ای شکوه بی کران اندوه من!
آسمان – دریای جنگل – کوه من!
گم شدی ای نیمه ی سیب دلم
ای منِ من! ای تمامِ روح من!
ای تو لنگرگاه تسکین دلم!
ساحل من، کشتی من! نوح من!
قدر اندوه دل ما را بدان
قدر روح خسته و مجروح من:
هر چه شد انبوه تر گیسوی تو
سینه ام لبریز از خشم است ،
بغض تلخی, راه هستی را به روی قلب من بسته ،
از خودم رنجیده ،
از لفظ جهان و آدمیت سخت بیزارم. در میان جاده ی ظلمانی تقدیر ،
یک مسافر ، گمشده ، تنها ،
در میان راه و دور از راه وجدانم
جغد دهشت
بر دیوار اتاق خوابت میخ میکوبی
به جای آویختن عکسم، خودم را بر دیوار میآویزی
آیا این همان چیزی است
که انسان با عشق ما را بدان فرا میخوانَد؟
چگونه از پرواز شب آزادی
و اسرار آویخته در بالهایم
شانه خالی کنم
دو شعر از از تعالیم جغد آنگاه که با من چون شبح رفتار میکنی شبح میشوم و غمهای تو از من عبور میکنند همچون اتومبیلی که از سایه میگذرد آن را میدرد و ترکش میکند بیآنکه ردّی بر جای بگذارد یا خاطرهای.. پایانها اینچنین خویشتن را مینویسند در قصههای عشق من دل من میخی بر دیوار نیست که کاغذپارههای عشق را بر آن بیاویزی و چون دلت خواست آن را جدا کنی ای دوست! خاطره در برابر خاطره نسیان در برابر نسیان و آغازگر ستمگرترست این است حکمت جغد. |
پاسخ
بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان زدیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار زداغ گناهی سیه شود
بهتر زداغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا
من آرزومند دهانت هستم ، صدایت ، مویت
دور نشو
حتی برای یک روز
زیرا که …
زیرا که …
- چگونه بگویم –
یک روز زمانی طولانی ست
برای انتظار من
چونان انتظار در ایستگاهی خالی
در حالی که قطارها در جایی دیگر به خواب رفته اند !
ای پروردگار ما! بعد از آنکه ما را هدایت کردی، دلهای ما را به باطل متمایل نکن و رحمت خود را بر ما ارزانی دار، که تو بخشاینده ای.
آل عمران/8
خدایا! من کلی دعای مستجاب نشده دارم. چرا همه د عاهایم را مستجاب نمی کنی؟
شاید تقصیر من است که زیاد دعا نمی کنم و آن قدرها که لازم است صدایت نمی زنم. راستش، گاهی شیطان می آید وسط دعاهایم و توی دلم را خالی می کند. آن وقت من نا امید می شوم و می گویم اصلاً این دعا کردن چه فایده ای دارد؟ خدا که جواب مرا نمی دهد.
اما وقتی به دعاهای قبلی ام فکر می کنم، می بینم چقدر خوب شد که خیلی هایش را مستجاب نکردی. اصلاً چقدر خوب است که تو همه دعاها را مستجاب نمی کنی.
ندانستن که کجا (nicht wissen wo)
به روی گونه تابیدی و رفتی
مرا با عشق سنجیدی و رفتی
تمام هستی ام نیلوفری بود
تو هستی مرا چیدی و رفتی
کنار انتظارت تا سحر گاه
شبی همپای پیچک ها نشستم
تو از راه آمدی با ناز و آن وقت
تمنای مرا دیدی و رفتی
شبی از عشق تو با پونه گفتم
دل او هم برای قصه ام سوخت
غم انگیزست توشیداییم را
به چشم خویش فهمیدی و رفتی
ادامه مطلب ...زندگی نامه ی شقایق
زندگی نامه ی شقایق چیست ؟
رایت خون به دوش وقت سحر
نغمه ای عاشقانه بر لب باد
زندگی را سپرده در ره عشق
به کف باد و هرچه باداباد
ادامه مطلب ...به تماشا سوگند به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن واژه ای در قفس است.
حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.من به آنان گفتم:آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.
الهی به مستان میخانه ات
به عقل آفرینان دیوانه ات
به مستان افتاده در پای خم
به رندان پیمانه پیمای خم
دوستی ...
دل من دیر زمانی است که می پندارد :
« دوستی » نیز گلی است ؛
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را
- دانسته-
بیازارد !
ادامه مطلب ...شبهای دراز بی عبادت چه کنم ؟؟؟
طبعم به گناه کرده عادت چه کنم ؟؟؟
گویند کریم است و گنه می بخشد !
گیریم که ببخشد ، ز خجالت چه کنم ؟؟؟
مجدالدین میرفخرایی معروف به گلچین گیلانی
جزو نخستین گروه از شعرای سراینده ی شعر نو ایران است. وی در شهریور سال 1287 در شهر بارانهای همیشگی، رشت، در خانه ای نزدیک سبز میدان متولد شد . دبستان را در رشت و دوره دبیرستان را در مدارس سیروس و دارالفنون تهران گذراند. در در دارالفنون شاگرد اساتیدی چون وحید دستگردی وعباس اقبال آشتیانی بود. هنوز دانش آموز بود که دو شعر از وی در مجله « فروغ » رشت منتشر شد. در جلسات « انجمن ادبی ایران » به سرپرستی شیخ الرئیس افسر شرکت می کرد. از سال 1307 اشعارش در مجله « ارمغان » به سردبیری وحید دستگردی منتشر شدند.
ادامه مطلب ...واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است.
دست سرنوشت، خون درد را
با گِلم سرشته است.
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن، جدا کنم؟
ادامه مطلب ...حرفهای ما هنوز ناتمام ....
تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشهای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
ادامه مطلب ...ما که خود غــرق گناهیم دعـــا هم نکنیم
بس که شـــرمنده یاریم ثنـــا هم نکنیم
دل سیاهست وپراز بغض وپرازکینه ، سزاست
با چنین حـــال که الـلـه و خدا هم نکنیم
سر به زیر یم و سرافکنده و خاموش و دگر
زیر شـــلاق مجـــازات صــدا هم نکنیم
خستهام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بیدلیل، این سقوط ناگزیر
آسمان بیهدف، بادهای بیطرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر
ای نظارهی شگفت، ای نگاه ناگهان!
ادامه مطلب ... یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
شنیدم مصرعی شیوا، که شیرین بود مضمونش
« منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش»
به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی
که جان داروی عمر توست در لبهای میگونش
ادامه مطلب ...هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال می کند
هی با شماره های غلط ، زنگ می زند، آن وقت
من اشتباه می کنم و او
با اشتباه های دلم
حال می کند.
از تمام راز و رمزهای عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف سادهی میان تهی
چیز دیگری سرم نمیشود
من سرم نمیشود
ولی...
راستی
دلم
که میشود!
دستور زبان عشق
دست عشق از دامن دل دور باد! |
میتوان آیا به دل دستور داد؟ |
میتوان آیا به دریا حکم کرد |
که دلت را یادی از ساحل مباد؟ |
موج را آیا توان فرمود: ایست! |
باد را فرمود: باید ایستاد؟ |
آنکه دستور زبان عشق را |
بیگزاره در نهاد ما نهاد |
خوب میدانست تیغ تیز را |
در کف مستی نمیبایست داد |
کودک این قرن هرشب در حصار خانهیی تنهاست
پرنیاز از خواب اما! وحشتش از بستر آینده و فرداست
بانگ مادرخواهیش، آویزهیی در گوش این دنیاست
گفتهاند افسانه ها از مهربانیهای مادر، غمگساریهای مادر
در برگهوارهها، شب زنده داریهای مادر
لیک آن کودک ندارد هیچ باور
شب چو خواب آید درون دیدهی او
پرسد از خود"باز امشب مادرم کو"
ادامه مطلب ...
سیه چشمی به کار عشق استاد
به من درس محبت یاد میداد
مرا از یاد برد آخر ولی من
به جز اوعالمی را بردم از یاد!
(مشیری)
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مراد بخش دل بیقرار من باشی
چراغ دیده ی شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
ادامه مطلب ...هیچ و باد است جهان؟
گفتی و باور کردی!؟
کاش، یک روز،
به اندازه «هیچ» غم بیهوده نمیخوردی!
کاش، یک لحظه،
به سرمستی باد
شاد و آزاد به سر میبردی!
تو چه ساده ای و من ، چه سخت
تو پرنده ای و من ، درخت.
آسمان همیشه مال توست
ابر، زیر بال توست
من ، ولی همیشه گیر کرده ام.
تو به موقع می رسی و من،
سال هاست دیر کرده ام.
عشق
عشق، هر جا رو کند آنجا خوش است.
گر به دریا افکند دریا خوش است.
گر بسوزاند در آتش، دلکش است.
ای خوشا آن دل، که در این آتش است.
ادامه مطلب ...با من دلشده گر یار نسازد چه کنم؟ |
| دل غمگین مرا گر ننوازد چه کنم؟ |
بر من آن است که با فرقت او میسازم |
| وصلش ار با من بیچاره نسازد چه کنم؟ |
جانم از آتش غم سوخت، نگویید آخر |
| تا غمش یک نفسم جان نگدازد چه کنم؟ |
خود گرفتم که سر اندر ره عشقش بازم |
| با من آن یار اگر عشق نبازد چه کنم؟ |
یاد ناورد ز من هیچ و نپرسید مرا |
| باز یک بارگیم پست نسازد چه کنم؟ |
چند گویند مرا: صبر کن از لشکر غم؟ |
| بر من از گوشهی ناگاه بتازد چه کنم؟ |
من بدان فخر کنم کز غم او کشته شوم |
| گر عراقی به چنین فخر ننازد چه کنم؟ |
جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
سودای زلف و خالت در هر خیال ناید
اندیشه وصالت جز در گمان نگنجد
دلم گرفت از آسمون هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم پر از غمه دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی تلخه بهت هر چی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمیدم
ای عزیز خداوند
از خدا یک کمی وقت خواست
وای ای داد بیداد
دیدی آخر خدا مهلتش داد
*
آمد و توی قلبت قدم زد
هر کجا پا گذاشت
تکه ای از جهنم رقم زد
یاد و کنار ...
روزهایی که بی تو میگذرد
گرچه با یاد توست ثانیههاش
آرزو باز می کشد فریاد:
در کنار تو میگذشت، ایکاش !
پرواز را بخاطر بسپار
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده شب می کشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است.
شعر از: فروغ فرخزاد
دوستت میدارم
اما خوش ندارم
که مرا در بند کنی
بدان سان که رود
خوش ندارد در نقطه ای واحد
از بسترش اسیر شود
آبشار باش یا دریاچه ابر باش یا بند آب
تا آبهای رودخانه ی من
از صخره های آبشار تو بگذرد
ادامه مطلب ...یک نفر دلش شکسته بود / توی ایستگاه استجابت دعا / منتظر نشسته بود / منتتظر،ولی دعای او / دیر کرده بود / او خبر نداشت که دعای کوچکش / توی چار راه آسمان / پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود
ادامه مطلب ...تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته
جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخته خوشبخته
جهانی که تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نیست
جواب هم صداییها پلیس ضد شورش نیست
ادامه مطلب ...قالی ظریف و دستباف او
قلب من
قالی خداست
تار و پودش از پر فرشته هاست
پهن کرده او دل مرا
در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب
برق می زند
قالی قشنگ و نو نوار من
از تلاش آفتاب
ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم
ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم
ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم
ترا ای کهن پیر جاوید برنا
ترا دوست دارم اگر دوست دارم
ترا ای کهن گرانمایه دیرینه ایران
ترا ای گرامی گهر دوست دارم
ترا ای کهن زاد بوم بزرگان
بزرگ آفرین نامور دوست دارم
ادامه مطلب ...
مثل باران
من نمیگویم درین عالم
گرم پو، تابنده، هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی،
پاک، روشن،
مثل باران،
مثل مروارید باش
شعر از فریدون مشیری
هرکه با ما نیست . . .
گفته میشد: « هر که با ما نیست با ما دشمن است!»
گفتم: آری، این سخن فرموده اهریمن است!
اهل معنا، اهل دل، با دشمنان هم دوستند،
ای شما، با خلق دشمن! قلب تان از آهن است؟ !
زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت