جهان برای من
با میلاد تو آغاز شده
و برگهای تقویم تنها
دیوارهایی فرضی است
که فاصله را یادآوری می کنند
تا باور کنیم بی آغوش
عشق
افسانه ای بیش نیست
اما حالا که دوباره میلاد توست
بیا با هم دیوانگی کنیم
مثلا من ماه را جای تو می بوسم
و تو با قاصدکی برای چشمانم لبخند بفرست
بعد با هم به ریش تقویم و دیوارهایش میخندیم
تنها خدا می داند
هر بار که می خندی
دیوارها کابوس آوار می بینند
"گیلدا ایازی"
شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست
خدا کســــی است کـــه باید بــــه دیدنش بروی
خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست
به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند
خطا نکردن ما غیـــــر ناسپاسی نیست
به فکر هیـچ کسی جز خودت مباش ای دل
که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست
دل از سیاست اهل ریـــا بکن، خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
فاضل نظری
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند
ماهیان روی خــــاک و ماهیــان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند
سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجـــاست یا آنجا چه فرقـی می کند؟
یاد شیرین تــــو بر من زندگـی را تلـــخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند
هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه ی من با خیابان ها چــه فرقی می کند
مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چـــه فرقـــی می کند؟
فرصت امروز هـــم با وعده فردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند
فاضل نظری
مرا بازیچـه خود ساخت چـون موسا که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسا را
نسیم مست وقتی بوی گل میداد حس کردم
کـــه این دیوانــه پرپر میکند یک روز گـــلها را
خیانت قصهی تلخی است اما از که مینالم؟
خودم پــــرورده بودم در حــواریــون یهــــودا را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چـــه آســــان ننگ میخوانند نیرنگ زلیخــــا را
کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست
چـــرا آشفته میخواهی خدایــا خاطر ما را
نمیدانم چـــه افسونی گریبانگیر مجنون است
که وحشی میکند چشمانشآهوهای صحرا را
چه خواهد کردبا ما عشق؟پرسیدیم و خندیدی
فقــــط با پاسخت پیچیـدهتر کــــردی معمــــا را
فاضل نظری
"شمس لنگرودی"
من در جریان زندگی نیستم،
تو در جریان باش !
که دارمبا نسیم
جغرافیای صورتت را لمس میکنم،
کاش بودی …
"کامران رسول زاده"
اشک های تو
شانه ام را خیس می کند
و زخم سال های پیش را می سوزاند
در تو کدام رودخانه می گرید
و ماهی در آستین کدام رود
در تو
روشنایی عجیبی
که درختان سیب را بارور می کند
و دریایی که هنوز
در گوش دکمه های تو می خواند
زیبایی تو
همیشه چیزی را از قلم می اندازد
"غلامرضا بروسان"
مـونـالیزاترین اخـــــم تــــــو لبـــخند آرزو دارد
که اردک، زشت و زیبا خولیایی های قو دارد
تو از شمسی ترین منظومه، مولاناترین بزمی
کــــــه تالار تنت ،دو مطرب، مهتــــاب رو دارد
دوتادل داری و هر دل دوتا دهلیز و هر دهلیز
هزاران شاتقـــــی زندانــــی دختــرعمو دارد
و من آنقدر گفتم تا که نامت رفت یادت چیست
کـــه مهتا لافتـــی الّا اگـــر ایـــن دست مو دارد
به خواهرزاده ی قیصر که پیش از زندگی مرده
بگو این سنگ قبر ازجنگ دایــــی با عمــو دارد
کمال الملک در آنسو ترین آئینه ها گم شد
در این سو شاعــــر آیا دلبری آئینه رو دارد؟
ببینم! آیدا، آیدا کـــــه می گویند این زن بــــود
همان که هرچه دارد ازهمین زن شاملو دارد؟
برای آیدا آئینه دیگر جای امنـــــــی نیست
که دیگر گونه مردی آنک،اندک قصد او دارد
عیال حاج سیّد مصطفی با مرتضی خوابید
هنــــر در شقّ هفتــــم رو ندارد آبرو دارد؟
بگــــو، باشد ، ببار ای ابر، بر دریــــــا ببار، امّا
قنات از تشنگی دست گدایی سوی جو دارد
قنات از تشنگـی صف بسته بر هامون ببار ای ابر
بترس از کینه ی چاهی که عمری سر به تو دارد
به سروانتس بگو این آسیاب از باد اگر افتاد
یقین با خون شاهــــی آسیابانش وضو دارد
شب تاریک وبیم موج حافظ یادتان باشد
روایت نکـته ای باریک تــــر از تـارمـو دارد
به کشتی شک کنید، این کشتی از آن شب که دریا را
ســـواری داده بــر پشت خـــــود اسرار مگـــــو دارد
که کشتی را اگر نوح است کشتیبان به خشکی هم
کســـــی را مثل حافظ دیده باشد، هـــای و هــو دارد
بگو دلکنده ی ِ ورد طلسم آکنده، جریان چیست؟!
کــــه تنهــــا از پلنگ این ماه عکســی بر پتو دارد ؟
طلسم آکنده ی دلکنده ، فال قهـــوه می گیری؟!
که تا کی بوسه ی کشدار عاشق رنگ و بو دارد؟!
سر اسرار را دیــــدی هویدا، روی دار آیا
هنوز آئینه ترس از چهره های روبرو دارد
بگو تعبیر شاه خشت بعد از بی بی دل چیست؟
چـــرا سرباز گشنیز این همــــه ترس از دولو دارد
چرا در پرده خوانی های کافه نادری، نصرت
دودستی تیشه را بر تارک لیلـــی فرود آرد؟
و در نامــــه نگاری هــــا نگار از نامــــــه جا مانده
ودیو از وانه ترسیده است و راه از هیچ سو دارد؟
تو هــــم آئینه رویـــــا، خائنـــا، یا مثل مهتــا یا
سهیلایانه لبخند اخم هایت سمت و سو دارد
نه رابین هودتر از چشم هایت قهرمانــی هست
نه دل بستن به این لندن ترین تن پرس وجو دارد
و تنها منع جدی تنگی پیراهن عمر است
دل هر دکمــه ای جا دکمه ای را آرزو دارد
لب پیــــراهنت را روی فریاد تنت واکــن
که تصمیم فرار از من به عنوان گلو دارد
مونا شاید موناوندی کنــــد، مهتـــا بتـابـانـد
شکر در اخم این را، خنده های تلخ او دارد
تـــو لبـــخندی ومن اخـــم، این مونالیزاترین ها را
داوینچی در قلم مو های رنگی جست و جو دارد
محمدرضا حاج رستم بیگلو
به تو ای آینه از خسته ترین قاب، سلام
گل نیلوفــــر خوابیده بــه مرداب ، سلام
ای دو چشم تو دوتا شیخ ابوالعشوه ی ترک
مست قیلوله و لـــم داده بـه محراب ، سلام
آخرین نسل به جامانده ی ترسابچه گان
مــغ هندوی از آتش زده سرخاب، سلام
ای همه روی تو، ابروی تو ازبوی تو مست
چشم آهـــوی تو و خــوی تو نایاب، سلام
مژه در مژه که نه پنجه ی پنجاه پلنگ
پرقــوی سر مویت دم سنجاب، سلام
لف و نشر دو لبت غرق در ایجاز نمک
قدو بالای تـو سرمصدر اطناب، سلام
ای هــم آغوشی ما، دیـــو در آغـوش پری
رقص ماهی بچه در قلعه ای از آب، سلام
بهترین حالت ممکن شدن امر محال
سر بــه گرداب قرار سر نوّاب، سلام
پابه پا شاه و گدا، شاه شما،بنده گدا
مرگ بــــر جمله رعایا و به ارباب سلام
معتکف در دهنت هر چه که دندان طلبه
بــه سخنران زبان ، مرجـع طلاب، سلام
در گره خوردگــــی مـــــرز نگاه من و تــــو
شمع می گفت به آن گوهر شب تاب، سلام
در بیامیز و نیاویز بـــه آن ابـــــروی کــج
چشم توماهی و ابروی تو قلاب، سلام
چشم اگر دید تـو را سجده ی واجب دارد
پلک می افتد و می گوید در خواب، سلام
محمدرضا حاج رستم بیگلو
آنگاه که در آستان مرگم
دست هایت را بر روی چشم هایم بگذار.
آنگاه که در آستان مرگم
بگذار گندم دست هایت
طراوت شان را یک بار دیگر
بر فراز من پرواز دهند
بگذار لطافتی را که به تفسیر سرنوشتم انجامید، احساس کنم
آنگاه که در آستان مرگم.
می خواهم وقتی که می میرم، باز هم زندگی کنی
می خواهم گوش هایت باز هم صدای باد را بشنوند
می خواهم به واسطه ات
عطر خوش دریا را که هر دو دوست می داشتیم استشمام کنم
و به قدم زدن به ساحلی که در آن گام برمی داشتیم
ادامه دهم.
تا با تو زنده باشم
تا در تو زنده باشم
می خواهم هر آنچه را دوست می داشتم، زندگی کنی
و تویی آنکه بیش از هر چیز
دوست می داشتم.
"پابلو نرودا"
بند ِ دل ِ من
به لبخندهای تو بند است
برای دوست داشتنت اما
لبخندهایت را نه
دلت را لازم دارم!از شعبده باز هم کاری ساخته نیست
گیرم طناب بکشد از دل من تا دل تو
گیرم با دستهایی به پهلو باز
که معلوم نیست برای حفظ تعادل است
یا برای بغل کردن تو
تمام طناب را راه بروم و نیفتم
یا گیرم این لبخند لعنتی ات
سوژه ی معروف ترین نقاش قرن بعد شود
با این ها
چیزی از قد تنهایی های من
آب نمی رود عزیزم
و هنوز
شب ها
روی شعرها غلت می زنم !
مهدیه لطیفی
باغی آتش گرفته درچشمت، شاهتوتیست پارهی دهنت
دشمنـی نیست بین مــا الّا، پوشش بـــی دلیل پیرهنت
پشت در پشت شاعرت بودیم، من و شیراز و بلخ و نیشابور
تـــو بگو دفتــــر همه شعر است، گر سوالی کنند از وطنت
کمرت استوای زن یعنـــی، سینه آتشفشان تن یعنــــی
مادرت کیست، در کدام رحم؟ نقش بسته چموخم بدنت
مینشینم مگر تو رد بشوی، میدوم تا مگر که خسته شوی
مــــیکشم امتداد راهـــی را ، بــــه امیــد در آن قدم زدنت
تو قدم میزنی، قدم منرا، تو نفس میکشی هوس منرا
هـــــوس لابه لای هر نفســــم، قفس سینه و نفس زدنت
تو اگر مرغ عشق من باشی، بازوانم بدون شک قفس اند
واقعـــا حیف اگــر که این آغوش، تنگ باشد برای پر زدنت
شرح یک روح در دو تن حرف است، داستان دو روح و یک تن را
مینویسم اگـــر شبـی تن من، بخــورد لحظهای گــــره به تنت
میروی هات را نمـــیبینم، نیستی هات را نمـیخوابم
خواب و بیدار عصر هر شنبه مینشینم به شوق آمدنت
محمدرضا حاج رستم بیگلو
هیچکس زودتر از من
لبخند نمی زند
به روی تو
حتی بیداری!
تو میدانی
از مرگ نمیترسم
فقط حیف است
هزار سال بخوابم
و خواب تو را نبینم
هیچکس زودتر از من
به باز شدن چشمهات نمیرسد
حتی خورشید
...
دستهام را صلیب میکنم
جلو میزت رو به زندگی
و هر چیزِ سخت
مصلوب میشوم
با تاجی از گل
و رد انگشتانت
تنم را شیار شیار
شعله ور میکند
یک وقت
اشتباهی مرا پاک نکنی
هر وقت پاک کن دستت بود
بگو از روی کاغذت بروم کنار
وقتی هستی
همهی هستیام را
با لبم
میگذارم روی شانههات
وقتی هستی
نگاهم تاب نمیآورد
مثل رنگ
روی تنت شُره میکنم
وقتی هستی
هیچ چیز کم نیست
خدا هم هست آن بیرون
جای پاش هم هست بر برف
چقدر رقصیده بود آن شب!
"عباس معروفی"
این را بدان که من دوستت دارم و دوستت ندارم
چرا که زندگانی را دو چهره است،
کلام، بالی ست از سکوت،
و آتش را نیمه ای ست از سرما.
دوستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم،
تا بی کرانگی را از سر گیرم،
و هرگز از دوست داشتنت باز نایستم:چنین است که من هنوز دوستت نمی دارم.
دوستت دارم و دوستت ندارم آن چنان که گویی
کلیدهای نیک بختی و سرنوشتی نامعلوم،
در دست های من باشد.
برای آنکه دوستت بدارم، عشقم را دو زندگانی هست،
چنین است که دوستت دارم در آن دم که دوستت ندارم
و دوستت ندارم به آن هنگام که دوستت دارم.
"پابلو نرودا"
این منم
که گمشدهام
یا تویی
که پیدا نمیشوی؟
بدون رنگ
با نوک انگشتهات
مرا بر تنم نقاشی کن
فقط
چشمهام را باز بکش.
"عباس معروفی"
همه میگویند: چه مهربان است این مَرد!و کسی نمیداند
لبخند تو است رووی لبهام
وقتی آنسووی دریاها
یادم میکنی
"رضا کاظمی"
با من از روشنی حرف می زنی
و از انسان که خویشاوند همه خداهاست
با تو من دیگر در سحر رویاهایم تنها نیستم.
"احمد شاملو
ای صمیمی، ای دوست
گاه و بیگاه لب پنجره خاطره ام می آیی
دیدنت...حتی از دور
آب بر آتش دل می پاشد
آنقدر تشنه دیدار تو ام
که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم
دل من لک زده است
گرمی دست تو را محتاجم
و دل من... به نگاهی از دور
طفلکی می سازد
ای قدیمی، ای خوب
تو مرا یاد کنی یا نکنی، من به یادت هستم
من، صمیمانه به یادت هستم
آرزویم همه سر سبزی توست
دایم از خنده لبانت لبریز
دامنت پرگل باد.
"مرتضی کیوان هاشمی"
بر چهره ی تـو شرم نمایان شدنــی نیست
هربی سرو پا یوسفِ کنعان شدنی نیست
دیریست که از دست ِ تو خورشیدِ وجــودم
قربانیِ ابری است که باران شدنی نیست
ایمـــان تو بر معــــجزه ی عشق دروغ است
فرعون ِ ستم کار ِ مسلمان شدنی نیست
افتــــاده دل ِ بت شـــکن ِ معبـــد ِ چشمت
درآتشِ هجری که گلستان شدنی نیست
ویـران نشده خانــــه ام از سیـل ِ غــــــم ِ تو
کاشانه ی بردوش ، که ویران شدنی نیست
انگشتر خاتـــــم ،هــــم اگـــــر داشته باشــی
دیوی است درونت که سلیمان شدنی نیست
ازخوردن ِ سیب تنت ای دختـر ِ شیطان
این آدم ِ مغرور پشیمان شدنی نیست
بیهـــــــــوده چــــــرا منکر ِچشــمـان تـــــــو باشم
عاشق شده ام ، عشق که کتمان شدنی نیست
این قصــــــه ی تکــراری مـــــاه است و پلنگـــــی
این قصه ی دردی است که درمان شدنی نیست
صادق فغانی
تمــــام فرم تنت قابل تصــــــور بود
اگرچه آن تن برفی ت زیر چادر بود
دو نیم دایره از عین ِ عشــــق ابرویت
حباب سینـه ی تو تشنه ی تلنگر بود
خدا چه حوصله ای داشت وقت خلقت تو
چرا کـــــه چهره ی تـــــو قاب مینیاتـور بود
من از سپاه نگاهت شکست می خوردم
درون چشـــــم تـــو صدهــــا گلادیاتـــور بود
کمندِ زلفِ تو یک شهر را به دار کشید
شب نشسته به گیسوت دیکتاتور بود
دوباره من ، من ِ بـــی چاره بودم و تردید
همیشه نان من از دست عشق آجر بود
تفاوت من و تو بیش از آسمان و زمین
تفاوتــــی کــه فقط مایه ی تمسخر بود
تو آن دُری کـــه بدون صدف رهاشده بود
من آن صدف کف دریا که خالی از دُر بود
تو دوست داشتنت معنی ترحم داشت
« علاقه ی تو به من از سر تظاهر بود»
ببخش از اینکه حقایق در این غزل رو شد
برای گفتن ایــن حرفــها دلــــم پــــُر بــــود
صادق فغانی
طی کرده به این شوق دلم مرحله ها را
تا با تــــو فرامــوش کنـد مشغله هــــا را
با پای برهنه چه کند از سفر عشق
سوغات نیاورده بجز آبلــه هـــــــا را
غمگین مشو از مسئله ی دوری و بگذار
پاسخ بدهد عشق همــــه مسئله ها را
یادم برود سلسله ی موت ؟ که دیده است
تاریــــــــــخ فراموش کنـد سلسله هــــا را
تــا از شب چشمان درشتت خبر آرند
شب تا به سحر منتظرم چلچله ها را
چون لنجِ به گل مانده ی غم منتظرم تا
آتش بکشد هـــــرم تنت اسکلـــه ها را
تو دزد ِ دلی ، خنجر ابروت گواه است
بگذار بــــه حال خودشان قافله ها را
با دُرد دو چشمت همه شب مست برقصم
اجری بنویسند اگــر هرولــــــه هـــــــا را
تا حوصله ات سر نرود نامه به نامه
دربین غزلـــــهام نوشتم گله ها را
از گیس بلندت گلــه کردن شده کارم
هرچند که سر برده دگر حوصله ها را
تا شاعر خوبی شوم ای کاش خداوند
روزی دو برابر بکند فاصـــــله هـــــا را
صادق فغانی
افتاده دو چشمان تو در مردمک من
انگار اثــــر کـــــرده دوباره کلک من
تو کودک گستاخ و منم ظرف سفالی
هی لــج نکن و سنگ نزن بر ترک من
صدمرتبه در آبی چشمت شده ام غرق
افسوس کــــه یک بــار نکردی کمک من
رد شد دل پوشالی و ناپاک و دو رنگت
در ساد ه ترین مرحـله های ِ محک من
گفتی که به جز شمع تنت شعله ندارم
با شعله ی کی سوخته ای شاپرک من
طی شد همه ی عمرم و افسوس نبوده
یک خاطــــره در زندگــــــــی مشترک من
رفتی من ِ بی خاطره در خویش شکستم
درنامـــه نوشتــــم نگزیده است کک من
باز آمده ای سوی دلم مثل گذشته
آهنگ جدایـی نزنی نی لبک من! ! !
صادق فغانی
ای قوسِ لبت ، قوسِ قزح را زده طعنه
هـــرم ِ بدنت بـــر تب ِ صحـرا زده طعنه
ابریشم ِ دستان ِ به دستم نرسیده ت
بر بال و پر ِ دسته ی قـــوها زده طعنه
شب گمشده در پیچ و خم ِ گیس ِ بلندت
هر تار ِتـــــو بـــر صد شب یلدا زده طعنه
لب باز کن ای آنکه لبت با دمِ گرمش
عمــری به دم ِ گرم ِمسیحا زده طعنه
گیسوت طناب است و تنت چوبه ی دار است
این شیـــوه حکـومت بـــه مغولــــها زده طعنه
از آب وفـــای تــــو فلک هم نچشیده
کی غیر تو اینگونه به دنیا زده طعنه ؟
صادق فغانی
هم جا برای اینکه بمانم نبود و نیست
هم موقع سفر چمدانم نبود و نیست
پشت سرم شب سفـــر آبــی نریخته اند
یعنی که هیچ کس نگرانم نبود و نیست
رفتم و سخت معتقدم عشق لقمه ای است
کــه هیـــچ وقت قدر دهانــــم نبود و نیست
گفتند آفتاب تــو در پشت ابرهاست
ابری درآسمان جهانم نبود و نیست
انگار هیـــچ وقت بـــه دنیـــــــا نبوده ام
درهیچ جای شهر نشانم نبود و نیست
در دفتـــر همیشه نــــــوِ خاطرات ِ من
چیزی برای اینکه بخوانم نبود و نیست
قصدم نوشتن غزل است و نوشته هام
حتی شبیه آن به گمانم نبود و نیست
صادق فغانی
دیگر جواب نامه هـای مرا هم....ولش کن هیچ
آخـــر خـودت بگــو مگر دل آدم...ولش کن هیچ
تا کــــی شبیه سیر و سرکــه بجوشد دلـــــم بـــی تو؟
می ترسم این سکوت و فاصله کم کم...ولش کن هیچ
شب تــــا ســـــحر درون جمــجمه ام وول می خورد
یک مشت فکر و ذکر درهم و برهم...ولش کن هیچ
حس می کنم کـــه هر دقیقه سرم گیـــج میرود
اصلا پس از تو حال من به جهنم...ولش کن هیچ
گفتــــم برای حاجتـــم بـــه خــــدا رو بینــدازم
اینقدر گریه کرده ام سر جانم...ولش کن هیچ
حالـــم از این سوال کهنه بهم میخورد دیگر
این روزها برای عالم و آدم...ولش کن هیچ
حالا طناب و چـارپــایــــه و بغضــی ترک خورده...
یک لحظه زنگ میزنم که بگویم...ولش کن هیچ!
زهرا شعبانی
وقتی که حالت از غم دنیا گرفته است
حال من و تمــــام غزلــها گرفته است
دلشوره های خود بخود چند روز پیش
حالا چقدر یک شبه معنا گرفته است
بعد از تـو جای آن همه تاب و تب مرا
مشتی چرا و باید و اما گرفته است
این سرنوشت غمزده تاوان عشق را
روزی هــزار مرتبـه از ما گرفته است
حتی خدا نخواست ببیند در این جهان
کار دو عاشق اینهمه بالا گرفته است
.
.
حرفــــی نمــــی زنم نکند بـــــرملا شود
بغضی که توی حنجره ام پا گرفته است
دارد بـــه عمق فاجعه پــــی میبرد دلم
نفرین نکن که آه تو من را گرفته است!
زهرا شعبانی
مناره ها همه با (قل اعوذ...) روشن بود
من و تو پشت ترافیک (شهرک پردیس)
و رادیـــــــو روی ایران نیــــوز روشن بود
منی که رنگ نگاهم تبی جنوبی داشت
و چشمهای تو چون تام کروز روشن بود
دوباره شب شد و در جمع شاعر ما
چـــراغ یک غــــزل دلفروز روشن بود
میان آن همـــه لبخندهـــای اجبــــــاری
هجوم درد و غمی سینه سوز روشن بود
اگر چه قلب من آنشب کنار تو جا ماند
تو عاشقم نشدی مثل روز روشن بود!
زهرا شعبانی
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم
گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی
دلم ز هر چه به غیر از تو بود خالی ماند
درین سرای تو بمان ای که ماندگار تویی
جهانیان همه گر
تشنگان خون منند
چه باک زان همه دشمن که دوستدار تویی
دلم صراحی لبریز
آرزومندیست
مرا هزار امید است
و هر هزار تویی
سیمین
بهبهانی
تصمیـــم داشتـم کـه تو را یک غـزل کنم
وقتش رسیده است به قولم عمل کنم!
این یک معادله است که مجهولهاش را
باید بــــــه انزوا بکشانـــم و حل کنـــم
کندویمان عصاره ی نیش و کنایه هاست
زنبور مـــی شوم کـــه لبت را عسل کنم
راحت کنار می کشم از این بهانه ها
تا شانه های خالی خود را بغل کنم
بوسیدنت خلاف قـوانین کـشور است
باید عمل به شیوه ی بین الملل کنم
مـن روی خط زلزلـه ات ایستاده ام
قصدم نبود فاصله ای را گسل کنم
باید به فـکرهای سیاهم جهت دهم
اصلا درست نیست تو را مبتذل کنم!
سیما نوذری
برگرد و خواب خط خطی ام را به هم بریز
این حس گند لعنتـــی ام را بــه هـم بریز
شب گریه های قلبی من را به هم بزن
لبخندهای صورتـــی ام را به هــــم بریز
گاهی خلاف عادت خود پیش من بخند
این گریه های عادتــی ام را به هم بریز
آن پونه را که از تو نچیدم به من ببخش
گلبرگ های حسرتـی ام را به هم بریز
هر ساعت انفجار مهیبی ست در دلم
تنظیم بمب ساعتــی ام را به هم بریز
نوبت نمی دهی که به خوابت سفر کنم
کابوس هـای نوبتـــی ام را بــه هــم بریز
قسمت نشد که زندگی ام را عوض کنی
مرگ هزار قسمتــــی ام را بـه هـــم بریز
یا جمعه را به خاطرم از هفته حذف کن
یا شنبه های لعنتــــی ام را به هم بریز
ابراهیم فراهانی
مثل کبــــوتری کـــه اسیـــر درخت نیست
این عشق بی بهانه نگاهش به تخت نیست
تنهــــا مرور دست تــــو را خواسته دلش
پیراهنی که حق دلش چوب رخت نیست
می میرم از نبودنت و صبـــــر مــی کنـــــم
مرگ آن قدر که شایعه کردند سخت نیست
می میرم و هنـــوز تـو باور نمـی کنی
می میرم و هنوز خیال تو تخت نیست
این قلب تیرخورده که یک واقعیت است
از جنـس ابتذال نقـــوش درخت نیست
حـــوای من ، اســـارت من در زمیـــن تـــــو
تقصیر چشم توست، به تقدیر و بخت نیست
ابراهیم فراهانی
پشت این پنجره این پرده تو باید باشی
پرده بردار ، نبـاید کــــه مردد باشی
راه، لب، چشم، فقط کار تو بستن شده است
فکـــر واکــردن یک گـــوشه نبـــاید باشــــی؟
صبح در کوچه ی ما منتظر خنده ی توست
وقت آن است کـــه خورشید مجدد باشی
باید آن مرد نه زن-هرچه- فقط در باران
باید آن حادثــه ی خوب که آمد باشی
پشت باران شبانه که تو را کم دارم
نکند خواب عزیزی کـه نیامد باشی
مثل یک بـوسه شبیه نفس تازه ی صبـــح
خوبی و خوب تر آن است که ممتد باشی
ابراهیم فراهانی
وقتی که روزگار ازل آفریده شد
دنیا به افتخار غـــزل آفریده شد
تا استعاره ای شود از چشم هایتان
کندوی بـــی زوال عسل آفریده شد
منسوب کرد ماه خودش را به چهره ات
یک صنعت جدید: مثــل آفــــــریده شد
اسم بلند کیست کــه بعد از طلوع آن
خورشید سر کشید و بدل آفریده شد
تو در میان نشستی و دنیا بــه گــرد تو
یک حلقه زد به انس و زحل آفریده شد
گل راضی است پیش شکوه بهار تو
راضی به این کــه حداقل آفریده شد
حالا بــه افتخــار خودم دست می زنم
حالا که شب رسید و غزل آفریده شد
ابراهیم فراهانی
باران کـم کـم از نفس افتاده ی بهــــار!
بر پشت بام خانه ی من آمدی چه کار؟
حسی برای تازه شدن نیست در دلم
از آسمان ساکت شعرم برو کنـــــــار
از دست های خشک تو آبی نمی چکد
بیزارم از دو قطره ی با منت ات، نبـــار
-
باغی کـــه زیر پای تو پژمرد و دم نزد
اندام زخم خورده ی من بود روزگار! ـ
« بر ما گذشت نیک و بد اما...» تو بی خیال
پاییز باش و بعد زمستان، چـــــرا بهــــــار؟
دیگر کسی بــــه باغ توجــــه نمی کند
وقتی نداده میوه به جز نیش های خار
با مردم همان طرف شهر باش و بس
بُغضی گرفته راه گلو را بــــــه اختیار
دارد بهار می گذرد با گلوی خشک
چشمان من قرار ندارند از قـــــرار
جواد کلیدری
این قــــــدر بر دوراهـــــی تقدیـــــر من نایست
این طور زُل نزن به من ای چشم های بیست!
این آشنای گم شده در عمق چشم هات
این حس نابلد کـــه مرا پیر کرده کیست؟
داری دل مرا به کـــــجا مــــی بری عزیز!
باور کن این ستاره ی تاریک مدتی ست
دارد به چشـــــم های تو ایمان می آورد
باورکن این غریبه تو را عاشــقانه زیست
با دست هــای خود کــفنـم می کنــی، ولــــی
این عشق.... این ارادت.... این منصفانه نیست
با این کـــــه روی دوش تو تشییع می شوم
من مانده ام که این همه آدم برای چیست
من سوختم، همیشه همین طور بوده است
ای!!! گرگ بی ملاحظه! بازی حساب نیست.
جواد کلیدری
مرا ببخش عزیزم که عاشقت شده ام
مخل ثانیــــه هــــا و دقایقت شـده ام
گذشته های قشنگت دوباره زنده شده
و در خیال خودم عشق سابقت شده ام
لیاقتیست تــو را داشتن _ فرشتــــه من _
دلم خوش است که این بار لایقت شده ام
برای رد شدن از رود تلـــــخ خاطره ها
سوار شو ؛ بگذر تا که قایقت شده ام
و باز قایق دل را به سوی عشق بران
کنون کـه همدم باد موافقت شده ام
تـــــو یادگـــار بهـاری ؛ درون بوم دلــــــم
تو دشت عاطفه ای و شقایقت شده ام
آهای دختر رویا ، آهای زندگــی ام
ببین که آینه ای از علایقت شده ام
برای اینکه مرا حس کنــــــی بصورت اشک
میان چشم تو ؛ همراه هق هقت شده ام
بـــه دل نگــیر گنــــاه مــرا الــــهه مـــهر
مرا ببخش که بد موقع عاشقت شده ام
رضا کیانی
دلم تنگ است و شعر دیگری بر دفترم جاری
شده با بیتهایــــی مملو از یک درد تکــــراری
غروب سرد اسفند است و دارد برف می بارد
و تو چشـــــم انتظار لــــحظه زیبـــای دیداری
تک و تنهایی و سخت است باور کردنش ، اما
نمی آید به دیدارت کسی کـه دوستش داری
عجب شانسی ! موبایل مشترک خاموش ... می خندی
اگــــر چــــــه در دلت چــــون ابرهــــــای تیره می باری
غزل پشت غزل ، با چشم گریان عشق می ورزی
نمی آید به غیر از شاعــــــری از دست تـــو کـاری
خودت هم با خودت درگیری و تاریخ میلادت
تقلا مــــی کند تا از قـــرارت دست برداری
پریشان می شوی از باور حسی که می دانی
تداخل مـی کند خواهی نخواهی با خود آزاری
تجسم کن ! در این دنیـــای لبریز از دو رنگـــی ها
چگونه می شود خود را به دست عشق نسپاری
نگو از تو گذشته عاشقــــی ، هر چند مــــی دانـــم
به من حق می دهی روزی که حس کردی گرفتاری
رضا کیانی
سال ها عاشق یک شخص مجازی سخت است
در خیالات خـودت قــصـــــر بسازی، سخت است
مثل این است که کودک شده باشی، آن وقت
هـــــی تـــو را باز نگیرند به بازی، سخت است
اینکه دنبــــال کنـــی سایــــه ی مجهولـــــی را
تا به هم خوردن خط های موازی، سخت است
این کـــه یک عمر بدون تــــو قــــدم بـــــردارم
بین دروازه ی سعدی و نمازی، سخت است
گاه جغرافی چشمان تو خیلی ساده ست
گاه اثبات تـــــو از راه ریاضـی، سخت است
زیـر پیراهن گل مخملــــی ات پیچیده ست
عطر نارنج ولی دست درازی، سخت است
عبدالحسین انصاری
می توان یک نیمه را از نیمه ی پر حدس زد
زیــــر و بـــم های تنت را زیر چادر حدس زد
کاش می شد حالت خوشبختی ات را لااقل
پشت این دیــــوار از سیمان و آجـــرحدس زد
گوشه ای کز کرد و با پرواز بر بال خیـال
جای جای بوسه ها را با تنفر حدس زد
سیب هایت اول پاییـــــز حتمــــا می رسند
کاش می شد موعدش را با تلنگر حدس زد
آنقدر پاکی کــــه باید با نگاه ساده ای
انتهای خوبی ات را دختر لر! حدس زد
کاش می شد اشک هایت را نمی دیدم ولی
گونــــه ات را زیــــر آن باران شرشر حدس زد
عبدالحسین انصاری
وقتی رمان عشق تو سرشار از من است
وقتی صدای پای تو بر پله ی قطار
فریاد و ضجّه ی از هم بریدن است
سردرگمی- کلافه گی ام کم نمی شود
وقتـــی دلیل بودن من دل سپردن است
وقتی لب تو نیست نه جهنم نه با بهشت
برزخ تمام سهـــــم من از زنده بودن است
ترمز ندارد این قفس تنگ بی کسی
تا مرگ می بردم . این مبرهن است
خواب هم چشم دیدن مارا دگر نداشت
اینجا خیال هم دگر از جنس آهن است
دیگر همیشه عینکی از اشک می زنـــــم
وقتی تو نیستی چه نیازی به دیدن است؟
زیباترین حکایت شعـــــــــر معاصـــــرم!
حافظ برای وصف شکوه تو الکن است
دیشب بــه عطر تنت خدا را فروختـــــم
با هر نسیم خواهش پرواز در من است
در شهر من نغمـه ی باران بدون تو
رقاص حسرت یک چین دامن است
حوّای من میــــوه ی قلبـــم برای تـــــو
اشعار من ماحصل سیب خوردن است
میلاد افصح
دار و ندارم را خـــزان از من بریدست
برگرد ، تنهایی امان از من بریدست
روزی مجالی داشتم گاهــــی بگریم
امروز آن را هم جهان از من بریدست
اکنون به دنبالِ رفیقی نیمه راهــم
آغاز راه آن مهربان از من بریدست
توفانی آمد آشیانم را به هم ریخت
آرامشـم را آشیـان از من بریدست
گیرم عقابـــم ، ای پرستوهای وحشی
آسوده باشید ، آسمان از من بریدست
توفان ! رها کن برگ های مرده ام را
دیریست مهـر باغبان از من بریدست
با سنگ روزی می گرفت از من سراغــــی
آن سنگ دل هم بی گمان از من بریدست
ابوالفضل صمدی
فکر می کردم که از گنجشک ها کم نیستم
حال می بینم کــه حتـی قدر آن هم نیستم
دور شو از پیش چشمم گل فروش پیر، من
دیگر آن دیوانــه ی گل های مریــم نیستم
پا به جنگل می گذارم آهوان رم می کنند
از کــه می ترسید آهو ها من آدم نیستم
هر نسیمی می تواند شاخه ام را بشکند
بـادهــای هـرزه فهمیـدند محکــم نیـستـم
شبنمی سرمست بودم روی گلبرگی سپید
چشــم وا کـردم همیــن امــروز دیدم نیستم
ابوالفضل صمدی
اگر تو نبودی
این کوچه
با کدام
بهانه بیدار میشد
و این شب
با کدام قصه
میخوابید؟
"محمدرضا
عبدالملکیان"
بــــوی مهربانـــی می آیـــد ...
کجا ایستاده
ای؟!
در مسـیر بــــاد؟
"منبع: نت"
اگر نمی توانم همیشه مال تو باشم
اجازه بده
گاهی ، زمانی از آن تو باشم
واگر نمی
توانم گاهی ، زمانی از آن تو باشم
بگذار هر وقت
که تو می گویی ، کنار تو باشم
اگر نمی
توانم عشق راستین تو باشم
بگذار باعث
سرگرمی تو باشم
اگر نمی
توانم دوست خوب و پاک تو باشم
اجازه بده دوست
پست و کثیف تو باشم
اما مرا
اینطوری ترک نکن
بگذار دست کم
چیزی باشم
"شل
سیلور استاین"