دیگر زمان زلف پریشان گذشته است
تاریخ مصرف دل انسان گذشته است
در عصــر مــا فجیـــع تــر از طرح تیــــــر و قلب
عکس گلوله ای است که از نان گذشته است
در چشم من کـــــه «حــــال» ندارم بدون فال
«آینده» نیز ـ از تو چه پنهان ـ «گذشته» است !
باور نمی کنم که جهان جای جام جم
از معبر تفالـه ی فنجان گذشته است
دنیا جهنمی ست کـــــــه در روز سرنوشت
تصویرش از مخیله ی شیطان گذشته است
غلامرضا طریقی
رفتی ولی کجا؟ که به دل جا گرفته ای
دل جای توست گرچه دل از ما گرفته ای
ترسم به عهد خویش نپایی و بشکنی
آن دل که از منش به تمنا گرفته ای
ای نخل من که برگ و برت شد ز دیگران
دانی کز آب دیدهء من پا گرفته ای؟
بگذار تا ببینمش اکنون که می رود
ای اشک از چه راه تماشا گرفته ای؟
خارم به دل فرو مکن ای گل به نیشخند
اکنون که روی سینهء او جا گرفته ای
گفتی صبور باش به هجرانم چگونه؟
آخر تو صبر از این دل شیدا گرفته ای
شاعر ؟
خبرت هست؟
از دل رنجورم خبرت هست؟
از نیاز من مسکین به نگاهت خبرت هست؟
از سوخت و سوز این دل افتاده یه گوشه تک و تنها ،خبرت هست؟
از آتش افتاده به جانم ،از درد بی درمانی هجرت،
از بی سر و سامانی من آواره خبرت هست؟
از شبهای بی صبح و ستاره ،از خوابهای بی تعبیر دوباره
از غم انتظارت ،خبرت هست
از دیده ی خشک شده براهت ،از دل مانده به نامت
از لب ندیده لبخند
از پای گرفته در بند خبرت هست؟
از چشمی که بی تو شب نخفت، از قلبی که بی تو نزد
از دمی که بی تو واماند خبرت هست؟؟
نه بگو راستی ...خبرت هست؟؟
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
جواب کیوان شاهبداغی
منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم.
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو میگوید.
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را
آشتی کن با خدای خود،
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من،
خدایی خوب میدانم.
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی،
یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم.
طلب کن خالق خود را،
بجو ما را،
تو خواهی یافت ،
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو،
که وصل عاشق و معشوق هم،
آهسته میگویم: خدایی عالمی دارد.
تویی زیباتر از خورشید زیبایم،
تویی والاترین مهمان دنیایم،
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت.
وقتی تو را من آفریدم،
بر خودم احسنت میگفتم .
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛
ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود.
آن مخلوق خود را !
این منم پروردگار مهربانت،
خالقت.
اینک صدایم کن مرا،
با قطره ی اشکی به پیش آور دو دست خالی خود را،
با زبان بسته ات کاری ندارم،
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم،
غریب این زمین خاکی ام.
آیا عزیزم ؟ حاجتی داری؟ بگو
جز من
کس دیگر نمیفهمد.
به نجوایی صدایم کن.
بدان آغوش من باز است.
قسم بر عاشقان پاک با ایمان،
قسم بر اسبهای خسته در میدان،
تو را در بهترین اوقات آوردم .
قسم بر عصر روشن،
تکیه کن بر من،
قسم بر روز هنگامی که عالم را بگیرد نور ،
قسم بر اختران روشن اما دور،
رهایت من نخواهم کرد.
برای درک آغوشم،
شروع کن،
یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من.
تو بگشا گوش دل،
پروردگارت با تو میگوید:
ترا در بیکران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد
برگرفته از : http://ghasedakkk.blogsky.com/
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می
دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی
آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
حمید مصدق
دوستت دارم پریشان، شانـه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیــرم، دانـــه میخواهی چه کار؟
تــا ابد دور تــــو میگــــردم، بسوزان عشــق کــن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهــر را گشتـــم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شــــــــو از چـــــاردیــــــواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعــــــر من خــــود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شـرم را بگـــذار و یک آغــــــوش در من گریــــه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
مهدی فرجی
اگر مرا دوست نمیداری
دوست نداشته باش من هرطور شده
خودم را ازین تنگنا نجات میدهم
اما دوست داشتن را فراموش نکن
عاشق دیگری باش این ترانه نباید به پایان برسد
سکوت آدمها را میکشد
این چشمه نباید بند بیاید
میخکهایی که در قلبها شکوفا شدهاند
از تشنگی میخشکند
اگر دوستداشتن را فراموش نکنی
تمام زیباییها را به یاد خواهی آورد
رسول یونان
هر چه کردم نشوم از تو جدا بدتر شد
و نرفت از دل من مهر و وفا ، بدتر
شد
مثلا خواستم این بار موقر باشم
و به جای «تو» بگویم که «شما» ، بدتر
شد
این متانت به دل سنگ تو تاثیر نکرد
بلکه برعکس ، فقط رابطه ها بدتر
شد
آسمان وقت قرار من و تو ابری بود
تازه با رفتن تو وضع هوا بدتر
شد
چاره دارو و دوا نیست که حال بد من
بی تو با خوردن دارو و دوا بدتر
شد
روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت
آمدم پاک کنم عشق تو را بدتر شد
..
جاویدا؛ لاف نگو، عاشق مستانه شدی
نی عاشق زدی و نای نوا بدتر
شد..
"عسگر جاوید"
بی
نگاهِ عشق مجنون نیز لیلایی نداشت
بی مقدس مریمی دنیا مسیحایی نداشت
بی
تو ای شوق غزلآلودهیِ شبهای من
لحظهای حتی دلم با من همآوایی
نداشت
آنقدر خوبی که در چشمان تو گم میشوم
کاش چشمان تو هم اینقدر
زیبایی نداشت!
این منم پنهانترین افسانهیِ شبهای تو
آنکه در مهتاب باران
شوقِ پیدایی نداشت
در گریز از خلوت شبهایِ بیپایان خود
بی تو اما خوابِ
چشمم هیچ لالایی نداشت
خواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنم
زیر بارانِ
نگاهت شعر معنایی نداشت
پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود
قایقی
میساختم آنجا که دریایی نداشت
پشت پا میزد ولی هرگز نپرسیدم چرا
در پس
ناکامیم تقدیر جاپایی نداشت
شعرهایم مینوشتم دستهایم خسته بود
در شب
بارانیات یک قطره خوانایی نداشت
ماه شب هم خویش میآراست با تصویرِ
ابر
صورت مهتابیات هرگز خودآرایی نداشت
حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی
نبود
یا اگر هم بود ، حرفی از نمی آیی نداشت
عشق اگر دیروز روز از
روزگارم محو بود
در پسِ امروزها دیروز، فردایی نداشت
بی تواما صورت این
عشق زیبایی نداشت
چشمهایت بس که زیبا بود زیبایی نداشت
وقتی میای صدای پات از همه جادهها میاد
انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا میشه لحظه دیدن میرسه
هر چی که جادهس رو زمین به سینه من میرسه
ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی میخوام میرسم
به هر چی میخوام میرسم
وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم؟
گلهای خوابآلوده رو واسه کی بیدار بکنم؟
دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه؟
مگه تن من میتونه بدون تو زنده باشه؟
ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی میخوام میرسم
به هر چی میخوام میرسم
عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو
عمر دوباره منه دیدن و بوییدن تو
نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس میخوام
عمر دوباره منی تو رو واسه نفس میخوام
ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی میخوام میرسم
به هر چی میخوام میرسم
دستی ست که جای چای سم می ریزد
زلفی ست که جای عشوه غم می ریزد
یک خاطره ی دورِ فراموش شده
.
گاهی همه چیز را به هم می ریزد
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطربوی لاله های وحشی
به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان
برای بنفشیِ بنفشه ها دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تورا برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خاطره ها دوست می دارم
تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ... دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ... دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه
تو را به خاطر دوست داشتن ... دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم ... دوست می دارم ...
" پل الووار ، ترجمه احمد شاملو "
****** بــرای تــو ******
آتـشـی افـتـاده بــود در جـان مـن
مـن ز دل رنـجـور و دل از جـان مـن
... تازه دانـستـم که دل دادن خـطـاست
مهر خوش گویان نمی باید که خواست
گر که صیدی دل به صیادی ببست
از کـمنــد دام صـیــادش نـــرسـت
این کـبـوتـر،دل به بامی بسته بود
گرچه که بال و پـرش بشکسته بود
با پــری بـشکستـه آمـد سوی یـار
غـافــل از تــدبــیــر تــلـخ روزگــار
این چنین است طالع های غمگسار
دست شاهـیـن زمـان گـردی شکار
ایـن نـبــاشـد قـصـهء پـایـان کـار
هر شکـارچی عـاقبت گـردد شکار
گر که شمع باشی بسوزانی پری
خـود بسوزی در شب تـیـره تـری
دل مــسـوزان تـا نـسـوزانـنـد دلــت
کـن مـحـبـت تـا شـود روشن دلــت
پرستش مددی
دل من دیگه خطا نکن
با غریبه ها وفا نکن
زندگی رو باختی دل من
مردم و شناختی دل من
تا به کی سراپا حقیقتی
تا به کی خراب محبتی
همنشین این و اون شدی
خسته و پریش و خون شدی
دشت بخت تو کویر شده
مرغ آرزوت اسیر شده
روبروت سراب پشت سر خراب
ساکت و صبوری دل من
مثل بوف کوری دل من
زندگی رو باختی دل من
مردم و شناختی دل من
دل من دیگه خطا نکن
با غریبه ها وفا نکن
زندگی رو باختی دل من
مردم و شناختی دل من
این دل اگر کم است بگو سر بیاورم
یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم
خیلی خلاصه عرض کنم: دوست دارمت...
«دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم»
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی عشقی زجانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا هم زبانی داشتم
رهی معیری
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست
نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
نه به زرق آمدهام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست
گزیده شعر کوتاه به انتخاب سید علی میرافضلی
|
|
ادامه مطلب ...
هر که باران باشد
روی چشم همه پنجرهها جا دارد.
*
عقـل، با متر
به تفـسیر جهان میآید
وزن هر واقعه را
با ترازوی خودش میسنجد
عشق
بی دغدغه، بی واسطه، بی فاصله
میخواهدمان.
*
چه هوایی داری
که پُـر از بارانم.
*
پهلوانان خوب میداننـد
دشـنـه را راه درازی نیـست
از کـمـر تا پُـشـت.
*
وقتی کنارم مینشینی
انگار در رگهام
گرمای بندرگاه میپیچد
و حدس باران کار سختی نیست.
*
ماه هم خسته شد
رفـت قـدری بخوابد
فـنـدکی ـ شعلهء اندکی ـ کو؟
روی تـنهایی من بـتابـد؟
*
نزدیک باران است دستانت
هر روز دلتـنگی برایم شعر میخواند
ایکاش میدانسـتم این قحـطی لاکردار گیـرش چیـست؟
*
ساکن منطقه عقـل
چه میداند که؟
عشق، در لحظه اقامت دارد...
ماه و سنگ
اگر ماه بودم , به هر جا که بودم ,
سراغ ترا از خدا میگرفتم .
و گر سنگ بودم , به هر جا که بودی ,
سر رهگذار تو , جا میگرفتم .
اگر ماه بودی به صد ناز , ــ شاید ــ
شبی بر لب بام من می نشستی .
و گر سنگ بودی , به هر جا که بودم ,
مرا می شکستی , مرا می شکستی !
فریدون مشیری
باز باران، با ترانه، می خورد بر بام خانه...
خانه ام کو؟
خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روزباران،گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر،کجارفت؟
خاطرات خوب و رنگین،
در پس آن کوی بن بست،
در دل تو،آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز؟
غرق در غم های امروز،
یاد باران رفته از یاد،
آرزوها رفته برباد...
عشق یعنی شب نیایش با خدا
تا طلوع صبح دلتنگی دعا
عشق یعنی آه دیگر پشت آه
سوز دل را پرکشاندن تا به ماه
عشق یعنی گریه های بی صدا
چشم خیس دختری دور از نگاه
عشق یعنی لحظه های انتظار
دل به فردا بستن و روز بهار
عشق یعنی بارش از دیده چو ابر
بهر دیدار دوباره باز صبر
عشق یعنی بهترین حس نیاز
سوی تنها خالق هستی نماز
عشق یعنی این منه دیوانه وار
کرده ام خود را فدای عشق یار
صادق چوبک
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویى
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویى؟!
به کسى جمال خود را ننموده یىّ و بینم
همه جا به هر زبانى، بود از تو گفتگویى!
غم و درد و رنج و محنت، همه مستعدّ قتلم
تو ببُر سر از تن من ببَر از میانه، گویى!
به ره تو بس که نالم، ز غم تو بس که مویَم
شده ام ز ناله، نالى شده ام ز مویه، مویى
دنبال وجهی می گردم
که تمثیل تو باشد
زلالی چشم هات
بی پایانی آسمان
مهربانی دست هات
نوازش گندمزار
و همین چیزهای بی پایان.
نمی دانستم دلتنگیات
قلبم را مچاله می کند
نمی دانستم وگرنه
از راه دیگری
جلو راهت سبز می شدم
تمهیدی، تولد دوباره ای، فکری
تا دوباره
در شمایلی دیگر
عاشقت شوم.
گفته بودم دوستت دارم؟
"عباس معروفی"
الو؟
منزل خداست؟
این منم مزاحمی که آشناست
هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است
ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست
شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است
به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست؟
الو ....
دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد
خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟
چرا صدایتان نمی رسد کمی بلند تر
صدای من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟
اگر اجازه می دهی برایت درد دل کنم
شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست
دل مرا بخوان به سوی خود تا که سبک شوم
پناهگاه این دل شکسته خانه ی شماست
الو ، مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم
دوباره زنگ می زنم ، دوباره ، تا خدا خداست
تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچهی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام، آرام
خشخش گام تو تکرارکنان میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم،
که چرا خانهی کوچک ما سیب نداشت؟
در "نقاشی هایم" تنهاییم را پنهان می کنم...
در "دلم" دلتنگی ام را...
در "سکوتم" حرف های نگفته ام را...
در "لبخندم" غصه هایم را...
دل من...
چه خردسال است !!!
ساده می نگرد !
ساده می خندد !
ساده می پوشد !
دل من...
از تبار دیوارهای کاهگلی است!!!
ساده می افتد !
ساده می شکند !
ساده می میرد !
گفتمش دل میخری پرسید چند ؟
گفتمش دل مال تو تنها بخند
خنده کردو دل زدستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل زدستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود
وصیت نامه
بعد مرگم نه به خود زحــمت بسیار دهید
نه به من بر سـر گور و کفن آزار دهید
نه پی گورکن و قاری و غسال رویـــد
نه پی سنگ لحد پــول به حجار دهید
به که هر عضو مرا از پس مرگــم به کسی
که بدان عضو بود حاجت بسیار دهید
این دو چشمان قوی را به فلان چشــمچران
که دگر خوب دو چشمش نکند کار دهید
وین زبان را که خداوند زبانبـازی بود
به فلان هوچی رند از پی گفتـار دهید
کلهام را که همه عمـــر پر از گچ بودهاست
پاک تحویل علی اصغر گچکار دهیــد
وین دل سنگ مرا هم که بود سنگ سیـــاه
به فـــلان سنگتراش سر بازار دهید
چانهام را به فلان زن که پی وراجی است
معدهام را به فلان مرد شکمخوار دهید
در سر سفره خورَد فاطمـه، بیدندان، غم
به که دندان مرا نیز بــدان یار دهید
ابوالقاسم حالت
به تو عادت کرده بودم
ای به من نزدیک تر از من
ای حضورم از تو تازه
ای نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگی به شبنم
مثل عاشقی به غربت
مثل مجروحی به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه های من بی تو
تجربه کردن مرگه
زندگی کردن بی تو
من که در گریزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گریه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبریز سکوته
خونه از خاطره خالی
من پر از میل زوالم
عشق من تو در چه حالی
شاعر : نمیدانم
لحظه های کاغذی
خسته ام از آرزو ها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
حظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین
سقف های سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته، چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارکهای این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
رو نوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزو ها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری
قیصر امین پور
دل خوش نزدیک است !
باورش کن !
و بگو !
داد بزن
آی، ای مردم شهر دل خوش نزدیک است
و اگر شاعر باران و طبیعت پرسید: " دل خوش سیری چند؟"
دست در دست شعورش بدهیم
تا که باهم برسیم سر یک کوچه سبز
و نشانش بدهیم، دل خوش یعنی که:
پدرت امشب هم به سلامت برگشت!
وقت صبحانه خدا،
از سر سفره مهر، لقمه عشق به مادر می داد.
جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمی کنم!
افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم
زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!
ادامه مطلب ...
در سینه ات نهنگی می تپد...
اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است.
قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس
اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!!
آدم ها ، ماهی را در تنگ دوست دارند
و قلب ها را در سینه ...
ماهی اما وقتی در دریا شناور شد، ماهیست
و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.
هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد
تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟
و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود
و وقتی دریا مختصر می شود
و وقتی قلب خلاصه می شود
و آدم، قانع.
این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد
و این تنگ بلورین، تنگ و سخت خواهد شد
و این آب ته خواهد کشید.
تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی
و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس.
کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی
و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی.
کاش ...
بگذریم ...
دریا و اقیانوس به کنار
نامنتها و بی نهایت پیشکش
کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی
این آب مانده است و بو گرفته است
و تو می دانی آب هم که بماند می گندد
آب هم که بماند لجن می بندد
و حیف از این ماهی که در گل و لای، بلولد
و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!
"عرفان نظرآهاری"
آنکـه دل خواهـد درون کعبه و بتخانه نیست
آنچه جان جوید به دست صوفی بیگانه نیست
گفتههای فیلسوف و صوفی و درویش و شیخ
درخـور وصـف جمــال دلبـر فـرزانه نیسـت
دل خوش ازآنیم که حج میرویم
غافل از آنیم کـه کج میرویم
کعبه به دیدار خدا میرویم
او که همینجاست کجا میرویم
حج بخدا جز به دل پاک نیست
شستن غم از دل غمناک نیست
دین که به تسبیح و سر وریش نیست
هرکه علی گفت که درویش نیست
صبح به صبح در پی مکر و فریب
شب همه شب گریه و امن یجیب
:::آن چشم آهو :::
دین راهگشا بود و تو گمگشتۀ دینی
تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی
….
آهو نگران است، بزن تیر خطا را
صیاد دل از کف شده! تا کی به کمینی؟
….
این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود
هر جا بروی باز گرفتار زمینی
….
مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید
هر وقت شدی آینه، کافیست ببینی
….
ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است
ای عشق کجایی که ببینند چنینی
….
هم هیزم سنگین سری دوزخیانی
هم باغ سبکسایۀ فردوس برینی
….
ای عشق! چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم
در سادهترین شکلی و پیچیدهترینی
….
شاعر: فاضل نظری
.
لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه قدیمی اند و جیر جیر می کنند
اما.......
خوش به حالشان که لنگه هم اند
حسین پناهی
سلام، خداحافظ
چیزی تازه اگر یافتید
بر این دو اضافه کنید
تا بل
باز شود این در گم شده بر دیوار...
حسین پناهی
درکنـــــــــــج دلــم عشق کســی خانــــه ندارد
کـــس جـای در ایــن خــانهء ویــــرانه نــــدارد
دل را بکــــــــف هــر کــه نهـــــم باز پس آورد
کـس تاب نگهــــــــــداری دیـــــوانه نـــــدارد
تو را با غیر میبینم صدایم در نمیآید
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیآید
هنوز
دامنه دارد
هنوز هم که هنوز است
درد
دامنه دارد
شروع شاخه ی ادراک
طنین نام نخستین
تکان شانه ی خاک
و طعم میوه ی ممنوع
که تا تنفس سنگ
ادامه خواهد داشت
و درد
هنوز دامنه دارد ...
این مرد خود پرست
این دیو، این رها شده از بند
مست مست
استاده روبه روی من و
خیره در منست
***
گفتم به خویشتن
آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه او،
ناگهان دریغ
آئینه تمام قد روبه رو شکست .