قطاری به مقصد خد ا
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کیست که با ما سفر کند ؟ کیست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
ادامه مطلب ...*عشقت را بر پرتگاه منشان چرا که بلند است آن!
*من با عشق به تو تنها به میعادگاهم می آیم ، اما این من ، در ظلمت کیست کنار می آیم تا از او دوری کنم ، اما نمی توانم از او بگریزم ، او وجود کوچک خود من است ، آقا و سرور من . حیا و شرمندگی نمی شناسد و شرمنده ام که همراه با او به درگاه تو آمده ام .
ادامه مطلب ...
تنهایی، سکوت و عشق
انسان تنها است. بیشترین چیزی که در تداول عامیانه از تنهایی فهم می شود تنهایی فیزیکی یا طبیعی است. ...
چرا فراموش نکنیم که خودمان تنهائیم؟ لااقل به دودلیل: اگر تنهایی واقعیت است، چرا باید واقعیت را فراموش کرد؟ در فراموش کردن واقعیتها چه سودی وجود دارد....
ادامه مطلب ...عشق جاودانه است
عشق، تجربهی کسانیست که بهروشنی و دلآسودگی و آزادی رسیدهاند.
تنها قلهها هستند که میتوانند تمامی چشماندازِ پیرامونشان را زیرِ چترِ نگاهِ خود بگیرند.
اگر طالبِ تجربهی عشق هستی، به مراقبه بپرداز.
اگر طالبِ گلهایی، بوتهها را تیمار کن.
آبشان بده،
کودشان بده،
داستان "شیخ صنعان و دختر ترسا" از قشنگترین داستانهای دنیاست . پوسته ها و اسم ها را کنار نمیشود گذاشت ولی فکر می کنم روح داستان آنقدر درخشنده باشد که در نام ها و مسلک ها گم نشود ...
ادامه مطلب ...موضع قرآن نسبت به بهداشت روان
مباحث بهداشت روانى در قرآن به نحو بسیار گسترده اى مطرح شدهاند. این مباحث شامل موضع قرآن نسبت به مقوله بهداشت روان، روانشناسى شخصیت سالم (psychology of healthy personality), انحراف از سلامت روانى و مکانیسمهاى بروز و روشهاى اصلاح آن و نیز شیوههاى ارتقاء سلامت روانى (mental health promotion) و رشد عاطفى و عقلانى است.
در این مقاله عنوان اول یعنى موضع قرآن نسبت به بهداشت روان، و عنوان دوم یعنى روانشناسى شخصیت سالم در قرآن به استناد آیات کریمه و با استفاده از تفاسیر معتبر مورد بحث قرار گرفتهاند.
خدا همین نزدیکیست
وقتی چشمان خسته ات را بر روی تمام دورنگی ها و بی محبتی ها می بندی، وقتی دست های خالی ات را نگاه می کنی، زمانی که برای یاری کردن دست دراز می کردی و اکنون کسی نیست تا نهال سبز امید را به تو هدیه دهد، وقتی آنقدر گریه می کنی که دیگر اشکی منتظر جاری شدن از چشمانت نیست، وقتی دنبال آغوشی پر از محبت می گردی، وقتی دلت برای قشنگی فرشته ها و زیبایی خنده هایشان و جذابیت چشمان پری تنگ شده و ندایی درون قلبت برخاسته، مطمئن باش که بخشنده تر و مهربان تر از خدا نخواهی یافت. به سویش برو. او با آغوش باز منتظر توست.
چرا از مرگ می ترسید ؟ از اشعار فریدون مشیری |
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟
گفتم : اگر وقت داشته باشید .
خدا لبخند زد
وقت من ابدی است .
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
خدا پاسخ داد ...
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .
این که با نگرانی نسب به آینده فکر میکنند .
زمان حال فراموش شان می شود .
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .
این که که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .
بعد پرسیدم ...
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آدم ها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟
خدا دوباره با لخند پاسخ داد .
یاد بگیرن که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .
اما می توان محبوب دیگران شد .
یاد بگیرن که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد .
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم .
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن .
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند .
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند .
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .
و یاد بگیرن که من اینجا هستم .
همیشه ...
نمی خواهی شروع کنی ؟
می گویند یک روز لیلی برای مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست داری من را ببینی ؟
اگر نیمه شب بیایی بیرون شهر ، کنار فلان باغ ، من هم می آیم تا ببینمت.
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود ، چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست.
ولی مدتی که گذشت خوابش برد.
نیمه شب لیلی آمد و وقتی او را در خواب عمیق دید ، از کیسه ای که به همراه داشت ، چند مشت گردو برداشت و ریخت داخل جیب های مجنون و رفت.
مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود، آهی کشید وگفت :
ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم .
و افسرده و پریشان برگشت به شهر.
در راه یکی از دوستانش او را دید و پرسید :
چرا اینقدر ناراحتی؟
و وقتی جریان را شنید با خوشحالی گفت :
این که عالیه !
چون نشانه این است که لیلی به دو دلیل تو را خیلی دوست دارد !
دلیل اول این که :
خواب بودی وبیدارت نکرده !
و به طورحتم به خودش گفته :
اون عزیز دل من که تو خواب نازه ، پس چرا بیدارش کنم ؟
و دلیل دوم اینکه :
وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت ، پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری!
مجنون سری تکان داد و گفت :
نه!
او می خواسته بگوید :
تو عاشق نیستی!
اگر عاشق بودی که خوابت نمی برد!
تو را چه به عاشقی؟
بهتره بروی با گردوها بازی کنی!
نکند فرصتها را از دست بدهیم.
نکند وقتی بیدار بشویم که دیگر کار از کار گذشته باشد !
و باید بدانیم ، هر ثانیه از زندگی ما لحظه ای بی نظیر و تکرار نشدنی است.
و از آن لحظه های ناب ، بهترین استفاده را ببریم.
پس بیایید از همین لحظه شروع کنیم.
تنـــهایی
تنهایی چیست؟ اساسا تنهایی چیست؟ مسلما انسان در همه حالات ممکن است به تنهایی برسد. یعنی فقط وقتی که انسان را به گوشه ای می اندازند و در را بر رویش می بندند تنها نمی شود، بلکه گاهی در وسط زندگی و در متن جمعیت هم تنها می شود و یا اساسا ً هنگامی که رابطه ای با هستی پیدا می کند، احساس تنهایی به او دست میدهد. چند نوع تنهایی وجود دارد: یک نوع تنهایی مبتذل است. تنهایی مبتذل یک نوع عکس العمل روح بیمار است. کسی که دچار عقده های روانی سقوط اخلاقی یا سقوط عصبی است یا اصلا ً کمبود دارد از دیگران می ترسد و از جمعیت فرار میکند، این تیپ آدمها به گوشه ای می روند و تنها می نشینند.این نوع تنهایی یک نوع بیماری ست که ارزش بحث ندارد، این بیماری ها را دکتر روانپزشک باید معالجه کند و البته بعد از مدتی هم خوب می شود، دوباره به جمع بر می گردد. نوع دیگر تنهایی که من به آن تنهایی متعال می گوییم تنهایی است که ناشی از رشد روح انسان و بالا رفتن آن از سطح رابطه های عادی و روزمره است. گاهی تکامل روح انسان بجایی می رسد که از سطح روزمرگیها وجاذبه هایی که انسانهای معمولی را در بر میگیرد و مشغول می کند و لذت به آنها می دهد، اوج می گیرد. به میزانی که انسان از سطح معمولی اوج بگیرد، به خلوت می رسد. انسان به میزانی که به خودش توجه می کند و یک آگاهی درونی و وجودی می یابد، رابطه های بیرونی اش کم می شود و به میزانی که اشتغال درونی و ذهنی پیدا می کند و درون گرا میشود،بیرونگرایی اش کم می شود. و یه میزانی که رابطه ماورایی پیدا می کند، رابطه روزمره اش کم می شود. اینها عواملی اند که یک انسان متعالی را به تنهایی و تامل در خویش می کشاند. اما یک نوع سوم تنهایی هم وجود دارد و آن تنهایی مصنوعی است. در اینجا یک نوع تنهایی مصنوعی را به انسان تحمیل میکنند مثلا ً انسان را گوشه ای می اندازند و او را در این حالت رها میکنند. هنگامی که بخواهند انسان را از همه نیروها خالی کنند تا به سادگی بتواند رام شود، ابزار شود، یکی از موثر ترین روش ها تنها کردن اوست. اگر رابطه ای نباشد یعد از ده پانزده یا بیست روز به تنهایی مطلق می رسد. روح هم درست مثل بدن است، همان طوری که بدن مقاومت و حرارت خودش را از همین مواد غذایی می گیرد که هر یک ساعت و یا دو ساعت یک مرتبه می خورد روح هم در رابطه با انسان هاست که که گرم و داغ و نیرومند میماند. در آنجا فرد به تنهایی مطلق می رسد، چون در آنجا سکوت مطلق است. بعد آن شکل و آن شرایط را به وی تحمیل میکنند، زیرا در این سکوت همه جهات برایش مساوی می شود، هر کاری برایش ممکن می شود، هیچ چیز برایش بد نیست. تجربه نشان داده که در این حالات، درونگراها دیرتر به تنهایی می رسند. انسان هایی که می توانند ساعتها تنها بمانند و با خودشان فکر کنند بیشتر از انسانهای بیرون جوش و مردم جوش و جامعه جوش، در برابر تنهایی مقاومت می کنند. علت آن اینست که درونگراها تغذیه درونی دارند، این است که بیشتر مقاومت میکنند. نکته دیگری که در تمام دنیا تجربه شده است، یعنی مربوط به یک نقطه و مکان نیست این است که مذهبی ها بیشتر مقاومت می کنند تا غیر مذهبی ها. بی دین ها زودتر به تنهایی و این ضعف دلخواه می رسند .
از سخنان دکتر شریعتی
برگرفته از سخنرانی اوشو
عشق ملاقات مرگ و زندگی است، ملاقاتی در نقطه اوج. فقط در صورت شناخت عشق است که می توان به تجربه این ملاقات نایل آمد . در غیر اینصورت به دنیا می آیی، زندگی می کنی و می میری، ولی در حقیقت مهمترین تجربه زندگی را از دست داده ای. تجربه ای که با هیچ چیز جایگزین نمی شود. تو تجربه حد فاصل مرگ و زندگی را از دست داده ای. تجربه این حد فاصل، نقطه اوج و حد نهایی تجربیات آدمی است. برای اینکه به آن نقطه برسی بایستی چهار مرحله را همیشه به خاطر داشته باشی.
مرحله اول: حضور در لحظه است، زیرا عشق تنها در زمان حال ممکن است. عشق ورزیدن در گذشته و آینده ممکن نیست. بسیاری از آدم ها یا در گذشته و یا در آینده زندگی می کنند، طبیعتآ عشق شان نیز در گذشته و یا آینده است که چنین عملی غیر ممکن است. اگر خواستی از عشق فرار کنی، در زمان گذشته و یا در زمان آینده زندگی کن ، ولی اگر خواستی رودخانه عشق را در درونت جاری سازی در زمان حال زندگی کن ، زیرا عشق فقط در زمان حال ممکن است.زیاده از حد فکر نکن زیرا فکر هم همیشه به گذشته یا آینده مربوط می شود و انرژی تو به جای اینکه به قوه احساس معطوف شود، منحرف شده و صرف فکر کردن می گردد وتمام انرژی های تو را تخلیه می کند. در چنین وضعیتی عشق نمی تواند وجود داشته باشد.
دومین قدم در راه رسیدن به عشق این است که : یاد بگیری چگونه سموم وجودت را به عسل تبدیل کنی .خیلی از مردم عشق می ورزند ولی عشق آنها با سمومی همچون نفرت، حسادت، خشم، خودخواهی و احساس مالکیت آلوده شده است. می پرسی چگونه می توان سموم را به شهد تبدیل کنیم؟ روشی بسیار ساده وجود دارد:
تو لازم نیست کار خاصی انجام دهی، تنها چیزی که احتیاج داری صبر است. این یکی از بزرگترین اسراری است که برایت فاش می کنم. امتحانش کن . وقتی که خشمگین می شوی، نباید کاری کنی. فقط در سکوت بنشین و نظاره گر باش . با خشم همکاری نکن و آن را سرکوب هم نکن . فقط نظاره کن، صبور باش و ببین که چه پیش می آید. بگذار این احساس اوج بگیرد. زمانی که حال و هوای مسموم بر تو غلبه کرد، هیچ کاری انجام نده، فقط صبر کن و بگذار که آن سم به غیر خود تبدیل شود. این یکی از و اصول زندگی است که همه چیز مدام در حال تغییر به غیر خود است .
انسان در این اوقات فقط باید صبور باشد. در زمان خشمت از انجام هر عملی حذر کن و هیچ تصمیمی نگیر. زیرا برایت پشیمانی به بار می آورد. خشم نمی تواند دائمی باشد. اگر صبور باشی و به انتظار بنشینی، به این نتیجه خواهی رسید. هیچ چیز دائمی نیست. شادی می آید و می رود،غم می آید و می رود. همه چیز تغییر می کند و هیچ چیز به یک صورت باقی نمی ماند. پس برای چه عجله می کنی؟ خشم آمده است و می رود. تو فقط قدری صبر داشته باش. به آینه نگاه کن و منتظر باش . چهره خشمناکت را در آینه تماشا کن. لزومی ندارد که این چهره را به کس دیگری نشان بدهی. این مساله فقط مربوط به توست، جزیی از زندگی و حال و هوای توست. تو باید اینقدر صبر کنی که چهره خشمگینت که از شدت خشم، قرمز رنگ شده از هم باز گردد و چشمانت حالتی متین و آرام به خود گیرد. اگر صبر داشته باشی و در آینه تماشا کنی می بینی که انرژی چشمت دگرگون می شود و تو آکنده از طراوت و نشاط می شوی.
مرحله سوم، تقسیم کردن و بخشیدن است. چیزهای منفی را برای خودت نگهدار ولی خوبی ها و زیبایی ها را با دیگران تقسیم کن . معمولآ اکثر مردم عکس این عمل را انجام می دهند. چنین انسان هایی واقعآ ابله هستند ! . وقتی که شاد هستند خست به خرج می دهند و آن را با کسی تقسیم نمی کنند ولی وقتی غمگین و افسرده هستند، ولخرج و دست و دلباز می شوند و دوست دارند همه را در غم خود شریک سازند. وقتی لبخند می زنند بسیار صرفه جویانه عمل می کنند در حد یک تبسم کوچک ولی خدا نکند که خشمگین شوند، آن گاه در آستانه انفجار قرار می گیرند.
آدم وقتی دارد ، باید ببخشد. در واقع ، انسان جز آن چیزی که با دیگران تقسیم می کند و می بخشد، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد. هر چه بیشتر ببخشی، بیشتر به دست می آوری. هر چه کمتر ببخشی، کمتر داری.
اگر ببخشی ، وجودت از سموم پاک می شود. وقتی هم ببخشی در انتظار عمل متقابل یا پاداش نباش. حتی منتظر تشکر هم نباش. بلکه تو باید از کسی که اجازه داده چیزی را با او تقسیم کنی، سپاسگذار باشی. فکر نکن که او باید از تو تشکر کند!
چهارمین گام در راه رسیدن به عشق : " هیچ بودن " است . به محض اینکه فکر کنی که کسی هستی، عشق از جاری شدن باز می ایستد . عشق فقط از درون کسی به بیرون جاری می شود که "کسی" نباشد.
عشق، در نیستی خانه دارد. هنگامی که خالی باشی، عشق نیز در تو جای خواهد گرفت . وقتی آکنده از غرور باشی، عشق ناپدید می شود . همزیستی عشق و غرور ممکن نیست . این دو در کنار یکدیگر جایی ندارند. عشق و الوهیت می توانند در کنار یکدیگر باشند، زیرا عشق و الوهیت مترادف هستند. بنابراین "هیچ" باش . "هیچ" منشا همه چیز است. "هیچ" منشا بی نهایت است. هیچ باش . در هیچ بودن است که به کل می رسی .
" اگر خود را کسی بپنداری، راه را گم می کنی ، ولی اگر خود را هیچ بپنداری، به مقصد می رسی"
مادر کیست؟
این کلمه زیبا، فاخر و فنا ناپذیر کیست و چیست؟ شکوه و والایی این موجود از خود گسسته و به لایتناهی پیوسته از چه مقوله یی است؟ با چه معیاری می توان این دریای بی پایان و این جان سودا زده و تهی از زشتیها و حقارتها را شناخت؟ شناخت این موجود پهناور در دسترس ماست، ولی ما به فضای گسترده روح او راه نداریم. چون شناخت پدید آرنده هستی پر غموض و ابهام باقی مانده و جانهای رها شده از حقارت ها به عرصه حدود ناپذیر زیبایی ها نیز به پرواز آمده نمی توانند که حقیقت او را باز شناسند و لحظات و دقایق وجود او را بنمایانند.
من خود بار ها به سیمای نجیب و عارفانه مادر خیره شده و خواسته ام رموز این شیدایی و شگفته گی نشانه های این عشق پاک و مقدس را در خطوط رخسار او بیایم و حقیقت موج ها و هیجانهای این دریای توفنده و نا آرام را که ظاهر خاموش و آرام می نماید بشناسم، اما همه ای تلاشها بیهوده مانده و تنها تبسم عاجزانه، کودکانه و دردناک و توانفرسایی در برابر این پا فشاری و خواست کودکانه ام پدید گردیده است. اما نیک میدانم که او انسانی بود، زاد و پرورد. آیا چنین نیست که جهان بر محور این زیبایی در حرکت است؟ آیا جز این است که اگر این نیروی پر جاذبه و حیات بخش را از کاینات بگیرند، جهان عنصری سرد و خاموش خواهد ماند؟
بدون تردید هیچ موجودی به قداست مادر نمی رسد و ما نیز ناتوان تر از آنیم که تکیه گاه همه امیال درونی وی شویم جز آنکه او را پس از خداوند به نیکی و زیبایی بستایم و تا آخرین دم او را سپاس گویم.
از یک شاعر اروپایی نقلیست که میگوید: مادر از هر زیبایی، زیباتر است. تنها یک عیب دارد؛ و آن اینست که نمی ماند. مادر الگوی شفقت، محبت و فدا کاریست؛ مادر معیار اصالت و نجابت است.
مـــــادر
چشمان تو دریچه یی به سوی بهشت جاودان
دستان تو محراب دعایم لبخند تو سبدی از گلهای خوشرنگ و خوشبو
قلب تو تجلیگاه پروردگار عالمیان
روح تو بزرگتر از زمین و زمان و اشکهای تو پر بها تر از مروارید غلتان ...
ای مادر!
در شبستان گیسوانت آرام می گیرم
در طلوع چشمانت زندگی را باور می کنم
در سپیده دم لبخندت لذت زندگانی را در می یابم
از قلب تو درس محبت را می آموزم
از دستان تو نوازش را ...
و از اشکهای تو صفا و آرامش را ...
عشق لذتی مثبت است که موضوع آن زیبایی است [۱]، همچنین احساسی عمیق، علاقهای لطیف و یا جاذبهای شدید است که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد و میتواند در حوزههایی غیر قابل تصور ظهور کند.
عشق و احساس شدید دوست داشتن میتواند بسیار متنوع باشد و میتواند علایق بسیاری را شامل شود.
در بعضی از مواقع، عشق بیش از حد به چیزی میتواند شکلی تند و غیر عادی به خود بگیرد که گاه زیان آور و خطرناک است و گاه احساس شادی و خوشبختی میبخشد. اما در کل عشق باور و احساسی عمیق و لطیف است که با حس صلحدوستی و انسانیت در تطابق است. عشق نوعی احساس عمیق و عاطفه در مورد دیگران یا جذابیت بی انتها برای دیگران است. در واقع عشق را میتوان یک احساس ژرف و غیر قابل توصیف دانست که فرد آنرا دریک رابطه دوطرفه با دیگری تقسیم میکند. با این وجود کلمه «عشق» در شرایط مختلف معانی مختلفی را بازگو میکند: علاوه بر عشق رمانتیک که ملغمهای از احساسات و میل جنسی است، انواع دیگر عشق مانند عشق افلاطونی ، عشق مذهبی ، عشق به خانواده را میتوان متصورشد و درواقع این کلمه را میتوان در مورد هرچیز دوست داشتنی و فرح بخش مانند فعالیتهای مختلف و انواع غذا به کار برد. «گراهام را دوست دارم». در زبان یونانی برای انواع مختلف عشق کلمات متفاوتی وجود دارد و درواقع کلمه عشق در زبان یونانی در قالب کلمات متعدد بیان میشود، اما در انگلیسی این کلمه با یک قالب هزاران معنی را تداعی میکند.
در گذشته پنداشته میشد که واژهٔ عشق ریشهٔ عربی دارد. ولی عربی و عبری هر دو از خانوادهٔ زبانهای سامیاند، و واژههای ریشهدار سامی هماره در هر دو زبان عربی و عبری با معنیهای همانند برگرفته میشوند. و شگفت است که واژهٔ «عشق» همتای عبری ندارد و واژهای که در عبری برای عشق به کار میرود اَحَو (ahav) است که با عربی حَبَّ (habba) خویشاوندی دارد. ولی دیدگاه جدید پژوهشگران این است که واژهٔ «عشق» از iška اوستایی[۲] به معنی خواست، خواهش، گرایش ریشه میگیرد که آن نیز با واژهٔ اوستایی iš به معنی «خواستن، گراییدن، آرزو کردن، جستوجو کردن» پیوند دارد. همچنین، به گواهی شادروان فرهوشی، این واژه در فارسی میانه به شکلِ išt به معنی خواهش، گرایش، دارایی و توانگری، خواسته و داراک باز ماندهاست. خود واژههای اوستایی و سنسکریت نام برده شده در بالا از ریشهٔ هند و اروپایی(زبان آریاییان) نخستین یعنی ais به معنی خواستن، میل داشتن، جُستن میآید که ریخت نامی آن aisskā به چم خواست، گرایش، جستوجو است. گذشته از اوستایی و سنسکریت، در چند زبان دیگر نیز برگرفتههایی از واژهٔ هند و اروپایی نخستین ais بازماندهاست.[۳] در عربی امروز نیز واژهٔ عشق کاربرد بسیاری ندارد و بیشتر حَبَّ (habba) و برگرفتههای آن به کار میروند مانند: حب، حبیب، حبیبه، محبوب و دیگرها. فردوسی نیز که برای پاسداری از زبان فارسی از به کار بردن واژههای عربی آگاهانه و کوشمندانه خودداری میکند ولی واژهٔ عشق را به آسانی و باانگیزه به کار میبرد و با آن که آزادی سرایش به او توانایی میدهد که واژهٔ دیگری را جایگزین عشق کند، واژهٔ حُب را به کار نمیبرد.
اگر چه تعریف دقیق کلمه «عشق» کار بسیار سختی است و مستلزم بحثهای طولانی و دقیق است، اما جنبههای گوناگون آن را میتوان از طریق بررسی چیزهایی که «عشق» یا عاشقانه «نیستند» تشریح کرد. عشق به عنوان یک احساس مثبت (وشکل بسیار قوی «دوست داشتن») معمولا درنقطه مقابل تنفر (یا بی احساسی محض) قرار میگیرد و در صورتی که درآن عامل میل جنسی کمرنگ باشد و یک شکل خالص و محض رابطه رمانتیک را متضمن باشد، با کلمه شهوت قابل قیاس است؛ عشق در صورتی که یک رابطه بین فرد ودیگر افراد را توصیف کند که درآن زمزمههای رمانتیک زیادی وجود دارد در مقابل دوستی و رفاقت قرار میگیرد ؛ با وجودآنکه در برخی از تعاریف «عشق» بروجود رابطه دوستانه بین دو نفر در بافتهای خاص تاکید دارد.
«عشق» در معنای عام خود بیشتر به وجود رابطه دوستانه بین دونفر دلالت دارد. عشق معمولا نوعی توجه واهمیت دادن به یک شخص یا شیء است که حتی گاهی این عشق محدود به خود نمی شود (مفهوم خودشیفتگی ). با این وجود در مورد مفهوم عشق نظرات متفاوتی وجود دارد. عدهای وجود عشق را نفی میکنند. عدهای هم آنرا یک مفهوم انتزاعی جدید میدانند و تاریخ «ورود» این واژه به زبان انسانها و در واقع اختراع آن را طی قرون وسطی یا اندکی پس از آن میدانند که این نظر با گنجینه باستانی موجود در زمینه عشق و شاعری در تضاد است. (شعر عاشقانه باستان). عده دیگری هم میگویند که عشق وجود دارد و یک مفهوم انتزاعی هم نیست، اما نمیتوان آن را تعریف کرد و درواقع کمیتی معنوی و متافیزیک است. برخی از روانشناسان اعتقاد دارند که عشق عمل به عاریه سپردن «مرزهای خودی» یا «حب نفس » به دیگران است. عدهای هم سعی دارند عشق را از طریق جلوههای آن در زندگی امروزی تعریف نمایند. تفاوتهای فرهنگی میان کشورها و اقوام مختلف امکان دستیابی به یک معنای عمومی و فراگیر درمورد کلمه عشق را تقریبا ناممکن ساختهاست. در توصیف کلمه عشق ممکن است عشق به یک نفس یا عقیده ، عشق به یک قانون یا موسسه، عشق به جسم (بدن)، عشق به طبیعت، عشق به غذا، عشق به پول، عشق به آموختن، عشق به قدرت، عشق به شهوت، و یا عشق به انواع مفاهیم دیگر مد نظر باشد و افراد مختلف برای افراد و چیزهای مختلف درجه دوست داشتن متفاوتی را بروز میدهند. عشق مفهومی انتزاعی است که تجربه کردن آن بسیار ساده تر از توصیفش است. به علت پیچیدگی مفهوم عشق و انتزاعی بودن آن معمولا بحث درمورد آن به کلیشههای ذهنی خلاصه میشود ودرمورد این کلمه ضرب المثل های زیادی وجود دارد، از گفته ویرجیل یعنی «عشق همه جا را تسخیر میکند» گرفته تا آواز گروه بیتلز یعنی «همه چیزی که به آن احتیاج داری عشق است». برتراند راسل عشق را یک «ارزش مطلق» میداند که دربرابر ارزش نسبی قرار دارد.
در طول تاریخ دو مقوله فلسفه ودین بیشترین مطالب را راجع به مفهوم عشق بیان کردهاند. درقرن گذشته روانشناسی در مورد عشق به وفور اظهار نظر کردهاست. امروزه علوم روان شناسی تکاملی ، زیست شناسی تکاملی، مردم شناسی ، علم اعصاب و زیست شناسی در مورد ماهیت عشق و عملکرد آن بحثهای زیادی را مطرح کردهاند. در مدلهای زیست شناشی مربوط به جنسیت، عشق به عنوان یک غریزه موجود در پستانداران همانند گرسنگی و تشنگی مطرح شدهاست. روانشناسی عشق را پدیدهای اجتماعی و فرهنگی قلمداد میکند. رابرت اشتنبرگ روانشناس معروف ، مدل مثلثی عشق را مطرح کرد و عشق را شامل سه عنصر دانست: صمیمیت، تعهد و شهوت. افراد در مرحله صمیمیت رازها و جزئیات زندگی شخصی خود را برای یکدیگر بازگو میکنند. صمیمیت معمولا در دوستی یا عشق رومانتیک بروز میکند. تعهد انتظار تداوم رابطه عاشقانه تا ابد است. شهوت یا رابطه جنسی سومین قالب عشق است که مهمترین پارامتر محسوب میشود. یلا این مدل را اندکی تغییر داد و شهوت را به دو جزء شهوت نفسانی و شهوت رومانتیک تقسیم بندی کرد.
بر اساس شواهد علم اعصاب درهنگامی که فرد عشق خود را بروز میدهد، تعدادی عنصر شیمیایی در مغز فرد فعال میشوند. این مواد شیمیایی عبارتند از : تستسترون ، اوستروژن ، دوپامین ، نورفینفرین ، سروتونین ، اوکنسیتوسین و وازوپرسین . درهنگام برقراری رابطه جنسی یا احساسات شهوانی میزان تستسترون و اوستروژن در مغز افزایش پیدا میکند. معمولا دوپامین، نورفینفرین و سروتونین در مرحله جذب نظر فرد مقابل حضور پررنگ تری دارند. به نظر میرسد اوکسی توسین و وازوپرسین به روابط پردوام و قوی ارتباط دارند. در دسامبر ۲۰۰۵، دانشمندان ایتالیایی در دانشگاه پاویا متوجه شدند که وقتی فرد برای اولین بار عاشق میشود، میزان مولکولی که به عنوان NGF عامل رشد عصب شناخته میشود افزایش مییابد اما پس از یکسال ارتباط بین طرفین مقدار این مولکول به حالت اول بر میگردد. «سطح NGF در افرادی که عاشق بودند بسیار بیشتر بود (P<۰٫۰۰۱) [ به طور متوسط ۲۲۷(۱۴)Pg/ml ] و این مقدار در مورد افرادی که رابطه دراز مدتی را تجربه کردهاند و افرادی که هیچ ارتباط عاشقانهای نداشتهاند به ترتیب برابر [۱۴۹(۱۲)pg/ml],[۱۲۳(۱۰)pg/ml] بود. همچنین میان میزان NGF و شدت رابطه عاشقانه همبستگی معنی داری وجود داشت (r=۰٫۳۴ ,p=۰٫۰۰۷). درغلظت بقیه NTها هیچ تفاوتی مشاهده نشد. در ۳۹ مورد که فرد بعد از ۱۲ تا ۲۴ ماه هنوز رابطه عاشقانه را حفظ کرده بود اما به عقیده خودشان وضعیت روانی شان نسبت به زمان آشنایی تفاوت کرده بود سطح NGF کاهش یافته بود و تقریبا برابر سطح NGF گروه کنترل بود.» [1]
اگرچه در مورد تعریف عشق و ماهیت آن در بین فرهنگهای مختلف تشابهاتی وجود دارد و اغلب فرهنگها عشق را نوعی تعهد، دلسوزی، شفقت و شهوت میدانند که در همه انسانها وجود دارد، اما میان این فرهنگها اختلافاتی هم وجود دارد. برای مثال در هند که معمولا ازدواج طبق روال تعریف شده و سنتی صورت میگیرد اعتقاد برآن است که عشق ضرورت اولیه برای ازدواج نیست و عشق پس از ازدواج به وجود میآید؛ درحالیکه در فرهنگ غرب عشق لازمه ازدواج است.
در ایران برای بیان پدیده عشق واژگان زیادی بچشم می خورد،که برخی از زمانهای دور وجود داشته است.درمتون اوستا و در گاثاها بارها ازمهر و دوستی سخن میان رفته و درمتون بجای مانده از زبان پارسی میانه هم وجود دارد.واژگانی مانند آغاشه در اشعار رودکی بچشم می خورد.مهر و عشق و آغاشه و شیفتگی و ایشکای و دلدادگی و شیدایی و سودا همه از واژگانی هستند که در ایران زمین برای پدیده عشق بکاررفته یا میرود.در اشعار هم بخشی از داستان های شاهنامه یا اشعار نظامی گنجوی و خواجوی کرمانی و عیوقی و جامی و وحشی بافقی و اهلی شیرازی و ... به یان داستانهای عاشقانه پرداخته و بسیاری شعرا هم به بررسی ماهیت عشق در حالتی جدا از اوصاف صوفیه کارکرده اند مانند حافظ و سعدی و باباطاهر و خیام و رودکی که هم غزل و راعی عاشقانه و سوزناک دارند و هم به بررسی ماهیت و کاآمدی عشق پرداخته اند.در ادبیات صوفیه هم که راه رسیدن به خدا و حق پاکی و محبت است برای جذب در راه خدا و جدایی از دنیا علاقه های ذاتی به خدا را در درون خود می پروردند و به حالتی از جذب در راه حق میرسیدند که بدان عشق الهی میگفتندو اشعار بیشماری در همین مورد عشق سرئده اند که معشوق خود را خدا می دانستند.مولوی و عطار و ابوسعید ابی الخیر و سنایی غزنوی از این دسته شاعران هستند.پاره ای از شاعران مدح گوی درباری در وصف ممدوحان خود از عبارات و مثل های عاشقانه زیادی استفاده نموده اند. انوری و عنصری و عسجدی و فرخی سیستانی هم ازین دست شاعران هستند.
عشق در ادیان اولیه ترکیبی از تعهد جاذبهای و عبادی به نیروهای طبیعت بود (مشرکان چند خدایی). بعدها در ادیان جدیدتر این جذبه به سوی اشیاء واحد و انتزاعی مانند خداوند، قانون، کلیسا، و دولت سوق پیدا کرد (تک خدایی). دیدگاه سوم در این زمینه به دیدگاه وحدت وجود معروف است وادعا میکند همواره بین آنکه میپرستد وآنکه پرستیده میشود تفاوت وجود دارد. عشق حقیقتی است که ما بر اساس آن در طی زمان خود را ناصحیح به صورت موجودی منزوی تفسیر میکنیم. در انجیل از عشق به عنوان مجموعهای از اعمال و رفتارها نام برده شدهاست که معنایی وسیع تر از ارتباط احساسی دارد. عشق مجموعهای از رفتارهای انسان است که انسان بر اساس آنها عمل میکند. در انجیل به افراد سفارش شده که علاوه بر معشوق خود وحتی دوستانشان دشمن خود را نیز دوست داشته باشند. در انجیل از این عشق فعال در قرنتی ۸-۴: ۱۳ سخن به میان آمدهاست:
عشق صبور است، عشق مهربان است. هرگز حسادت نمیکن، د هرگز به خود نمیبالد، مغرور نیست. گستاخ نیست و خودخواه نیست، به سادگی خشمگین نمیشود، خطاهای دیگران را به خاطر نمیسپارد. عشق از همدمی با شیطان لذت نمیبرد بلکه دوست دار حقیقت است. همواره حافظ است، همواره به دیگران اعتماد دارد، همواره امیدوار است و همواره پانیدهاست. عشق هرگز شکست نمیخورد.
در اغلب لغت نامهها «عشق» به عنوان علاقه شدید یا انس قلبی تعریف میشود. [۴]
توماس جای اورد عشق رایک عمل اختیاری میداند که پاسخی احساسی به دیگران (مانند خدا) است و با هدف ارتقا شخصیت صورت میپذیرد. اورد تعریف خود را در زمینههای دینی، فلسفی، و علمی قابل استفاده میداند.
|}
برگرفته از http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B9%D8%B4%D9%82
خدمت سربازی که بودیم دوستی داشتیم بچه میانه بود .بیتی در مورد محبت گفت که خیلی قشنگ بود و همیشه یادمه
محبت بیر بلا شی دور گرفتار اولمیان بیلمز
زمستان چکمین بلبل بهارین قدرینی بیلمز
معنیش تا جایی که یادمه این بود :محبت دردیست که فقط مبتلایان آن را درک میکنند و بلبلی که زمستان را ندیده باشد قدر بهار را نمیداند
از دوستان آذری میخوام معنی دقیق این بیت را مرحمت فرمایند
خدا همین نزدیکی ست
وقتی چشمان خسته ات را بر روی تمام دورنگی ها و بی محبتی ها می بندی، وقتی دست های خالی ات را نگاه می کنی، زمانی که برای یاری کردن دست دراز می کردی و اکنون کسی نیست تا نهال سبز امید را به تو هدیه دهد، وقتی آنقدر گریه می کنی که دیگر اشکی منتظر جاری شدن از چشمانت نیست، وقتی دنبال آغوشی پر از محبت می گردی، وقتی دلت برای قشنگی فرشته ها و زیبایی خنده هایشان و جذابیت چشمان پری تنگ شده و ندایی درون قلبت برخاسته، مطمئن باش که بخشنده تر و مهربان تر از خدا نخواهی یافت. به سویش برو. او با آغوش باز منتظر توست.
ای نازنینم! ای وجود مهربان!
ای زیبای دلسوز! ای غرق در محیط و من! ای ناتصور!
ای خدای بزرگ و فاعل!
تو را به خوب روحانت قسم، تو را به دل شکستگان دربارت،
تو را به اشک لرزان کودکی یتیم، تو را به فریاد و زجر مادر در هنگام تولد کودکش
تو را قسم به لحظه دمیدن روحت در کالبد آدمیت
مگذار لحظهای از وجودت غافل شویم
مگذار ظاهر این دنیا ما را از باطن خودمان دور کند
ای یکتا!ای یگانه!ای کمال مطلوب و منتهای آرزوها.
ای بخشاینده دنیا و آخرت..
مثل من مثل درویش تهیدستی است که جز تو توانگری نمی شناسد تا دست دریوزگی به درگاهش پیش برد.
مثل من مثل گناه کاری است که جز تو آمرزنده ای سراغ ندارد تا از وی مرحمت و مغفرت تمنا کند.
مثل من مثل نا توانی است که جز تو توانایی نمیبیند تا از قدرتش
بهره مند شود. ای که ابرهای کدورت و غم را از افق فکرها کنار می زنی! ای خداوند جلال و اکرام! ای پروردگار من! به حق آن کس که از انبوه بندگان خویش انتخابش کرده ای و ما لحظه شماری می کنیم تا قدم بر چشمان ما گذارد.. با من بمان، که ظلمت شب از راه میرسد، وقتی که هیچ یاوری نیست و آسایش گریخته است. خدایا! ای یاور بیکسان با من بمان، در هر لحظه به حضور تو نیازمندم. چه چیزی جز لطف تو میتواند ترس ها را در هم بشکند؟ چه کسی جز تو میتواند راهنما و پناه من باشد؟ در روزهای ابری و آفتابی با من بمان، از هیچ دشمنی نمیهراسم، چون تو در کنار منی! آنجا که تو هستی اشکها سوزنده نیستند، مرگ هم تلخ نیست. خدایا! اگر با من بمانی، همیشه پیروزم. خدایا در زندگی هرگز از یاد نمیبرم، گرچه والدینم موهبت تولد در این دنیا را به من عطا کردند، اما تو هستی که موهبت زندگی جاودانه را به من میبخشی! خدایا! اگر با من باشی چه کسی میتواند علیه من باشد؟ اگر من با تو باشم چگونه ممکن است که دشوارها نصیبم شوند و از میان برداشته نشوند؟ خدایا چنان نزدیکی که نمیتوانم ببینمت صدای تو هر لحظه با من سخن میگوید، اما من آن را نمیشنوم. مرا به اعماق درونم ببر تا شکوه بیپرده جمال تو را بشنوم. مرا بیاموز که پیوسته تو را بجویم و همواره به عنوان یگانه پناهگاهم به تو رو کنم. |
آن که می گوید دوستت می دارم
خنیاگر غمگینی ست
که آوازش رااز دست داده است
ای کاش عشق
را زبان سخن بود
هزار کاکلی شاد در چشمان توست
هزارقناری خاموش در گلوی من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
آن که می گوید دوستت می دارم
دل اندوهگین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق
را زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزارستاره ی گریان
در تمنای من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
خدای من ....
خسته ام ..........
سخت محتاج توام ..........
آنقدر که یارای گفتنش را ندارم .
خدایا ...!
خدایا .......!
خدایا .........!
سخت محتاج مهرو عشق توام ! ....... سخت ...
مهربانا !
دلتنگ شده ام ....
اشک ها باز مهمان دو چشم همیشه منتظرم شده اند .......
آه !
اشک های من !..... می خواهمتان که از سر شوقی عارفانه مهمان همیشگی چشمانم شوید !
خداوندگار مهر ...
عشقی راستین و پاک ...
صداقتی ناب و ابدی .........
آرامشی ژرف در قلب و جانم .......
را به من هدیه بده ! ...... ای مهربانترین .......ای ناب تر از هر ناب .....
اوج نیازم را دریاب جانا !
تمنای وجودم را دریاب بزرگوار من !
دیدگان سرشار از عشق و انتظار و امیدم را احساس کن خدای من ..... خدای من .......
تو را قسم به همه عظمت و جلالت !
بر من رحم کن .........
لطف و عنایت همیشگی ات را از من دریغ مدار ای همه خوبی و مهر .
ای بزرگوار مهربان و رحیم ...
همه امیدم !.....همه تکیه گاهم تویی .......خدای من !
ای دل من ! ...
سرشار از شور و شوقی ...
سرشار از انتظاری ! ...
ای دل من ! ...
همه چیز می آید ! ...
همه چیز می گذرد ! ...
دریاب این را ..
همه چیز و همه کس از تو والاتر ست ! ...
ای دل من !
تو فقط باید برای خدایت شور و شوق داشته باشی ...
تو فقط باید برای خدایت در عطش انتظار بسوزی !
اوست تنها که جاودانه ست !
دریاب این را دل من ! دریاب !
ای دل من ... تو حرمتی داری بس ژرف ... تو را به هیچ دلی نمی سپارم !
تو را به خدای عشق می سپارم ...
تو را به آغوش عاشقانه ی آن معبود ازلی ات می سپارم
تنها اوست که برای تو می ماند !
تنها اوست که عاشقانه همیشه دوستت دارد دل من ! ...
بی هیچ چشم داشتی ! ...
بی هیچ قیدی ...
بندی ..
قانونی !
و تبصره ای
خدایا ! .............................
می شنوی صدای این دل را ؟!
با تو می گوید این دل ! :
عشقت را فریاد می زنم ..............................
دوستت دارم را فریاد می زنم .................................
خدایا !
با من باش !
سیزده نکته برای زندگی - گابریل گارسیا مارکز
1 ـ دوست دارم تورا نه به خاطرشخصیتت بلکه به خاطر شخصیتی که در هنگام با تو بودن پیدا می کنم.
۲ ـ هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث ریختن اشک های تو نمی شود.
۳ ـ اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست نداشت به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
۴ ـ دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند.
۵ ـ بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار کسی باشی وبدانی که هرگز به او نخواهی رسید.
۶ ـ هرگز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحت هستی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو باشد.
۷ ـ تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.
۸ ـ هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران.
۹ ـ شاید خدا خواسته که بسیاری افراد نامناسب را بشناسی وسپس شخص مناسب را،به این صورت وقتی او را یافتی بهتر
می توانی شکرگزار باشی.
۱۰ ـ به چیزی که گذشت غم مخور به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن.
۱۱ـ همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده دوبار اعتماد نکنی.
۱۲ـ خود را به فردی بهتر تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از اینکه شخص دیگری را بشناسی و انتظارداشته باشی او تو رابشناسد.
۱۳ـ زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار بهترین چیزها زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری.
| |||||||||||||||||||||||
|
نیایش دکتر شریعتی
خدایا:عقیده مرا ازدست " عقده ام"مصون بدار.
خدایا:به من قدرت تحمل عقیده "مخالف" ارزانی کن.
خدایا:رشدعقلی وعلمی مرا از فضیلت "تعصب" "احساس" و "اشراق" محروم نسازد.
خدایا:مرا همواره اگاه وهوشیار دار تا پیش ازشناختن درست وکامل کسی یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم.
خدایا:جهل امیخته باخودخواهی و حسد مرا رایگان ابزار قتاله دشمن برای حمله به دوست نسازد.
خدایا:شهرت منی را که:"میخواهم باشم" قربانی منی که " میخواهند باشم" نکند.
خدایا:درروح من اختلاف در "انسانیت" را به اختلاف در فکر واختلاف در رابطه با هم میامیز. ان چنان که نتوانم این سه قوم جدا از هم را باز شناسم.
خدایا:مرا به خا طر حسد کینه و غرض عمله اماتور مگردان.
خدایا:خودخواهی را چندان درمن بکش یا درمن برکش تاخودخواهی دیگران را احساس نکنم واز ان در رنج نباشم.
خدایا:مرا در ایمان « اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق« باشم.
خدایا:به من « تقوای ستیز» بیاموز تا درانبوه مسئولیت نلغزم و از تقوای پرهیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم.
خدایا:مرا به ابتذال ارامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن.
لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز بر جانم ریز.
اندیشیدن، خواندن، نوشتن، پرستیدن، ارادت ورزیدن، عصیان کردن، تنها بودن، رنج کشیدن،
ایثار کردن، قربانی کردن، گریختن، صبر کردن، خیالات فرمودن (اصطلاح ناصرالدین شاه)،
به استقبال آمدن (برخلاف به بدرقه رفتن)، درستی مطلق بودن و دروغ های شیرین یا سودمند
گفتن (ملامتیه)، صلح کل بودن و جنگ زرگری کردن، همه را هیچ انگاشتن و همه را محترم
داشتن، مهاجرت کردن، توی تاریکی اتاق در یک نیمه شب زمستان تنها سیگار پک زدن، نشستن
و رقص شعله های جادویی آتش بخاری را تماشا کردن، شمعی را در کنار آینه یی روشن کردن،
نیمه شب های باران خورده در خیابان های خلوت شهر تنها رانندگی کردن، توی راه پله ها به
جناب آقای... یک اردنگی جانانه زدن، با آقای دکتر... دست دادن، هر چند سال یک بار چند
ماهی را به قزل قلعه رفتن. غروب خورشید را در آن سوی سن تماشا کردن، آقای دکتر... را که
مثل دم جنبانک (صعوه) راه می رود یکهو پخ کردن، در هر شبانه روز دو ساعت یا سه ساعت
به خلوتی پناه بردن و به خود اندیشیدن، دچار نصایح مشفقانه عقلای خاطرجمع ابله نشدن. از دید
و بازدید و دعوت و منقل از زیر کرسی برداشتن و گذاشتن و برای منزل خرید کردن و برای اقوام
سوغات تهیه کردن و شرفیاب شدن و در برابر شوخی های خنک آقای رئیس مجبور به لبخند
شدن و نظام وظیفه خدمت کردن و خانم آقای دکتر... را دیدن و مبتلا به ترشا شدن و با آدم خسیس
دو پولی مثل دکتر....همسفر شدن و جزوه های درس های آقای.... را نوشتن و سخنرانی های
علمی آقای دکتر... را گوش دادن و افتتاح کردن جلسه را به وسیله دکتر... و... دیدن و با آب و
نمک و صابون یک دست تنقیه کردن و با بچه مزلف های لوس نجس خنگ بی شعور بیسواد
بیمزه بی همه چیز که یعنی موج نو، یعنی آنارشیست، بحث علمی کردن، گیر سوال های پسرهای...
افتادن و ت را گرفتن و کشیدن و مبتلای تعریف های خانم... شدن ، تا دیدی که یک مرتبه
این دکتر... است که راجع به مقام حیرت در عرفان با تو صحبت می کند و تو هم هیچ راه
گریزی نداری، خود را یکهو تو حوض آب انداختن. اگر یک سال دیگر هم به آخر عمر نمانده
باشد آن را در لاکروای پاریس، کنار کلیسای زیبا و آسمانی دولاشاپل زندگی کردن و بار دیگر
طعم آزادی را و آزادی را و آزادی را چشیدن، نم اشکی و با خود گفت وگویی داشتن، به
ماسینیون عشق ورزیدن، آن فرشته تنها را در اعماق سنگین گور آبی اش تنها نگذاشتن، گاه
گریستن و هیچ گاه ننالیدن، بی نیاز بودن، خود جزیره خویش شدن. از کنار پنجره ات جنب
نخوردن، به زور و زر و زن از راه برنگشتن. در راه نماندن، با بودا و لو و ارنست گالوا
و عین القضات همدانی و کلود برنارد خودم و آناتول فرانس فرانسوی و رزاس سوئدی رفیق
بودن، محشور بودن، هرگز تسلیم روزمرگی نشدن، هرگز کارمند دولت نشدن، ناظم نبودن،
به کتاب و قلم و تنهایی و غم و بی نیازی و پارسایی و بی باکی و غرور و فلسفه و شرف
و بزرگواری و ایمان و آزادی و مردم و هنر و عرفان و خدا و دوست و تامل و سکوت و
تحمل و... وفادار ماندن، از تاریخ علی، از جغرافی کویر، از آسمان ماه، از نقاشان لاکروا،
از مجسمه سازان رودن، از شاعران مولوی، از عارفان عین القضات و حلاج، از شهرها
پاریس، از جنگل ها بولونی، از ساختمان ها معبد، از موسیقی ها سونات مهتاب گاستون دفین،
از گل ها هوما و از اشیا شمع و از پرندگان طوطی تاگور و از غذاها بیفتک و از نعمت ها
قلم و از رنگ ها خاکستری و از بازیچه ها فندک و از مخاطب ها دفتر و از آرزوها آزادی
را برگزیدن، وطنی چون غربت من و پناهی چون خلوت من و بیهودگی چون زندگی من و
خواهری چون بتول مزینانی من داشتن و آینده او را که چون آینده برادرش است به نیروی
دعاهای نیم شبان از باران استجابت های خدایی سیراب کردن. اینهاست مصدرهای ساده و
مرکب دستور زبان زندگی کردن من.
عشق و وفا
در بهار آشنائی ها می شکفد
اما گاهی خزان هم به دنبال می آید
عشق
یک ابتلاست
این تو نیستی که عشق را می آفرینی
تو فقط به عشق دچار می شوی
عشق
هم چون نسیم می وزد
و هم چون نسیم می رود
هنگامی که نسیم عشق می وزد
شادمانی کن
و تن به آن بسپار
و هنگامی که می رود
تنها بگو خدا نگهدار
عشق
چیزی نیست که بتوانی آن را در قفس نگه بداری
عشق آزاد است
عشق
پرنده ای ست آزاد و رها
اگر عشق را در قفس بیندازی
دیگر نمی خواند
بگذار عشق آزادانه بیاید
و هرگاه خواست
برود
در قفس را همیشه باز بگذار
اصلا چرا قفس را دور نیندازی
آن را ویران کن ودور بینداز
پرنده عشق را
نه در قفس
بلکه هنگام پرواز در آسمان
تماشا کن
بدین سان
از تماشای عشق و پرواز دل انگیزش
بیش تر لذت خواهی برد
همواره خود را وامدار عشق بدان
آن روزهایی را به یاد بیاور که
نسیم عشق میوزید
و تو در هوای دلکش آن
دست می افشاندی
و پای میکوبیدی
نغمه سرایی هایت را در گوش نسیم عشق یاد آر
عشق اگر برود
غمبار است
اما گناه نیست
به بند کشیدن عشق
برده ساختن عشق است
در حالی که آزادی ، ذات عشق است
عشق فقط وجود دارد که آزاد باشد
وگرنه هرگز وجود نخواهد داشت
اگر عشق آمد ، شاد باش
اگر عشق رفت
به او بگو
ای عشق
میروی و دلم تنگ می شود
آن گاه دل خود را صادقانه باز کن
بگذار غم به درون آن بخزد
اما باز از عشقی که آمده و رفته است
سپاسگزار باش
عشق اگر حتی برای ماه ها وروزها و لحظه هایی دوام داشته باشد
باز عشق است
و عزیز و دوست داشتنی است
همین لحظات است که
به نام خاطره
دلت را سر شار می سازد
کسی را که دوست می داری
اسیر توقعات خود نکن
از عشق خود ابری بساز باران ساز
و بر او بی دریغ ببار
بگذار معشوق تو
زیر بارش بی امان باران عشق تو
ببالد
وخود را به خورشید برساند
بالیدن و نورانیت او را تماشا کن
و شاد باش
این گونه است که عشق می ماند
و نمی رود
زیرا احساس آزادی می کند
عشق
در هر کجا که خود را آزاد ببیند
می ماند
عشق
آن گاه به اندیشه گریز می افتد که
خود را در قفس ببیند
عشق تاب قفس ندارد
جبران خلیل می گوید
زن را به بی وفا یی متهم نکن
پیش از آن
دل مردش را نیز در ترازو بگذار
و آن را وزن کن
شاید زن از قفسی گریخته که
مرد برایش ساخته است
کسی که می خواهد
درباره زنی بی وفا، داوری کند
انصاف آن است که جان و دل شوهر آن زن را نیز
در ترازو بگذارد و بسنجد
نباید عشق و شهوت را با هم اشتباه کرد
شهوت
بخشی ازواکنشهای شیمیایی بدن توست
شهوت
به هورمون های بدن تو مربوط است
در شهوت
معنویتی وجود ندارد
بسیاری دچار نوعی سوء تفاهم هستند
آن ها بر شهوت نام عشق گذاشته اند
آن ها
نه دیگران را ، بلکه خود را فریب می دهند
عشق
عادت هم نیست
عشق
معنویتی بی مرز است
تو نمیتوانی عشق خود را پنهان کنی
عشق
اثیری ست
نشت می کند
و به مشام می رسد
تو عجز خود از عشق ورزیدن را نیز نمی توانی بپوشانی
هنگامی که آتش عشق در تو زبانه می کشد
اطرافت گرم و روشن است
اما هنگامی که آتش عشقت خاموش شده
و افسرده است
اطرافت نیز سرد و تاریک است
مهم آن نیست که معشوق تو می آید و می رود
مهم آن است
تو همواره دلی پر از مهر داشته باشی
مهم آن است که آتش عشق تو
علی رغم بی وفایی های معشوق
هم چنان گرم و روشن بماند
حق طبیعی آن است که
اگر صدای گام های برفی عشق را
پشت دیوار خانه دل شنید
در را به روی او بگشاید
مهم نیست که او کیست
مهم آن است که او بهانه ای ست
برای روشن نگه داشتن
آتشی که در نهاد من وتوست
اگر عشق باشد ، خانه ، خانه است
اگر عشق نباشد
خانه
زندان است
وقتی عشق خانه را ترک می کند
زن و شوهر به جان هم می افتند
وبا کوچکترین بهانه ی احمقانه
یکدیگر را متهم می کنند
جنگی که بین زن و شوهرها برپاست
حاصل جای خالی عشق است
بدون عشق
زندگی ملال انگیز است
ملالت
افسردگی و آن گاه خشونت می آورد
ودر سفره تان می گذارد
اگر عشق از میان دو نفر رخت بر می بندد
و می رود
بهتر آن است که آن ها دوستانه از هم جدا شوند
اما بسیاری ترجیح می دهند با هم بمانند
و با کینه و نفرت
با هم بجنگند
اگر عشق رفت
زن و شوهر
نباید انگشت اتهام را متوجه یکدیگر کنند
آن ها باید این حقیقت را بپذیرند که
زندگی جاری ست
و مدام تغییر می کند
آن ها نیز
همگام با زندگی
تغییر می کنند
آن ها گاهی تغییر می کنند
و هنوز همسفرند
و گاهی تغییر میکنند
ومسیرشان
را از هم جدا می کنند
زندگی همواره در تغییر است
فقط مرگ است که ثابت است
جبران خلیل جبران می گوید
اگر کسی همسرش را به داوری بکشاند
خود نیز باید به داوری کشانده شود
زیرا
عشق
رودخانه ایست که بین دو ساحل جریان دارد
اگر عشق از یک طرف ساحل ناپدید شود
از طرف دیگر نیز ناپدید شده است
هیچ رودخانه ای نمی تواند
بین یک ساحل جاری شود
عشق
انرژی عظیمی ست
که بین دو نفر رد وبدل می شود
اگر یکی از طرفین عشقش را از دست بدهد
دیگری
هر چند که خواهان باشد ومشتاق
عشقش چیزی نیست ، مگر شهوت و نیاز
به عشق وفادار باش
معشوق ممکن است بیاید و برود
اما عشق باید برای همیشه بماند
عاشق و معشوق هر دو باید به عشق وفادار باشند
اگر عشق برای ابد دوام آورد
آورده است
وگرنه ، هنگامی که می رود
او را با نفرت بدرقه نکنید
او بارفتنش جرمی مرتکب نشده است
احساس تملک ، عشق را می میراند
کسی که میخواهد ، به نام فضیلت
رذیلت را کیفر دهد
و تیر را بر جان درخت بدی بکوبد
خوب است نظری هم
به ریشه های آن درخت بیندازد
بی تردید خواهد دید که
ریشه های خوب و ریشه های بد
بارور و نابارور
در دل خاموش خاک
تنگ یکدیگر را در آغوش گرفته اند
آدم های خوب و آدم های بد ، از هم جدا نیستند
جایی در اعماق تاریک زمین
ریشه های آن ها به هم می پیوندد.
-مسیحا برزگر - هفته نامه موفقیت-
گزیده هایی از سخنان جبران خلیل جبران دربارهی عشق
با پیشگفتاری از اوشو دربارهی خلیل جبران
نام جبران خلیل جبران کافی است تا همچون شراب ناب، وجد و حال بیاورد و شور و سرمستی ایجاد کند. من نام دیگری را نمیشناسم که چنین تاثیری داشته باشد و با نام او در این زمینه برابری کند. صرف شنیدن نام او زنگی را در دلهای ما به صدا در میآورد که طنین آن از جنس صداهای زمینی نیست. خلیل جبران موسیقی ناب است، رازی است که فقط گاه گاهی شعر میتواند به قلمرو آن نزدیک شود، اما فقط گاهی و نه همیشه.
جبران خلیل جبران دوست داشتنیترین روح این زمین زیباست. قرنها گذشته است، آدمهای بزرگی آمده و رفتهاند ،اما جبران خلیل جبران هنوز یکه است. من گمان نمیکنم که در آیندهی نزدیک هم کسی هم ارز او پا به عرصهی وجود بگذارد؛ کسی که ژرفای بینش او را داشته باشد و بتواند همچون او به قلمرو ناشناختهها پا بگذارد.
او کاری غیر ممکن را به انجام رسانده است. او توانسته است رایحهای از آن سو را برای مشام جان ما به ارمغان بیاورد. او زبان وجدان ما را ارتقا بخشیده است. گویی همهی عارفان دنیا و همهی شاعران دنیا و همهی روحهای آفرینندهی دنیا، در وجود او یک جا گرد آمدهاند. گرچه او در امر تسخیر دلهای مردم توفیقی عظیم حاصل کرده، اما همانطور که خود اشاره کرده است، به تمامی حقیقت نایل نشده است و بدیهی است که نمیتوان به تمامی حقیقت نایل شد. او میگوید بارقهای از حقیقت بر آیینهی دلش تابیده است. فقط بارقهای. اما درک بارقهای از حقیقت نیز، به معنای در راه بودن است، در راهی که رو به سوی تمامی حقیقت دارد، راهی که در امتداد مطلق و هر آن چیزی است که جهانی است.
در نوشتههای جبران خلیل، شخص او غایب است. شما او را در نوشتههایش نمییابید. رمز زیبایی کارهای او نیز در همین نکته نهفته است. او به جهان فرصت داده بود تا از نوک قلم او جاری شود و او تنها واسطهی این سیلان و جریان باشد. او همچون نی بر لبان آن حقیقت بی صورت و بی مرز جای گرفته بود تا آن نایی بی منتها بتواند نفس خویش را در آن دمیده و زیباترین نغمه ها را به وجود آورد.
بدیهی است که جبران خلیل نمیتوانسته همهی تجربهی خویش را در قالب تنگ کلمات بریزد. تجربهی گلستانی شکوفا، در ژرفای وجود او باقی ماند و او فقط دامنی از گل را برای ما هدیه آورد. اما همین دامن گل کافی است تا دلیلی باشد بر آن که گلستانی وجود دارد. او از گلستان میآید؛ با دامنی آغشته به رایحهی باغ و عطر گل. پنجرههای دلتان را باز کنید تا نسیمی که میوزد، آن رایحهی دلانگیز را با خود به خانهی وجود شما بیاورد؛ شما که باغ و گلستانتان آرزوست.
(به نقل از کتاب مسیحا)
عشق، تنها آزادی در دنیاست، زیرا چنان روح را تعالی میبخشد که قوانین بشری و پدیدههای طبیعی مسیر آن را تغییر نمیدهند.محبوبم ،اشکهایت را پاک کن! زیرا عشقی که چشمان ما را گشوده و ما را خادم خویش ساخته، موهبت صبوری و شکیبایی را نیز به ما ارزانی میدارد. اشکهایت را پاک کن و آرام بگیر، زیرا ما با عشق میثاق بستهایم و برای آن عشق است که رنج نداری، تلخی بی نوایی و درد جدایی را تاب میآوریم.هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد، از پیاش بروید،
هرچند راهش سخت و ناهموار باشد.
هنگامی که بالهایش شما را در بر میگیرد، تسلیمش شوید،
گرچه ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروحتان کند.
وقتی با شما سخن میگوید باورش کنید،
گرچه ممکن است صدای رؤیاهاتان را پراکنده سازد، همان گونه که باد شمال باغ را بیبر میکند.
زیرا عشق همانگونه که تاج بر سرتان میگذارد، به صلیبتان میکشد.
همان گونه که شما را میپروراند، شاخ و برگتان را هرس میکند.
همان گونه که از قامتتان بالا میرود و نازکترین شاخههاتان را که در آفتاب میلرزند نوازش میکند، به زمین فرو میرود و ریشههاتان را که به خاک چسبیدهاند میلرزاند.
عشق، شما را همچون بافههای گندم برای خود دسته میکند.
میکوبدتان تا برهنهتان کند.
سپس غربالتان میکند تا از کاه جداتان کند.
آسیابتان میکند تا سپید شوید.
ورزتان میدهد تا نرم شوید.
آنگاه شما را به آتش مقدس خود میسپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند، نانی شوید.او پرنیان نوازش بالهایی ظریف را احساس کرد که گرد قلب فروزانش پرپر زنان میچرخیدند، و عشقی بزرگ وجود او را تسخیر کرد... عشقی که قدرتش ذهن آدمی را از دنیای کمیت و اندازه جدا میکند... عشقی که زبان به سخن میگشاید،هنگامی که زبان زندگی فرو میماند ... عشقی که همچون شعلهی کبود فانوس دریایی، راه را نشان میدهد و با نوری که به چشم دیده نمیشود هدایت میکند.زندگی بدون عشق، به درختی میماند بدون شکوفه و میوه. عشق بدون زیبایی، به گلهایی میماند بدون رایحه و به میوههایی که هسته ندارند ... زندگی، عشق و زیبایی، یک روحاند در سه بدن که نه از یکدیگر جدا میشوند و نه تغییر میکنند.جانهای خاکی ما که اشتیاقی پنهان به حقیقت دارند
گاه به گاه برای مصالح زمینی از آن دور میشوند،
و برای هدفی زمینی از آن جدا میافتند.
با وجود این، همهی روحها در دستان امن عشق اقامت دارند
تا زمانی که مرگ از راه برسد و آنها را نزد خدا به عالم بالا ببرد.برای خاطر عشق به من بگو، آن شعله چه نام دارد که در دلم زبانه میکشد، نیرویم را میبلعد و ارادهام را زایل میکند؟خطاست اگر بیندیشیم عشق حاصل مصاحبت دراز مدت و باهم بودنی مجدانه است. عشق ثمرهی خویشاوندی روحی است و اگر این خویشاوندی در لحظهای تحقق نیابد، در طول سالیان و حتی نسلها نیز تحقق نخواهد یافت.فقط عشق آدم کور است که نه زیبایی را درک میکند و نه زشتی را.عشق، وقتی دچار غم غربت باشد، از حساب زمان و هیاهوی آن ملول میگردد.عشق میزبانی مهربان است. گرچه برای میهمان ناخوانده، خانهی عشق سراب است و مایهی خنده.عشق از ژرفای خویش آگاه نمیشود، جز در لحظهی جدایی.عشق در ردای افتادگی از کنارمان میگذرد؛ اما ما میترسیم و از او میگریزیم، یا در تاریکی پنهان میشویم، یا این که تعقیبش میکنیم و به نام او دست به شرارت میزنیم.عشق رازی است مقدس.
برای کسانی که عاشقند، عشق برای همیشه بیکلام میماند؛
اما برای کسانی که عشق نمیورزند، عشق شوخی بیرحمانهای بیش نیست.حتی عاقلترین مردمان نیز زیر بار سنگین عشق خم میشوند؛
اما براستی، عشق به سبکی و لطافت نسیم خوش لبنان است.عشق واژهای است از جنس نور که با دستی از جنس نور، بر صفحهای از جنس نور نوشته میشود.عشق همانند مرگ همه چیز را دگرگون میکند.نخستین نگاه معشوق، به روح ازلی میماند که بر سطح آبها روان شد، بهشت و جهنم را آفرید، سپس گفت: "باش" و همه چیز موجود شد.آیا عشق مادر یهودا به فرزندش کمتر از عشق مریم به فرزندش عیسی بود؟هنگامی که عشق دامن میگسترد، کلام خاموش میشود.آدمیان محصول عشق را، تنها بعد از غیبت یار و تلخی صبر و تیرگی یاس درو خواهند کرد.ای عشق که دستان خداییت
بر خواهشهای من لگام زده،
و گرسنگی و تشنگیم را تا وقار و افتخار بالا برده،
مگذار توان و استقامتم
از نانی تناول کند و یا از شرابی بنوشد
که خویشتن ناتوانم را وسوسه میکند.
بگذار گرسنهی گرسنه بمانم،
بگذار از تشنگی بسوزم،
بگذار بمیرم و هلاک شوم،
پیش از آنکه دستی برآورم
و از پیالهای بنوشم که تو آن را پر نکردهای،
یا از ظرفی بخورم که تو آن را متبرک نساختهای.
گردآوری از پروفسور سهیل بوشروی
ترجمه از مسیحا برزگر