
میفهمند در جستجویعشقهای واقعی باید ما را ترک کنند.
تمامِ حرفِ من اینست که
کاش آدمها یاد بگیرند که "عشق پدیدهای حس کردنی است نه فکر کردنی"
و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان، عشقی را که فکر می کرده اند دارند چه میکند
با کسانی که حس میکرده اند این عشق واقعی ست
."نیکی فیروزکوهی"
و تو مرا با روحانیت شانههایت میپرورانی
و من قالب زیبای تو را در جاودانیترین جای قبلم، جاودانی میکنم
از اینکه روزگار تیره است و شب ما تیره است، باک نداریم
من به فروغ تن اندوهگین تو مینگرم
و تو به آتش بازی قلب من خیره میشوی
سرتاسر این پهنه درد پر از سکوت است
فقط قلبهای ما است که میخواند
در کنار رودی از مرگ به زندگی میاندیشم
"بیژن جلالی"
لبهایت را بگذار سرجایش
بیا شب را قدم بزنیم
عاقبت چیزی که باید، میشود
همیشه
بزرگترین اتفاقهای زندگی
از یک اتفاق
که به وقت اش
اتفاق میافتد شروع میشود …
"سید محمد مرکبیان"
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زنها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی ز آئینه می ترسم!
سلام رادوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم
پس هستم
اینچنین می گذرد روز و روزگار من!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم.
"حسین پناهی"
تا شب نشده
خورشید را لای موهایت می گذارم
و عاشق می شوم
فردا برای گفتن دوستت دارم
دیر است.
"جلیل صفربیگی"