بغلت می کنم
سینه ات، بازوانت، شانه هات...
این همه زیبایی که در تو جمع شده
در آغوشم پخش می شود
"آزاده زارعیان"
عشق
در بازی بازوان ِتو
دست
به سرت که می کنم
از لای انگشت نگاری ها
... تا مو
شکافی ِ گیسوانت
باور کن خدا هم نظر می دهد
وقتی که مانده ام کدامیک از لبانت را دست چین کنم
"هومن شریفی"
لبخندت
ادراک نشاطی است
که از گشودن گنجینهای دست میدهد
نازنین!مرا خرافه مپندار
که کولیان
وارثان علم قدیماند.
"سعید قربانیان"
برای چشـــم سیاه تـو اتل متل خواندم
تو گریه کردی و من باز هم غزل خواندم
طلوع شعر مرا هـــم کمـی محل بگذار
اگر چه مثل خروسان بی محل خواندم
تو از سفینه ی گریـــه برای من گفتی
من از کتیبه ی خنده بغل بغل خواندم
نه فیلسوف و نه عارف، قلندری مستم
برای کشف نگاه تــو بــی جدل خواندم
اگر چه صبح رسید و حرام شد خوابم
برای چشــم سیاه تـــو لا اقل خواندم
رضا علی اکبری
«کنار من که قدم میزنی هوا خوب است
پر از پریدنــــم و جای زخــمها خوب است
برای حک شدن عشق در خیابانهــا
به جا گذاشتن چند رد پا خوب است
قدم بزن پُـــرم از حس «درکنـــــار تویــــــی»
قدم بزن پُرم از حس اینکه «ما» خوب است
نخند حرف دلــــم را نمـیشــــــود بزنـــــم
خیال میکنم اینجور جملهها خوب است
بگیــــر دست مـــــرا بشکنام بپیچانام
دو تکهام کن و آتش بزن، بلا خوب است
به هر کجا کــــه مرا میبری نمــیگویم
کجا بد است کجا دور یا کجا خوب است
بـــه من بگو تو، بگو هــی، بـه من بگــــو صالـــــح
نگو: «تو» بیادبی میشود «شما» خوب است!»
تـــو تکیه کلام منی و شاعــــر تـــــو
همیشه نام تورا ثبت کرده با خوب است
و بیت بیت سفر کرده از هرآنچه بد است
بــه اتفاق تو او هم رسیده تا خوب است
قدم بزن صحـــرا فکــــر مـــی کند باران
دوباره یاد زمین کرده و خدا خوب است
صالح سجادی
دست ھایت مال من؟
با دست ھای من بنویس
با دست ھای من غذا بخور
با دست ھای من موھایت را مرتب کن
فقط دست ھایت را از تنم برندار...
"عباس معروفی"
دوستم بدار!
نه با تبسمی عاشقانه و هدیه ای به رسم تولد
نه با نوشتن نامم در خاطراتت
و نه با ترسیم تصویرم بر دیوار اتاقت.
دوستم بدار!
نه در نوازش نغمه ی گیتارم
و نه در غزل های بیقراری که بر دلم ذوق گفتن است
دوستم بدار همانگونه که هستم ...
"منبع: نت"
از همین گوشه
که من نامش را
اول جهان می گذارم
تا تو
که نمی دانم کجای جهان ایستاده ای
فاصله
خوابی ست
که من آن را
شعر می نویسم.
"جلیل صفر بیگی"
امشب دلــم دوباره تــــه بـــی خیالی است
یعنی شبیه چشم تو حالی به حالی است
تشبیه دل به چشم!! نه...امشب عجیب نیست
از شاعری کـــه خیـــــر سرش سورئالی است!
در ازدحـــــام هـر شب تهــــــران چشـــــم تــــو
این کوچه – دل- به لطف شما پر ز خالی است
این مبتذلترین غزلم شد ... که چشم تو
در ابتذال ، چشم و چراغ اهالـــی است
نــــه! این غــــزل شبیه غزلــــهای من نشد
-این سیب اگرچه سرخ گرفتار کالی است-
باید که غسل عشق بریزم به جان شعر
شاعـر بدون عشق همان لاابالی است
بهرام محمودی
برای دیدن پنهان
و رسیدن به آسمان آبی عشق
روزها ، ماهها و سال ها دویدم
زمستان را به دست بهار سپردم
و تابستان را در دست رنگین کمان خزان رها کردم
اما لحظه ی دیدار کجاست؟
از نسیم پاییز شنیده ام
آنگاه که هرگز پاییز فرا نرسد
و خورشید هرگز غروب نکند
تو را خواهم دید
از آسمان شنیده ام
که اگر روزی هرگز تاریک نشود
و ماه و مهر دست در دست هم
در دلش جای گرفته باشند
تو را خواهم دید
و از باران شنیده ام
آنگاه که هرگز لبی تشنه نماند
تو می آیی
و تو خواهی آمد
آنگاه که تنها به عشق دیدارت نفسهایم فرو رود
و قلبم با یادت بتپد
تو را خواهم دید
"ناشناس"
هی پارس می کنند شب و روز در سرم
هی طعنه می زنند بــه اشعـــــار دفترم
« این آب هندوانه به تو نان نمی دهد » :
دیـــروز با کنـــــایه بــــــه من گفت مادرم
صد بـــار گفتـــــه اید چــــــرا ول نمــــی کنید
خسته شدم ... خدا... به شما چه که شاعرم
اصلا ً اگر نخواست کسی زندگی کند ...
این روزها برای تــــــــو ای مرگ حاضرم
حتی بمیرم و غزلـی تازه تر شوم
تا چشم دشمنان خودم را در آورم
گفتم کـــه آدمند غزل گیرشان کنم
افسوس آدمند بلی !! خاک بر سرم
انکار می کنند مرا ، خنده دار نیست ؟
از هر جهت که فکر کنی از همه سرم
اما غــــزل ؛ بـــــه حاشیه رفتیم الغرض
من شاعرم همیشه ، کمی هم کبوترم
پرواز را بلد شده ام چند سال پیش
از ترس این جماعت نادان نمـی پرم
شب توی شهر رسم کبوتر کشان که بود
سنگـــی یواش آمد و در گوشه ی پَــرم...
محمد ارثی راد
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
کمتر دوستم بدار
تا عشقت ناگهان به پایان نرسد
من به کم هم قانعم
و اگر عشق تو اندک، اما صادقانه باشد
من راضی ام دوستی پایدار، از هر چیزی بالاتر است بگو تا زمانی که زنده ای، دوستم داری! و من تمام عشق خود را به تو پیشکش می کنم...
"منبع: نت"
نه من
نه مزرعه
نه مترسک مجروح
و نه داسهای بیکار
به هجوم ملخ ها فکر نکردیم
یاد دستهای عزیزت
برای آتش زدن دل ما کافی بود...
"نسرین بهجتی"
همیشه اول فصل بهــــار می خندم
تو دیده ای چقدَر بی قرار می خندم
ولی نیامدی امسال ، حال من خوش نیست
عجیب نیست کـــه بــــی اختیــار می خندم
خبر رسیده که عاشق شدی،نمی دانی
بـــه حال و روز خودم زار زار مــــی خندم
پرنده ای که قفس در بهار را می خواست
پریده است برای چـه کار ؟ [ می خندم ]
بـــه زیـــــر بال و پـــــرم زرد زرد می افتند
به روی شاخه ی شان قار قار می خندم
خبر رسیده کـه مردی گرفته دستت را
خبر رسیده که من داغدار می خندم ؟
خبر رسیده که اشکی نمانده در چشمم ؟
خبـر رسیده کـــه در شوره زار می خندم ؟
خبر رسیده که یک شهر دور من جمعند ؟
خبـــر رسیده کـــه دیوانـه وار می خندم ؟
خبــــر رسیده ...؟ رسیده...؟ بگـــو دِ لامصب
بگو ... دِ ... تف به تو ای روزگار... می خندم
به خنده های مکرر که گریه می پاشند
به این ردیف سمـــج چند بار می خندم
چهـار پایه ی دنیا هُلم نمی دهد و ...
نه مثل حلقه ی بالای دار می خندم
به جای اسم تو بمبی تهِ تهِ قلبم
4 ، 3 ، 2 و یک / انفجــــار.....
محمد ارثی زاد
دوستت دارم
نمی خواهم تو را به خاطرات دور پیوند دهم
به حافظه قطار های مسافری
تو آخرین قطاری هستی که شبانه روز
بر رگهای دستانم سفر می کند
تو آخرین قطار من
من آخرین ایستگاه تو
دوستت دارم
نمی خواهم تو را به آب پیوند دهم
یا به باد
به تاریخ های هجری و میلادی
به جذر و مد دریا
ساعات کسوف و خسوف
و مهم نیست ایستگاه های هواشناسی
یا خطوط فنجان های قهوه چه می گویند
چشمان تو به تنهایی پیامبر گونه منند
مسئول شادی جهان !
"نزار قبانی"
گفتم بــه پیک های دما دم امان بده
یا لا اقل به مستی من استکان بده
تااینکه رود برکت این چشم ها شود
زاینده رود را تـــو بـــــه مازندران بده
هر بار من به جای تو ترفند می خورم
یکبار هــم به جای خودت امتحان بده
تا اینکه باد سمت تو خود را رها کند
از راه دور ، روسری ات را نشان بده
لازم نکرده است که همراهی ام کنی
دستی برای دلخوشـــی من تکان بده
پاییــــــز با مدال طلایش تورا خرید؟
یک فصل بیشتر به بهارم زمان بده
باید که از زمین بروم بی خیال باد
باران برای رفتن من ریسمان بده
یاسر ساجدی
دوستت دارم
می خواهم تو را به زمان
به حال و هوایم پیوند دهم
ستاره ای در مدارم!
می خواهم شکل واژه ها شوی
و سپیدی کاغذ
هر کتابی که چاپ می کنم
مردم که بخوانند
تو چون گلی در آن باشی
شکل دهانم
حرف که می زنم
مردم تو را شناور در صدایم ببینند
شکل دستانم
به میز که تکیه می کنم
ترا میان دستانم خواب ببینند
پروانه ای در دستان کودکی!
من عاشق حرفه ایم
شغلم عشق تو
عشق چرخان روی پوستم
تو زیر پوستم
من خیابان های شسته از باران بر دوش به جستجوی تو
چرا به من و باران ایست می دهی؟
وقتی می دانی
همه زندگیام با تو
در ریزش باران خلاصه شده
وقتی می دانی
تنها کتابی که پس از تو می خوانم
کتاب باران است
ممنونم
که به مدرسه راهم دادی
ممنونم
که الفبای عشق را به من آموختی
ممنونم
که پذیرفتی عشقم باشی
زمان در چمدان توست وقتی به سفر می روی...
"نزار قبانی"
همین بارانِ آهسته
همین نجوایِ گنجشکان
همین عطری که میآید؛
نگاه توست.
"سید علی میرافضلی
من در آینه ی زلال چشمان مهربان تو به اندازهی ابعاد دلتنگیخودم بزرگ شده ام.
حداقل تو باور کن، از تمام خودم کوچکترم ...
بارها گفته ام که من به همان گوشهی دنج و متروک قلبت قانعم
بقیه اش با خودت ...
فقط امروز آفتابی و فردا ابری نباش ...
یا برای همیشه بمان یا برای همیشه برو
منبع: نت
از خیابان هــای دلتنگــــی مـــــرا پیدا کنید
مثل دریا تشنه ی طعم هزاران بوسه ام
آه ماهی ها بـــه هر رنگی مرا پیدا کنید
زخمی ام از چشمهای نازنین، شمشیرها
در هیاهـــوی چنین جنگـــی مرا پیدا کنید
مثل ریگی زیر پــــای آبشار صخره ها
از هجوم این همه لنگی مرا پیدا کنید
دل قنــاری زیست امــــا در لـک آواز مرد
خاک شد با سوت آهنگی مرا پیدا کنید
علی محمد مودب
بی سر
خواب تو را می بینم
بی پر
به بام تو می پرم.
انگور سیاهم
به بوی دهان تو شراب می شوم.
"شمس لنگرودی"
همیشه منتظرت هستم
خیال می کنم پشت در ایستاده ای و در میزنی
اینقدر این در کهنه را باز و بسته کرده ام که لولایش شکسته است
لولای شکسته در را عوض میکنم
انگار کسی در میزند
در را باز می کنم و در خیالم تو را می بینم که پشت در ایستاده ای
می گویم :بانو خوش آمدی
ولی تو نیستی
پشت در تنهاییست
در را می بندم و باز دوباره باز میکنم
ولی هنوز هم نیستی
اینقدر باز میکنم و می بندم که لولای در دوباره می شکند
کاش می آمدی
می دانم چشم خسته ام بسته خواهد شد
قلبم خسته ام خواهد ایستاد
ولی تو نخواهی آمد
بانو
بانو
بانو جان
تا آخر عمر فقط همین خواهد بود
من و در و لولای شکسته
و حسرت دیدار تو
فقط همین
کیکاووس یاکیده
هیچ کس
دگمههای مرا
باز نکرده بود
جز تو
که می بستی و باز میکردی
نمیدیدی دگمهی آستینت
به یقهام دوخته شده
و نگاهت بر لبهام
دال یادم رفته بود یا میم؟
بوسیدن که یادم نمی رود
عشق من!
"عباس معروفی"
تمام این مسافرخانه
از عطر دستهای تو
پر خواهد شد
دهان اگر باز کند این چمدان.
"حافظ موسوی"
آسمان که نشد،
چرا درخت نباشم ...وقتی تو
در من
اینهمه پرنده ای؟
ذهنم پُر از لانه هایی است
که برای تو ساخته ام !
"کامران رسول زاده
مثل یک سایــه ی مشکوک به دنبال توام!
خوب من ! بد به دلت راه مده چیزی نیست
من همان نیمه ی آشفته ی هر سال توام!
تـو اگـــر باز کنـــــی پنجره ای سمت دلت
می توان گفت که من چلـچله ی لال توام!
سالها گوش بـــه فــرمان نگاهت بودم
چند روزیست که بازیچه ی امیال توام،
گله ای نیست کــــه برداری و دورم ریزی
من همان میوه ی پوسیده ی اقبال توام
مثل یک پوپک سرما زده از بارش برف ـ
سخت محتاج به گرمای پرو بال توام!
زندگی زیر سر توست اگر لـــج نکنــــــی
باز هم مال خودت باش خودم مال توام!
سیدمحمدعلی رضازاده
در سرم دختر پیری عصبی می رقصد
شهر بر روی سر من عربی می رقصد
این جهان با همــه ی دغدغه هایش دارد
روی یک جمجمه ی یک وجبی می رقصد
سال ها رفته و از برق نگاه تـــو هنوز
مرد دیوانه به سازی حلبی می رقصد
مـــاه افتـــــاده بر آب و منـــم افتاده در آب
اشک می ریزم و او نصفه شبی می رقصد
کاش آغـــوش مرا عطر تـــو معنـا می داد
بوسه یعنی که لبی روی لبی می رقصد
از سبا گیسوی بلقیس بـه همراهی باد
بر سر تخت سلیمان نبی می رقصد...!
سیدمحمدعلی رضازاده
خمیرت را به خون ماه ورزانید و در آنی
تـــو را پیکر تراشیدند معماران یونانی !
تو را پیکر تراشیدند و از تن خستگی ها را
در آوردند با نوش دو فنجـــان چای سیلانی
حنا بستند گیسوی تو از خــون عمیق شب
کشیده چشم و ابروی تو را "محمود" ایرانی
بــرای رنگ چشمت جوهر دریا و جنگل را
چه زیبا ریخت در بوم نگاهت حضرت مانی
خمیرت تـا بخشکد داغ لب بود و تن خیس ت
از آن دم باز شد بازار گــــرم بوسه پنهــــانی!
تو را عرفان و عشق آموخت خواجه حافظ شیراز
سخن آموختـــی در محضر سعدی و خاقانــــی!
کشیده از ازل دوردهانت نقش بوسیدن :
نبات سرخ تحتانی نبـــات سرخ فوقانی!
تو شاگرد اول هر چه دروس دلبری هستی
تو استاد همه معشوق از عاشق گریزانی !
برید و دوخت با باد صبـــا پیراهنی از عشق
نشانده حسن بلقیس تو بر تخت سلیمانی
"زلیــــخا"دلبری گـــر از تــــو می آموخت میدانم
به عشقش جامه از تن می درید آن ماه کنعانی!
به محض دیدنت از جای برخیزند بیماران
بنا شد باتماشای تو طب دیده درمانی!!
چنین شوریدگی از نشئه ی سرشار چشم تو
کشانده عقل را تا خانــــه ی خواب زمستانــی
نصیب من چه کردی جز پریشانی و حیرانی
نصیب از تو چه بوده غیـــر حیرانی پریشانی
موافـــق با جهـــانــــی ساکت و ، منهــــای آدمهـــا
جهانی بی جنایت ، بی خیانت ، بی... که می دانی!
سیدمحمدعلی رضازاده
چشمانت را دیگر ندارم تو رفته ای
کاش خاطره ی نگاهت را هم
با خود می بردی…
"منبع: نت"
در پیاله ای
به رنگ چشمان تو
غرق خواهم شد.
فردا
در ساحل پیالهی خواب
ریشه خواهم داد.
تو خواهم بود ...!
کیکاووس یاکیده
همه ی سنگ های جهان را
به پنجره ای می زنی
که شیشه ندارد.
اسمم را بخوان
اگر شکستن
خیال تو نیست.
"شیدا نوذری"
سال هزار و سیصد و....هر سال ،سال توست
تقدیر من رقــــــم شده
در زیــــر فـــال توست
می پرسی این غــــزل برای کُدامین فرشته
است؟
می خندم! – آی!خوب من! این شرح حال توست
غیر از کلام و واژه چه
دارم من از جهـــان؟
این خلسه های نیمه ی من ،از مجال توست!
بیت و
نفس،شبیه بـــــــــه هـم،تـنــد می شـوند
آهنگ قلب و نبض من این حس و حال
توست
وصل همـیـم در تـن یک شعــــر بـالــدار
پای دویدن از من و
پرواز....بال توست
وقتی اتاق مـن پــُر پـروانــــــه می شود
فصل
بهار آمده ....یا این خیال توست؟!
گـاهی بـرای از تــو سرودن غـــزل کم
است
بسکه قصیده پشت سرت ...زیر شال توست!
سلطــان عشق،روی لبــانت
جلــوس کرد
امشب شروع سلطنت خط و خال توست
«ما را سری است با تو....»
که معناش این شده است
یعنی بخــــواه!زندگـی ام نیــــــــز مــــال
تـــوست!
رگهـــــام را زدم فـوران کـــرد تــا افــــق
خون چکیده بر
تن این شب حلال توست!
امیر مرزبان
می خواستم چشم های تو را ببوسم تو نبودی، باران بود
رو به آسمان بلند پر گفت و گو گفتم: ـ تو ندیدیش...؟!
و چیزی، صدایی... صدایی شبیه صدای آدمی آمد،
گفت: نامش را بگو تا جست و جو کنیم! نفهمیدم چه شد که باز
یک هو و بی هوا، هوای تو کردم،
دیدم دارد ترانه ای به یادم می آید. گفتم: شوخی کردم به خدا!می خواستم صورتم از لمس لذیذ باران فقط خیس گریه شود،
ورنه کدام چشم کدام بوسه کدام گفت و گو...؟!من هرگز هیچ میلی به پنهان کردن کلمات بی رویا نداشته ام
سیدعلی صالحی
حرفت قبول! لایق خوبی نبودهام!
وقتی بدم! موافق خوبی نبودهام!
عذرای پاکدامن اشعــــار آبـــیام
من را ببخش وامق خوبی نبودهام
فهمیدی اینکه خندهی تلخم تصنعی است؟
الحـــق کـــــه من منافـق خوبـــــی نبودهام!
این بادها به کهنگیام طعنه میزنند
من بادبان قایــــق خوبـــــــی نبودهام
من هیچوقت شاعر خوبی نمیشوم!
من هیچوقت خالــــق خوبـی نبودهام!
فهمیدم اینکه فلسفهی من شکستن است
هـرگـــــز دچـــــــار منطق خوبــــــی نبودهام
حرفت قبول! هر چه که گفتی قبول! آه…
اما نگو کـــــه عاشق خوبـــــــی نبودهام
امیر مرزبان
یک ذره برگرد پشت سرت را نگاه کن
وقتی که تخیلِ صندلی از جای تو خالی نیست معنیِ سادهاش این است که من شاعرم هنوز!
سیدعلی صالحی
خوابی شیرین که در انتظار تعبیرش نبودی،
بارانی که دانه دانه تمیز میشود
و روی گونهی من مینشیند،
کاسهیی از صدف که فرشتگانش پاک کردهاند
تا از لبخندت پر شود.
این جایی تو
در آتش دستهای من
و تشنه و بیامان میباری
میباری
و تسکینم میدهی.
"شمس لنگرودی"
گفتی می آیی
و یاد اخبار هواشناسی افتادم
که لذت باران های بی هنگام را می برد
گفتی می آیی
و یاد تمام روزهایی افتادم
که بیهوده چتر برداشته بودم!
"لیلا کردبچه"
صبح و ِطلوع شعر و غزل ، ناشتای تو
یعنی سلام ، زنده شدم با دعــــای تو
یعنی دوباره... با تو من از خواب می پرم
با مـــوج های ملتهب خنده هـــای تــــو
حس می کنم که جنبش رگها و قلب من
تنظیـــم می شوند بــــه آهنگ پــــــای تو
یعنی که رگ رگ تن من شوق می شود
یعنی کـــه تنگ می شود این دل برای تو
احساس می کنم که تو من می شوی و من
یک لــحظه خواستم کـــه بیایــم بــه جای تو
یک لحظه من بـــه خوبی تــو باشم و دلم
یک لحظه ! یک دقیقه! ... شود آشنای تو
تازه سلام اول این قصــه می رسد
پر می شود تمام من از ماجرای تو
گنجشک می شوی و قناری نغمه خوان
در گــوش من ترنــــم نــــرم صدای تـــــو
تو خوبی آنقدر کـه هوا خوب می شود
اصلا هوای من شده خوب از هوای تو
خورشید هم به قدر تو زیبا و خوب نیست
گـــل ، سعی می کند کـه در آرد ادای تو
اصلا خودت بگو که چه کردی که ساختت
این سان لطیف و ناز و معطر ، خدای تو ؟
خوابـــم گرفته با تغـــزل آرام در صدات
آرام می شود دوباره دل از لای لای تو
صبحانه حاضرست ، بفرما غزل بنوش
طعم بهشت می دهد امروز چای تو!!!
برنامه چیست ؟ زل زدن محض در نگات
اکــــران ماندگار تــــو و سینمـــای تــــو
حالا منم و لطف تــــو هر لحـظه بیشتر
هی سوء استفاده شد از این حیای تو
من چیزهــــای خــوب زیادی نداشتم!
می فهمم آخر ارزش و قدر و بهای تو
می فهمم اینکه نوری و آب و درخت و ...آه
می دانم اینکه تــوی جهـان نیست تای ِ تو
می دانم اینکه جهــــان ، تلخ و شور و سرد
سنگ و سیاه و سخت تمامش ، سوای تو!
من بیست و هشت سال خودم را نوشته ام
می ریـــزم ایـــن تمــــام خودم را بـــه پای تو
اصلا برای چیست من اینقدر حرف ... حرف …حرف
اصلا تمــــام زندگـــــی من فـــــــــدای ِ تــــــــو
امیر مرزبان
شاید
تقدیر روی پیشانیام
نوشته باشد
"همیشه فاصله ای هست"
ولی تو فقط گاهی برایم بخند
آنوقت تقدیرم را می بوسم
و کنار می گذارم
تو که می خندی
خدا تازه می فهمد
اگر تنها عشق
اعجاز رسولانش بود
دنیای جهنمی
بهشت موعود می شد...
عشق همیشه
معجزه ای تازه دارد...
تو فقط گاهی برایم بخند.
"گیلدا ایازی"
بهار ...
و این همه دلتنگی؟!
نه ،
شاید فرشته ای
فصلها را به اشتباه
ورق زده باشد.
" رضا کاظمی"
این گونه است قصه ی غم های بعد تو
هرگـز نمی رسم بـــه قدم های بعد تو
این اسکلت خراش دلم را وسیع کرد
این زندگی شبیهِ عدم هـــای بعدِ تو
کو شوکران من ؟ به یک جرعه سر کشم
کو جرعـــه ای هلاهل و سم هایِ بعدِ تو
حتی تسلـی ام نشده این ضریح ها
سجاده ها ... تمام حرم های بعدِ تو
تو قبله ی مقدس در سینه ی منی
من کافرم به دین صنم های ِ بعدِ تو
دریا میان خلسه ی آن چشمهاست ، من -
- مغروق مانده ی تمـــام بلـــم های بعدِ تو
این شعر ها به دردِ دل من نمی خورند
بیـــزارم از صدایِ قلـــم هـــــای بعدِ تو
امیر مرزبان
زیر پنجرهی اتاقم
«مــرا ببوس» را میخواند
آواز خوان کوچههای شب.
میبوسمت
و طرح لبهایم میماند
روی غبار سرد شیشه!
"رضا کاظمی"
شب در طلسم پنجره وا مانده بود و من
بغضــی میان حنجره جا مانده بود و من
با آن همـــه غریو و غـــرور پلنگی ام
یک دره انعکاس صدا مانده بود و من
بر خانه ای که آینه حسی سه گانه داشت
ابلیس مانده بــود و خـــدا مانده بـــود و من
هم آب توبه بود در آن خانه هم شراب
اخلاص در کنـــــار ریا مانـــده بود و من
ابلیس با خدا به تفاهم نمــی رسید
تردیدها و دغدغه ها مانده بود و من
تـــا شیــــشه مشبک پرهیـــــز بشکند
سنگی در آستین خطا مانده بود و من
می رفت دل به سمت وسوسه اما هنوز هم
یک پــــــرده از حریـــــر حیـــــا مانده بود و من
فردا کــه آن برهنه معصوم رفته بود
ابلیس با هزار چرا مانده بود و من
محمد سلمانی
آن قدر از مقابل چشــم تـو رد شدم
تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم
منظومه ای برابر چشمم گشوده شد
آن شب کــــه از کنـار تو آرام رد شدم
گــــم بودم از نگاه تمـــــام ستارگــــــــــان
تا این که با دو چشم سیاهت رصد شدم
دیدم تــــــو را در آینـــــــه و مثـــــل آینــــه
من هم دچار ـ از تو چه پنهان ـ حسد شدم
شاید به حکم جاذبه شاید به جرم عشق
در عمق چشـــم های تو حبس ابد شدم
شاعر شدم! همان که تو را خوب می سرود
مثل کسی کـه مثل خودش می شود شدم
محمد سلمانی
چـــه وقت گــــل کند آیا شکوفه های تنت
چه قدر مانده که دستم رسد به پیرهنت ؟
چگــونه صبــر کنــم کـــه باز برچینــم
شکوفه ی غزل از گیسوان پر شکنت
غمـی نجیب نهفته ست در دلم که مرا
رها نمی کند احساس دوست داشتنت
تو آن دقایق شیرین خاطرات منی
ببر مـرا بــه تماشای باغ نسترنت
تمام شهر به تایید من بپا خیزند
اگـــر دقیـــق ببینند از نگاه منت
چگونه با تـــو بجوشــــم؟چگــونه دل بدهم ؟
منی که این همه می ترسم از جدا شدنت
محمد سلمانی
مار از پونه، من از مار بدم میآید
یعنـــــی از عامل آزار بدم میآید
هم ازین هرزه علفهای چمن بیزارم
هــــم ز همسایگـی خار بدم میآید
کاش میشد بنویسم بزنم بر در باغ
کـه من از اینهمه دیوار بدم میآید
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولـــی از مرد تبـــردار بدم مــــیآید
ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگـــو
که من از کار تو بسیار بدم میآید
عمق تنهایی احساس مرا دریابید
دارد از آینــــــه انگار بدم مـــیآید
آه، ای گرمی دستان زمستانی من
بــی تو از کوچـــه و بازار بدم میآید
لحظهها مثل ردیف غزلم تکراریست
آری از این همه تکــــرار بدم مــیآید
محمد سلمانی
آسمان آبــی عرفــان من چشمان توست
اختر تابنده ی کیهان من چشمان توست
در حضور چشم هایت عشق معنا می شود
اولین درس دبیرستــان من چشمان توست
در بیابانی کـه خورشیدش قیامت می کند
سایبان ظهر تابستان من چشمان توست
در غـــزل وقتــی کـه از آیینه صحبت می شود
بی گمان انگیزه ی پنهان من چشمان توست
من پر از هیچــم پر از کفـرم پر از شرکم ولی
نقطه های روشن ایمان من چشمان توست
در شبستانــی کــه صد سودابــه حیران من اند
جام راز آلوده ی چشمان من ، چشمان توست
باز می پرسی که دردت چیست؟ بنشین گوش کن!
درد من ، این درد بــی درمــان من، چشمــــان توست
محمد سلمانی
کلبــه ام پنجــــره ای باز بـــه دریـا دارد
خوب من! منظره ی خوب ، تماشا دارد
ساختــم آینـه ای را به بلندای خیال
تا خودت را به تماشای خودت وا دارد
راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است
کــه بـــه اندازه ی صد فلسفـــه معنــا دارد
گوش کن خواسته ام خواهش بیجایی نیست
اگـــر آیینــــه ی دستت بشـــوم ، جــــا دارد
چشـــم یک دهکده افتاده به زیبایی تو
یعنی این دهکده یک دهکده رسوا دارد
کـــوزه بــر دوش سر چشمه بیا تا گویند
عجب این دهکده سرچشمه ی زیبا دارد
در تو یک وسوسه ی مبهم و سرگردان است
از همـــان وسوسه هایـــی کـــه یهـــودا دارد
عشق را با همـه شیرینـــی و شورانگیزی
لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد
بـــی قرار آمدن ، آشفتــن و آرام شدن
حس گنگی است که من دارم و دریا دارد
یخ نزن رود معمایی من ! جاری باش
دل دریایـــی ام آغــــوش پذیــرا دارد
محمد سلمانی