از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

از هر دری سخنی ...

خدایا ! تا خدائیش باش ...

کاش


کاش

هزار دست داشتم

هزار پا

بغلت می کردم

و می دزدیدمت



جلیل صفربیگی

خنده های آهنگین ات


شب بود و من و خاطره ی شیرین ات

دلواپسی ی     نگاه     عطر آگین ات

 

می ترسم   از  اینکه  باز یادت برود

آرامش     خنده های    آهنگین ات.

 

                 مهران نجفی

پخته بیندیشم


از   آتش    گذشته ام

 

       تا

 

     پخته

 

   بیندیشم...

 

 

           راضیه (رها) احمدزاده

مردی یک نفره



مردی یک نفره ام

روی تختخوابی یک نفره

زیرپتویی یک نفره

به زنی یک نفره

تختخوابی دو نفره 

و پتویی دو نفره فکر می کنم


جلیل صفربیگی

معنی انسان


بحث ایمان دگر و جوهر ایمان دگر است
جامه پاکی دگر وپاکی دامان دگر است
کس ندیدیم که انکار کند وجدان را
حرف وجدان دگر و گوهر وجدان دگر است
کس دهان را به ثناگویی شیطان نگشود
نفی شیطان دگر و طاعت شیطان دگر است
کس نگفته است ونگوید که دد ودیو شوید
نقش انسان دگر ومعنی انسان دگر است
کس نیامد که ستاید ستم وتفرقه را
سخن از عدل دگر ، قصه احسان دگر است
هرکه دیدم بخدمت کمری بست بعهد
مرد پیمان دگر وبستن پیمان دگر است
هرکه دیدیم بحفظ گله از گرگان بود
قصد قصاب دگر ، مقصد چوپان دگر است
هرکه دیدیم بهم ریخته احوالی داشت
موی افشان دگر و سینه پریشان دگر است

هر که دیدیم دم از طاعت سلمانی زد

نام سلمان دگر وکرده سلمان دگر است


معینی کرمانشاهی

یک با یک برابر نیست...


معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می زد.
برای اینکه بیخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پایان
تساویهای جبری را نشان می‌داد
با خطی خوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی‌برخاست
همیشه یک نفر باید بپاخیزد...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می‌داشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گردید؟
یا چه‌کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟
یا که زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟
معلم ناله‌آسا گفت:
بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست...


خسرو گلسرخی

چند شعر کوتاه از لیدا کارگر(برگ)


چند شعر کوتاه از لیدا کارگر(برگ)

 

۱)ای کاش می شد

هر روز صبح

جای چشمانمان

اول فکرمان باز می شد.

 

 

 

۲)چه تصادفی

احساسمان بهم خورد و دیه ای دادیم

- به "اندازه عشق"...

 

 

۳)ببخش نمی توانم

تنهاییت را پر کنم...

که تا همیشه در دلم ـ

تنها ـ تویی...

 

 

۴)تو را

" همین قدر یادم"هست

که"فراموشت"کردم...

 

 

۵)آسان می شود

تحمل فاصله ها

وقتی به جایی برسی که

بی فاصله دوری...

 

                   لیدا کارگر (برگ)

رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را


رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
کز ناله‌های زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را
از نیکوان عالم کس نیست همسر تو
بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را
در دور خوبی تو بی‌قیمتند خوبان
گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را
ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را

ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی

مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد
این است وجه درمان آن درد بی‌دوا را
من بنده‌ام تو شاهی با من هر آنچه خواهی
می‌کن، که بر رعیت حکم است پادشا را
گر کرده‌ام گناهی در ملک چون تو شاهی
حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
از دهشت رقیبت دور است سیف از تو
در کویت ای توانگر سگ می‌گزد گدا را
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت
«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»


سیف فرغانی

چو بستی در به روی من


چو بستی در به روی من، به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی، به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم درتو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من این ها هردو با آیینه ی دل روبرو کردم
فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را

ز حال گریه ی پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آی ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شستشو کردم
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم ، آرزو کردم
ملول از ناله ی بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی درغنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق و تاراج جوانی، وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
از این پس "شهریارا" ما و از مردم رمیدن ها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم


شهریار

لباس خدا


صبح فرشته ام

ظهر آدمم

شب شیطان

خدایا مراببخش

لباس تو را ندارم بپوشم


جلیل صفربیگی

زمستان


زمستان یعنی


تو رفته ای 


بهار باغ دیگر شده ای



ج. صفر بیگی


رد پایت


رد پایت مانده روی برف های کوچه مان


کاش نه برفی ببارد نه بتابد آفتابی



چشمهایت


چه تلخ بود مثل زهر

 

وقتی که چشمهایت را نوشیدم

 

همان چشمهایی که روزی

 

قند دلم را آب می کرد.

 

            سیده سارا حاکم زاده

چند شعر کوتاه از شقایق عوض زاده


چند شعر کوتاه از شقایق عوض زاده

 

 

1)بگذار مردم هر چه می خواهند بگویند 

 

من حتی در این باران

 

سمت رویای گرم تو می آیم

 

حتی اگر...

 

هرگز نرسم.

 

            ****

             

2)باران که می بارد انگار

 

قلبم سوار بر قایقی بر موج نسیم

 

دور یاد تو

 

گوشه گوشه ی این دنیا

 

می گردد.

 

         ****

 

3)آهای زمستان

 

  حواست باشد

 

 دور تو و تمام شاعرانه ها خط خواهم کشید

 

اگر با آمدنت...

 

او...

 

حتی یک سرفه کند.


***

4)

این بار که باران ببارد

 

چاله ای می شوم

 

 سر راه چشمان ماهش

 

همان شب...

 

به دام دلم می اندازمش.


 

         شقایق عوض زاده

طلوع خورشید


  گاه طلوع خورشید را نظاره

 

   می کنیم

 

  در حالی  که طلوع خود را

 

       از یاد برده ایم.



   لیدا کارگر(برگ)

شرر بر جگر نی زده ای


لب شیرین تو تلخ ‌است ، مگر می زده‌ای


گو که با کی زده‌ای باده ، بگو‌ کِی زده‌ای

 


سردی جان من از آتش یاقوت تو سوخت


فرودینی تو که صد شعله بر این دی زده‌ای

 


آه از آن  خال به زیر لب گرمت که از آن


طعنه بر شوکت و بر گنج  جم و کی زده‌ای

 


حاجتی نیست به مطرب که ‌توازحسن کلام


شعله بر عود و شرر بر جگر نی  زده‌ای

 


شده‌ام  می زده از میکده ی لعل خوش ات


تو که خود میکده‌ای گو به  کجا می زده‌ای

 


هی بگوئی که نیم مست وبه هربوسه ی تو


گویمت دور زچشمان «وفا» ،هی‌ی‌! زده‌ای!

 

 

 

اسماعیل‌ یغمائی ( وفا )

سیب دلم


امشب کسی به  سیب دلم  ناخنک زده  است


بر زخمهای کهنه ی ،  قلبم  نمک زده است

 

این غم  نمی رود به  خدا  از دلم ، مخواه


خون است اینکه برجگر ِمن شتک زده است

 

قصدم گلایه نیست ، خودت جای من ،  ببین


ما را فقط نه دوست ، نه دشمن، فلک زده است

 

امروز هم  گذشت و دلت  میهمان  نشد


بر سفره ای که نان دعایش کپک زده است

 

هرشب من - آن غریبه که باور نمی کند


نامرد روزگار، به او هم کلک زده است -

 

دارد  به باد  می سپرد این  پیام  را :


سیب دلم برای توایدوست ، لک زده است

 

 

 

                                                                              مژگان عباسلو

چرخ فلک


من کیستم تا هر زمان پیش نظر بینم تو را ؟

گاهی گذرکن سوی من ، تادرگذر بینم تو را

 

افتاده بر خاک درت ، خوش آنکه آیی بر سرم

توزیر پا بینی و من بالای سر بینم تورا

 

یک بار بینم روی تو دل را چسان تسکین دهم ؟

تسکین نیابد ، جان من ، صد بار اگر بینم تورا

 

از دیدنت بیخود شدم ،  بنشین ببالینم دمی

تا چشم خود بگشا یم و بار دگر بینم تو را

 

گفتی که:هر کس یک نظر بیند مرا جان می دهد

من هم بجان در خدمتم ، گر یک نظر بینم تو را

 

صد بار آیم سوی تو ، تا آشنا گردی به من

هر بار از بار دگر بیگانه تر بینم تو را

 

تا کی هلالی را چنین زین ماه میداری جدا ؟

یارب که ای چرخ فلک زیر وزبر بینم تورا


هلالی جغتایی

تحفه ناقابل


رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمی گیرد

 

اشک روانم را به دریا می دهم دریا نمی گیرد

 

تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را

 

دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمی گیرد

 

با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم

 

سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد؟

 

ای تو پرستارشبان تلخ بیماریم! بیمارم

 

عشقت چرا نبض پریشان حیاتم را نمی گیرد؟

 

****

 

بی هر که و هر چیز آری! بی تو اما ، نه ! که این مطرود،

 

دل از بهشت خلد می گیرد دل از حوا نمی گیرد

 

می آیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا دوست،

 

می گیرد از من تحفه ی ناقابلم را یا نمی گیرد؟

 

****

 

دیگر غزل از عشق من بر آسمان ها سر نمی ساید؟

 

یعنی که دیگر کار عشق از حسن تو بالا نمی گیرد؟

 

****

 

هر سوکه می بینم همه یاس است و سوی تو همه امید

 

وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمی گیرد؟

 

 

حسین منزوی

بار الها


بار الها بال پروازم ببخش
روح آزاد سبکتازم ببخش
عاشق بزم تو ام ،راهم بده
عقل روشن ،جان آگاهم بده


مهدی سهیلی

حال همه ما خوب است


سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


علی صالحی

اندیشیدم

و آنقدر به از دست دادنت اندیشیدم
که در دست بودنت را
از دست دادم.
 


 
حسین فرخ صفا

نه شالی

نه شالی
نه کلاهی
نه چتری...
راست می‌گویند آدمی که برای همیشه می‌رود
هیچ چیزش را جا نمی‌گذارد


نه شالی، نه کلاهی، نه چتری
بگو چگونه تحمل کند این خانه زمستانی را
که از چمدان تو جامانده است 


 
 
لیلا کردبچه | چراکه نبودی | فصل پنجم

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد 


می‏برم جور تو تا وسع و توانم باشد 


گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت؟ 


ور کشی زار، چه دولت به از آنم باشد؟ 


تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد 


جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد 


در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم 


گرد سودای تو بر دامن جانم باشد 


گر تو را خاطر ما نیست، خیالت بفرست 


تا شبی محرم اسرار نهانم باشد 


هر کسی را ز لبت خشک‏تمنایی هست 


من خود این بخت ندارم که زبانم باشد 


جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
 

سر این دارم اگر طالع آنم باشد 

صبر کن عشق زمین‏گیر شود بعد بیا

صبر کن عشق زمین‏گیر شود بعد بیا 


یا دل از فرقت تو پیر شود بعد بیا 


ای کبوتر به کجا قدر دگر صبر نما 


آسمان، پای پرت پیر شود بعد بیا 


باش تا صفحه‏ی آیینه‏ی دل پاک کنم 


نکند روی تو دل‏گیر شود، بعد بیا 


یک نفر حسرت لبخند تو را می‏گرید 


خنده کن، عشق نمک‏گیر شود بعد بیا 


تو اگر کوچ کنی بغض خدا می‏شکند
 

صبر کن گریه به زنجیر شود، بعد بیا 

 

بنفشه منوچهری

با کدام عاطفه از چشم شما بنویسم

با کدام عاطفه از چشم شما بنویسم 

  

 

از همان پنجرة رو به خدا بنویسم

   

 

تو سراپا غزلی، چشمة زیبای حضور 

  

 

تو بجوش از دل من تا که تو را بنویسم 

 

 

آشنا کن قدمم را به جنون صحرا 

  

 

تا در آنجا غزلی با رد پا بنویسم  

 

 

تو شکیبایی! جز دشت صبور دل تو

  

من بی‌صبر، غمم را به کجا بنویسم 

  

 

حرفم، این شعله‌ترین را به کدامین دریا 

  

 

زیر باران تب و موج و صدا بنویسم 

  

 

من که بی چشم تو از سنگم و همسایه مرگ 

  

 

با کدام عاطفه از چشم شما بنویسم؟

 

 

 

علی باباجانی

روز ناگزیر

این روزها که می‌گذرد، هر روز 

 

 

در انتظار آمدنت هستم. 

 

 

اما

 

 

با من بگو که آیا، من نیز

 

 

در روزگار آمدنت هستم؟

  

 

 

قیصر امین‌پور

آورده است چشم سیاهت یقین به من

آورده است چشم سیاهت یقین به من

هم آفرین به چشم تـو هم آفرین به من

من ناگزیر سوختنم چون که زل زده ست

خورشید تیــــز چشم تـو با ذره بین به من

ای قبله گـــاه نـــــاز ! نمـــــازت دراز باد !

سجاده ات شدم که بسایی جبین به من

بـــــر سینه ام گذار سرت را کــــه حس کنم

نازل شده ست سوره ای از کفر و دین به من

یاران راستین مرا می دهد نشـــان

این مارهای سرزده از آستین به من

تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است

انگار داده است سلیمان نگیـــن بــــه من

محدوده ی قلمرو من چیـــــن زلف توست

از عرش تا به فرش رسیده ست این به من

جغـــرافیــــای کوچک من بازوان تــــوست

ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من ... 

 

علیرضا بدیع

در آرزوی دیدنت

در آرزوی دیدنت به دشت غم نشسته ام :
رها مکن ای دل مرا که بی تو دل شکسته ام :
قلبم ببر جانم ببر اما زخود دورم مکن .
رفتی برو بردی ببر اما فراموشم مکن .

هر شکن در زلف تو

هر شکن در زلف تو از مشک دالی دیگرست

هر نظر از چشم تو سحر حلالی دیگرست

ناید اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک

در خیال هرکس از هریک خیالی دیگرست

هرچه دل با خویشتن صورت کند زان زلف و چشم

عقل دوراندیش گوید آن مثالی دیگرست

هرکسی زان چشم و زلف اندر گمانی دیگرند

وان گمانها نیز از هریک محالی دیگرست

گرچه در عین کمالست از نکویی گوییا

از ورای آن کمال او کمالی دیگرست  

من به حالی دیگرم از عشق او هر لحظه‌ای

زانکه او در حسن هر ساعت به حالی دیگرست 

 

انوری

چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می کنم

چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می کنم

رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم می کنم

بی نصیب معنی ام کز لفظ می جویم مُراد

دل اگر پیدا شود ،دیر و حرم گم می کنم

تا غبار وادی مجنون به یادم می رسد

آسمان بر سر ، زمین زیر قدم گم می کنم

دل ، نمی ماند به دستم ، طاقت دیدار کو ؟

تا تو می آیی به پیش ، آیینه هم گم می کنم

قاصد مُلک فراموشی کسی چون من مباد

نامه ای دارم که هر جا می برم گم می کنم

بر رفیقان (بیدل ) از مقصد چه سان آرم خبر ؟

من که خود را نیز تا آنجا رسم گم می کنم

طناب دار


و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی ست

که همچنان که تو را می‌بوسند

در ذهن خود طنابِ دارِ تو را می‌بافند.  

 

 فروغ فرخزاد

انگاری

می روی دست حق نگهدارت ، روزی اما اگر مرا دیدی

 

    هرچه خواهی بگو بجز اینکه ، چهره ات آشناست انگاری !!!

 

 

در دام آهوها


 

گرچه گاهی حال من مانند گیسوهای توست

چشمه ی آرامشم پایین ابروهای توست

 

خنده کن تا جای خون درمن عسل جاری کنی

بهترین محصول ها مخصوص کندوهای توست

 

فتنه ها افتاده بین روسری های سرت

خون به پا کردی، ببین! دعوا سرموهای توست

 

کار دنیا را بنازم که پر از وارونگی ست

یک پلنگ مدعی در دام آهوهای توست

 

فتح خواهم کرد روزی سرزمینت را اگر

لشکری آماده پشت برج و باروهای توست

 

شهر را دارد به هم می ریزد امشب ، جمع کن

سینه چاکی را که مست از زخم چاقوهای توست

 

کوک کن ، بردار سازت را ، برقصان وبرقص

زندگی آهنگ زیبای النگوهای توست

 

□□□

 

خوش به حال من که می میرم برایت اینهمه

مرگ امکانی به سمت نوشداروهای توست

 

 

رضا نیکوکار

ایل و تبار


شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم

ابر دلتنگم  اگر زار نبارم چه  کنم

 

نیست ازهیچ طرف راه برون شد زشبم

زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم

 

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

سخت دلبسته ی این ایل وتبارم چه کنم

 

من کزین فاصله غارت شده ی چشم توام

چون به دیدارتو افتد سرو کارم چه کنم

 

یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است

میله های قفسم را نشمارم چه کنم ؟!

 

 

حسن حسینی (مسیحا)

شبناله


گرچه با تو شرح این شبناله ها سودی ندارد


لیک بیچاره دل من جز تو معبودی ندارد


در غزل پیچیده ام اندوه بی اندازه ام را


گرچه می دانم که زخم عشق بهبودی ندارد


کیست تا دریابد از شبگریه هایم سوختن را


آتشی در جانم افتاده است که دودی ندارد


ها ،
نسوزانم شما را آی هم پروازهایم


نیست ققنوسی که بال آتش آلودی ندارد


شعله ی تکرار پروازیست در خاکستر من


گرچه می سوزد ولیکن میل نابودی ندارد


من سوالی ازتوکردم ،عاشقی اشکال دارد؟


با تبسم های راز آلود فرمودی ندارد !


هر سلامی می کشد با خویشتن بدرودها را


جز سلام عشق که با خویش بدرودی ندارد

 

 


بابک عارفی

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود
باید بگویم اسم دلم، دل نمی‌شود
دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه تو است که عاقل نمی‌شود
تکلیف پای عابرمان چیست؟ آیه‌ای
از آسمان فاصله نازل نمی‌شود
خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمی‌شود؟
می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی‌شود
تا نیستی تمام غزل‌ها معلّق‌اند
این شعر مدتی‌ست که کامل نمی‌شود

نجمه زارع

وصله ناجور

دلم شکسته است


و هرچه می گردم


تکه هایش جور نمی شوند ...


مگر می شود


به یک عاشق


وصله های ناجور چسباند؟

موجی که عاشق می شود ...


دنبال من میگردی و حاصل ندارد

این موج عاشق کاربا ساحل ندارد

 

باید  ببندم  کوله  بار رفتنم را

مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

 

من خام بودم،داغ دوری! پخته ام کرد

عمری که پایت سوختم قابل ندارد

 

من عاشقی کردم تواما سرد، گفتی :

از برف اگر آدم بسازی دل ندارد

 

باشد ولم کن باخودم تنها بمانم

 دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد 

 

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد

موجی که عاشق میشود ساحل ندارد

 

 

 مهدی فرجی

مرگ با عشق


این روزها، هم از تو، هم از دستِ دل، سیرم

پس می زنم . . . . . اما دوباره با تو درگیرم


دیگر تلاطم هم حریف قهر دریا نیست

موجم ، که دست ساحلِ خود را نمی گیرم


تصویرهای مات چشمان تو هم می گفت

زنگار این آیینه های رو به تکثیرم


قد قامت عشق تو رکن بیقراری شد

الله اکبر از تو و از بانگ تکبیرم


ایمان نیاوردی بر این پیغمبرِ عاشق

با آیه های این غزل در اوج تفسیرم


ای همزبان لحظه های بی سرانجامی

در انزوای عشق های دست و پاگیرم


با اینکه تنهایی شریکِ لحظه هایم بود

دلشادم از این ماجرا . . . "با عشق می میرم "


نسیم پریشان

لبهای خاموش


                                                                                                                             
آماده ام تا عشقمان ضرب المثل باشد

البته چشمانت اگر مرد عمل باشد

قد نگاهت کاش لبهایت به حرف آیند

تا عشق .. نه ... اسطوره حتی محتمل باشد

اینجا لب از لب وا کنی فرصت فراهم هست

تا بیت آخر صحبت از ماه عسل باشد

بهمن به تن دارم تو با آغوش مردادیت

اردیبهشتم کن که اوضاع معتدل باشد

اینجا بگو .. اینجا .. همین مصرع که تا فردا-

آوازه مان پیچیده در بین الملل باشد

لب واکنی لبهای من ... استغفرالله... من-

می ترسم امشب حرفهایم مبتذل باشد

می ترسم امشب واژه ها هم عاشقت باشند

تصویر هر بیتم فقط بوس و بغل باشد

دارم شبیه مادرم حوا ... نمی دانم

شاید برای عشقمان امروز" ازل" باشد

کم کم جنون می گیرم از لبهای خاموشت

اصلا همین بیت آخرین ضرب الاجل باشد

...

حرفی نزد شاید دلش راضی نبود اصلا

ماه عسل در کوچه باغ این غزل باشد

دستی به در کوبید و دردی قلب ما را ..کاش

یا دست او یا دست بی روح اجل باشد


ساحل صالحی

بغض غم

مرا راه گلو ای بغض غم، وا می کنی یا نه 


برایم چاره ای جز گریه پیدا می کنی یا نه 


ببین سوز درونم از خطوط چهره ام پیداست 


تو هم در چهره ام غم را تماشا می کنی یا نه 


دلم در هر طپش صد بار آواز تو را خواند 


نمی دانم تو هم یاد دل ما میکنی یا نه 


فشردم بار ها زنگ در میخانة چشمت 


که آیا بین عشاقت مرا جا می کنی یا نه 


تو در قلب منی هرجا که هستی هر کجا باشی 


ندانم کنج این ویرانه مأوا می کنی یا نه 

 
گلی، باغی، بهاری، گلشنی، چون عطر صحرایی 


برای دیدن گل عزم صحرا می کنی یا نه 


چنان امروز زیباتر ز دیروزی، که گیجم من 


تو خود را اینچنین هر روز زیبا می کنی یا نه 


میان عقل من با عشق تو دعواست روز و شب 

 

 

تو هم مانند من با خویشتن دعوا می کنی یا نه

  

احسان تاجی

این روزها

این روزها سخن ز ره داد میکنند 


شهـری خراب و خانه ای آباد میکنند 


بیچــاره را بـــه بنــد و ســر دار میبـــرند 


شیطـــان و فتنـــه را همـــه آزاد میــکنند 


شیـخ و فقیـه و قاضی و مفتی به نام دین 


صـــد حیلـــه بهـــر مــرگ تــو بنیـاد میکنند... 


نعمت الله ترکانی

از جان وفادارم ترا

جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا

ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا

زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون

جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا

رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی

در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا

آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر

تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا

هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن

آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا

جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی

هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا

در خلوت خــــــاموش من ، یاد تو نجوا می کند

در خلوت خــــــاموش من ، یاد تو نجوا می کند

در ظلمت سرد شبم ، صد شعله بر پا می کند

در لحظه های بی کسی ، در کوچه های اضطراب

یاد تــــو ، این همـــزاد مــن ، با من مدارا می کند

با این همه بیگانگی در غربتی این گونه تلخ

یاد تو ، این پیمانه را ، بر من گوارا می کند

در این فضای غمزده ، در این غروب پر ملال

این آشنای مهربان ، بغض مـــرا وا می کند

من بی تو با یاد توا م ، هر جا که هستم با منی

هر شعر من نام تورا ، در خویش نجـــوا می کند

ای شهرزاد شهر شب ، شب خوش ، چه می داند کسی

کاین صحنه ساز کور و کر ، فــــــــــــــردا چه با ما می کند 

 

احمد بدیعی

می ترسم از صدا که صدا عاشقت بشود

می ترسم از صدا که صدا عاشقت بشود

این سوت کوچه گرد رها عاشقت بشود

گفتم به باد بگویم تو را ...نه...ترسیدم

این گرد باد سر به هوا عاشقت بشود

پوشیده ای سفید،کجا سبز من؟ نکند

نار و ترنج باغ صفا عاشقت بشود

بگذار دل به دل غنچه ها ولی نگذار

پروانه های خانه ما عاشقت بشود

حالا تو گوش کن به غمم شهربانو تا

در قصه هام شاه و گدا عاشقت بشود

بالا نگاه نکن آفتاب لایق نیست

می تراینم آن بلند بلا عاشقت بشود

مال منی تو،چنان مال من که می ترسم

حتی خدا نکرده خدا عاشقت بشود

خورشید قصه ی مادر بزرگ یادت هست؟

خورشیدمی تو ،ماه چرا عاشقت بشود

وقتی نشسته اینهمه خاکی به پای غمت

باز این گدای بی سر و پا عاشقت بشود؟

عمری است گوش به زنگم، چرا؟...که نگذارم

حتی درنگ ثانیه ها عاشقت بشود

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

دکتر محمدحسین بهرامیان

گلنار

گیرم اندوه تــــــو خواب است ونگاه تو خیال

پس دلم منتظر کیست عزیز این همه سال

پس دلم منتظر کیست که من بی خبرم

کــــــه من از آتش اندوه خودم شعله ورم

ماه یک پنجره وا شد به خیالم کـــــه تویی

همه جا شور به پا شد به خیالم که تویی

باز هم دختر همسایه همانی کـه تو نیست

باز هم چشم من و او که نمی دانم کیست

باز هم چلچله آغــاز شد از سمت بهار

کوچه یک عالمه آواز شد از سمت بهار

پیرهن پــــــــــــــاره گل جمله تبسم شده است

یوسف کیست که در خنده ی او گم شده است

این چه رازی است که در چشم تو باید گم شد

باید انگشت نمای تـــــــــــــــو و این مردم شد

به گمانم دل من بـــــــــاز شقایق شده ای

کار از کار گذشته است تو عاشق شده ای

یال کوب عطش است این که کنون می آید

این که با اسب گل از سمت جنون می آید

بی تو بی تو چه زمستانی ام ایلاتی من

چقدر سردم وبــــــــــارانی ام ایلاتی من

تـــو کجایی ومن ساده ی درویش کجا؟

تو کجایی ومن بی خبر از خویش کجا؟

دل خزانسوز بهاری است بهاری است که نیست

روز وشب منتظر اسب و سواری است که نیست

در دلــــم این عطش کیست خدا می داند

عاشقم دست خودم نیست خدا می داند

عاشق چشم تـــــــو هستیم و زما بی خبری

خوش به حالت که هنوز از همه جا بی خبری

***

باز شب ماند ومن این عطش خانگی ام

باز هم یاد تـــــــو ماند ومن ودیوانگی ام

اشک در دامنم آویخت کـــــه دریا باشم

مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم

خواب دیدم کــه تو می آمدی ودل می رفت

محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت:

یک نفر مثل پـــــری یک دو نظر آمد و رفت

با نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفت

خنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد

باز دنبال جگر گوشه ی مــردم افتاد

"آخــــــرش هم دل دیوانه نفهمید چه شد

یک شبه یک شبه دیوانه چشمان که شد"

تا غــزل هست دل غمزده ات مال من است

من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است

"آی تو ، تو کـــــه فریب من و چشمان منی

تو که گندم، تو که حوا، تو که شیطان منی

تو که ویران من بی خبر از خود شده ای

تو که دیوانه ی دیوانه تر از خود شده ای"

در نگــــــــــــــاه تو که پیوند زد اندوه مرا

چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا

ای دلت پولک گلنـــــــــار؛ سپیدار قدت

چه کسی اشک مرا دوخته بر چارقدت؟

چند روزی شده ام محرمت ایلاتی مــن

آخرش سهم دلم شد غمت ایلاتی من

تو کجایی ومـــن ساده ی درویش کجا

تو کجایی و من بی خبر از خویش کجا  

 

دکتر محمدحسین بهرامیان

می خواستم ...


می خواستم تولد امسالت نزدیک لایه های تنت باشم

نزدیک مثل هرم نفس هایت نزدیک مثل پیرهنت باشم


میخواستم تولد امسالت بر عکس هر چه قصه و افسانه

شیرین لحظه های شبم باشی فرهاد مست و کوهکنت باشم


میخواستم تولد امسالت بی شعر روبروی تو بنشینم

تو بیت بیت در بغلم باشی من بوسه بوسه بر دهنت باشم

.

.

هرگز مباد بی تو و دور از تو یک لحظه بی تو دوزخ جانسوز است

حتی اگر که مرگ جدامان کرد بگذار لا اقل کفنت باشم


راضیه فرهودی

حضرت عشق

حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم

شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم 

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید 

آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم! 

روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد 

سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم 

در کنـــار تــــو قدم مــــی زدم و دور و بـــرم 

چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم 

روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند 

سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم 

پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه 

شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم 

بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند 

دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم

.

من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق! 

پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟ 

 

 

امید صباغ نو

شیرین صنم

از عشقت ای شیرین صنم گرچه بر سر برمی‌زنم 

نه یار دیگر می‌کنم نه رای دیگر می‌زنم 

تو شاه خوبانی و من تا روز بر رخسار خود 

هر شب به دارالضرب غم بر نام تو زر می‌زنم 

تا شد دلم آویخته در حلقهٔ زلفین تو 

سر از هوای دلبران چون حلقه بر در می‌زنم 

دل برد و دامن درکشید تا پای‌بند وصل تو 

هرشب دو دست از هجر غم تا روز بر سر می‌زنم 

 

انوری