مرا در آغوش بگیر
سرم را روی شانه ات بگذار
تا همه بدانند " همه چیز " زیر سر من است .. !!!
این همه حسود بودم و نمی دانستم؟!؟
به نسیمی که از کنارت موذیانه می گذرد
به چشم های آشنا و پر آزار که بی حیا نگاهت میکنند
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد
به همه شان حسادت میکنم
من آنقدر عاشقم که به طبیعت بدبینم
طبیعت پر از نفس های آدمهاست
که مرا وادار میکند حسادت کنم
به تو و رویای نداشته ام.......
سرخ میشوم
سبز میشوم
نگاه به
نگاهم که میشوی
هوای باغهای
سیب از سرم میافتد...
جاذبه
قانون چشمهای
تو بود.
تنهایی
ذره ذره خودی نشان میدهد
وقتی تو آن قدر کم پیدایی که
سنگینی روزگارم را
مورچهها به کول میکشند
و من تماشایشان میکنم.
مهدیه لطیفی
اندیشیدن به تو زیباست
و امید بخش
چون گوش سپردن به زیباترین صدا در دنیا
زمانی که زیباترین ترانه ها را میخواند
اما امید برایم بس نیست
دیگر نمیخواهم گوش دهم
می خواهم خود نغمه سر دهم ...
"ناظم حکمت"
از همان روز که هنوز یادم نیست
و تو مرا در
لیوان دلت جا دادی
مدت ها می
گذرد
و هنوز بوی
کاهگل های سقف دلت یادم هست
و من آنقدر
از در کوچه ی گل یاس ات گذر کردم
که الآن شده
ایم دوست
و تو لیوان
منی
گرچه نیمه ای
خالی داری
ولی من به تو
گویم که در این دعوا
من و تو
پیروزیم
بوی رفتن می دهی
در را باز می گذارم
وقتی برو
که گنجشک ها و ستاره ها
خوابند..
کیکاووس باکیده
چقدر سیاه است !
دلت را نمی گویم ...
با چشمهایت هم نیستم ؛
موهایت
حلقه
حلقه
زنجیر
پابندم کرده
خیال بوسه ای که اینجا
جا گذاشتی اش ،
بر لبانم سنگینی می کند ...
به خاک می افتم در مقابلت
فکر می کنی چیز دیگری هم
برای باختن دارم هنوز ؟
مهدیه لطیفی
تقصیر خودم نیست
تو را که می بینم
هر چه از بر کرده بودم ، از برم می رود
تو را که می بینم
همه ی واژه ها نا گفته می مانند
تا همیشه چیزی برای با خودم تکرار کردن داشته باشم!
همه ی اینها تقصیر حرارت حضور توست
سنگینی حرم حضور تو را
پاسخی جز سنگینی سکوتم نمی یابم
تقصیر خودم نیست که تو را که می بینم
چیزی برای گفتن ندارم
مهدیه لطیفی
گریه کردم گریه هم اینبار آرامم نکرد
هرچه کردم... هرچه... آه! انگار آرامم نکرد
روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد
بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
درددل با سایه و دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد
خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس
دستمال تببُر نمدار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد.
زنده یاد نجمه زارع
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه، هی "من عاشقت هستم" شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم می زنند
دل به هر آیینه، هر آیینه ایی بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمی دانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست …
شادروان نجمه زارع
خودت بگو:
زنجیر اگر برای گسستن نبود
پس این دستهای بسته را
برای کدام روزِ خسته آفریدهاند.
سیدعلی صالحی
دوست داشتن
آخرین دلیل
دانایی است
اما هوا
همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه
علامت رستگاری نیست
و من گاهی
اوقات مجبورم
به آرامش
عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش
آسوده است
چقدر تحمل
سکوتش طولانی است
چقدر ...
سید علی صالحی
تورا من یاس وسنبل هم نگفتم
وحسـنت را به بـلبـل هم نگفتم
تو نازک تر زگلهـایی، ولی من
به تو نازک تر از گل هم نگفتم
آمد به سر قرار تنهایی من
به کوپه ای از قطار تنهایی من
آمد چمدان به دست ارام نشست
تنهایی تو کنار تنهایی من
جلیل صفربیگی
کرا در شهر برگویم غم دل
که آید در دو عالم محرم دل
دلی دارم همیشه همدم غم
غمی دارم همیشه همدم دل
دل عالم نمیدانم یقین دان
از آن افتادهام در عالم دل
دلی و صد هزاران آه خونین
ز حد بگذشت الحق ماتم دل
کنار مرحمت ار باز گیری
به خرواران فرو ریزم غم دل
انوری
از این مسیر دو فرسنگ مانده تا مویت
هـــزار و چند قــدم بیشتر بــــه ابرویت
دلِ من است که پوشیده چکمه باد و
وزیده است به سوی شلالِ گیسویت
دل من است دلِ بـــیپنـــاه و غمگینـــی
که سر به زیر و پشیمان نشسته پهلویت
اگرچه هیچ یک از تپههای این اطراف
نمانده بی که گذر کرده باشد آهویت
لبت تمامـــی خــاورمیانـــــــه را امــــروز
گشوده است به تحسین ِ خال هندویت
بدونِ این کـــه تلاشی کنی ، توجــــهِ ماه
به چشم هم زدنی جلب می شود سویت
همین که از پس ِ یک جفت قله یک خورشید
همین کــه بـــر تن یک کـــــوه پایه سوسویت
همین که دستِ کسی ـ بیدلیل ـ چادری از
ستـــاره را وســـطِ دشت مـیکشد رویت
کجاست ماهِ هلالی که سرنوشت مرا
نظاره میکند از چشــمهای ترسویت؟
صالح دروند
من با نگاهت زنده ام باور نداری؟!
باور نداری پلکی از من چشم بردار
آن وقت می بینی مرا دیگر نداری
این غم که لبخند تو را با خود ندارم
سخت است آری سخت تر از هر نداری
پروانه ات بودم ولی از من پس از این
چیزی بجز یک مشت خاکستر نداری
با هر قدم پا می گذاری بر دل من
قربان لطفت! پای خود را برنداری
سیدمحمدجواد شرافت
دیگــر بهار هم ســر حالم نمی کند
چیزی شبـیــه گریه زلالــم نمی کند
پاییز زرد هم که خجــالت نمیکشد
رحمی به باغ رو به زوالــم نمی کند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چه کار؟!
وقتی که سنگ،رحم به بالم نمی کند
مبهوت مانده ام که چرا چشمهای شب
دیگر اسـیر خواب و خیالـــم نمـی کند...
این اولین شب است که بوی خیال تو
درگــــیر ِ فکـرهای ِ محـالم نمی کند .
حالا کـه روزگار قشنــــگ و مدرنتـان
جز انفـعـال شـامل حالــم نمی کند،
باید به دستـهای مسلّح نشان دهم
حتـــی سکـوت آیـنـه لالـم نمی کند
فرهاد صفریان
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی
خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!
؟
یقین که مست کند یک جهان زبوی تن تو
اگر کـــه باز شود دکمه هــــای پیـرهن تو
نه مستی است که پیراهنت ز تن بتراود
خدا شـراب خـودش را نشانده در بدن تو
پراز شکوفه و گل می شود تمام غزل هام
اگر کـــــه وام بگیرم بــــه بوسه از دهن تو
گرفته کشتی شوق تنم به وسوسه پهلو _
_کنــــار ســــاحل زیبـــــای بنـــــدر بدن تو
[ ] [ ]
من از میان همه خویش را برای تـــو خواندم
گزیدم از همه « من » را فقط برای «منِ» تو
تو کـــی برای دل من یگانه می شوی ای عشق؟
چقدر مانده به آن لحظه های «من» شدن «تو»؟
خوشا من و تو وشعرو شب و شراب و صدای _
نفس نفس زدن من، نفس نفس زدن تــــو
حمید چشم آور
مثل اسطوره های تاریخــــی از اساطیر ناب لبریــــزی
گاه مانند «لیلی مجنون»٬ گاه «شیرین خسرو پرویزی»
گاه با هر ترانـــه می رقصی٬ دخترانه٬ زنانــــه می رقصی
در خیابان و خانه می رقصی شرم را توی کوچه می ریزی
[ ]
تا نسیمش کمی تکان بدهد رنگ شب را به آسمان بدهد
بویـــی از «جوی مولیان» بدهد عطر آن گیسوان شبدیزی
سینه ها رستگاه آهوها ٬ شانه هـا آبشــاری از موها
چشم ها٬مژه ها و ابروها٬ همه را با هوس می آمیزی
ابرویت را کمـــان می اندازی گیسویت را کمند می گیری
مژه ات را به تیر می کشی ای:«دختری با سپاه چنگیزی»
بوسه هایت شراب شیرازی مست لبهـــات دفتـــر «حافظ»
چشمهایت دو جلد غرق جنون مثل دیوان «شمس تبریزی»
همه ی کائنــات را بانــــو کرده مجذوب خـــویش چشمانت
دیگر از من چه جای پروایی؟ دیگر از من چه چشم پرهیزی؟
حمید چشم آور
چشمت ستاره است ، ببین ، مو نمی زند
اما ستاره قلب کسی را نبرده است
اما ستاره عطر به گیسو نمی زند
تو یک پری که عصر میان حیاطشان...
نه ، نه پری که دست به جارو نمی زند
حتی پری شبیه تو خوش خنده نیست ، نه
لبخند های ناز تو را او نمی زند
زیبا کسی که شکل تو باشد به موی خود
با قصد غیر قتل که شب بو نمی زند
پس هی نگو که جرات عشق مرا نداشت
آدم به مرده تهمت ترسو نمی زند
آن هم چه مرده ای ، که تنش تکه پاره است
این چشم زخمِ کیست که چاقو نمی زند ؟
با این همه دلم به جز آن روی ماهِ تو
این جا به هیچ روی دگر رو نمی زند
من بندگی عشق تو را می کنم هنوز
شیطان نگاه توست که زانو نمی زند
مهدی مردانی
وقتی خدا بهشت معطر درست کرد
از برگ گل برای تـو پیکر درست کرد
می شدکه مهربان وپرازعشق وبا وفا
اما تو را بـه شیوه ی دیگر درست کرد
یعنـــی برای عشوه ی خونریزت ای عزیز
ابرو نساخت ، تیغه ی خنجر درست کرد
او قصد خیر داشت که زیبایت آفرید
اما قشنگ بودن تو شر درست کرد
بالا بلند من تــو کجایــی و من کجا ؟
ما را مگر نه اینکه برابر درست کرد ؟
دانست که تا ابد به تو هرگز نمی رسم
روز ازل دو چشـــم مرا تــــر درست کرد
با چند استـخوان قفس سینه ی مرا
زندان بی دریچه و بی در درست کرد
تا خویش را همیشه بکوبد به سینه ام
قلب مـرا شبیـــه کبــــوتر درست کــرد
این شعر هم که مملو از اشک و آه شد
باید دوباره خــــط زد و از سر درست کرد
مهدی مردانی
خانه ام وقتی که میایی تمامش مال تو
هر چـه دارم غیر تنهایی تمامش مال تو
صد دو بیتی .صد غــزل ..و حتی یک بغل
شعر های خوب نیمایی تمامش مال تو
ضرب و آهنگ غزلهایم صدای پای توست
این صدای پای رویایی تمامش مال تو
وسعت آرام اقیانوس آرام دلـــــــــم
ای پری خوب دریایی تمامش مال تو
خوب یادم هست گفتی عشق_ یک بخش است
بخش کردم.عشق یک بخشی تمامش مــال تو
عشق من .عشق زمینی نیست باور کن عزیز
عشقم این عشق اهورایی تمامش مال تـــــو
باز هم بیت بد پایان شعــــرم مال من
بیت های خوب بالایی تمامش مال تو....!!!
احمدرضا نصیری
میروی امــــــــــــــــا . .
می روی اما بدان، عشقت همیشه با من است
یــــــاد تو دریاد من همواره شمع روشــــن است
می روی اما بدان، این دل همیشه مــال توست
این دل شیــدا، همیشه در خیـــال خــال توست
می روی امــا بـدان ، چون تــو روی ،منــهم روم
تــو بــــسوی جَنَت و، من سوی بـــرزخ میـــروم
از خان و مان آواره ام از دست عشق از دست عشق
بهارت را نمی خواهم همین پاییز تو کافی ست
برای زندگی کردن نگاه ریز تو کافی ست
غلافش کن تو خنجر را که قصد کشتنم کردی
از آن برنده تر داری زبان تیز تو کافی ست
نمی خواهم بگویی که تو را دیگر نمی خواهم
تو لب تر کن بگو بر خیز همین برخیز تو کافی ست
برو هرجا که می خواهی که چیزی از تو اینجا هست
به عشقت مطمئن هستم همین یک چیز تو کافی ست.
حوریه قاسمی پور
با تو دل من پر از کبوتر شده است
حال من و شعرهام بهتر شده است
حالا تو منی و من تو هستم با تو
تنهایی من چند برابر شده است
جلیل صفربیگی
با خودت فکر نکن کنج دلت می میرم
دیگر از آب شدن در تب عشقت سیرم
مطمئن باش اگر حوصله ام سر برود...
انتقام از در و دیوار دلت می گیرم.
متین فطرتی
در راه کشف حقیقت
سقراط به شوکران رسید
مسیح به میخ و صلیب
ما نه اشتهای شوکران داریم
نه طاقت میخ و صلیب
پس بهتر است بجای کشف حقیقت
برگردیم و کشکمان را بسابیم!
از جزر و مد عشق تو پیداست غزل
چشمان تو سونامی ی دریاست غزل
من دل به امید تو به دریا زده ام
این لازمه ی شاعر تنهاست غزل.
مهران نجفی نوکاشتی
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است
هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند
کوزهی تنهایی روحم سفالی تر شده است
آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است
گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است
زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن
تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است
ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
شعر از فاضل نظری