پلاس کهنه اندیشه را دور باید انداخت
زمان بر مغز و پوست کهنگی می تازد امروز
چه کم داریم من و تو از درخت و سنگ بی مغز زمین ای دوست
بنگر، بنگر زمین هم پوست می اندازد امروز"
زمستان واپسین نفسهای سردش را بر زمین می دمد ولی زمین یخ زده اندرونش غوغاییست.
.حسی عجیب ، غنی و شاید منحصر به ایرانیان اواخر هر سال خیمه به دلهایمان می زند و چنان تسخیرمان می کند که بی اندیشه ی سیاسی یا غیر سیاسی برای مدتی هرچند کوتاه همه می شویم همان ایرانی که شهره ی آفاق است.
.همه به تنها یک چیز فکر می کنیم : هرچه با من می کنند بگذار بکنند ، آتشی هست که سینه ی مرا هر جای این کره ی خاکی که باشم همواره گرم نگهداشته و خاهد داشت
بیایید روز دگرگونی زمین و کاینات را با برگی نو بر دفاتر اندیشه هایمان بیاراییم.
."به شاد باش شمیم بارش شبنم
به فال نیک دیدار گل مریم
بیا تا یک نفس شکرانه ی امروز
به داغ دل فراموشی دهیم با هم
به پندار تو:
جهانم زیباست!
جامه ام دیباست!
دیده ام بیناست!
زبانم گویاست!
قفسم طلاست!
به این ارزد که دلم تنهاست؟
من از کدام دیار آمدم
که هر باغش
هزار چلچله را گور گشت و
بی گل ماند
من از کدام دیار آمدم که در دشتش
نه باغ بود و نه گل
تیر بود و
مردن بود
با تشکر از دوستان عزیزی که شاعر واقعی این شعر را به من معرفی کردند . قبلا فکر می کردم این شعر مربوط به دکتر شریعتی است . باز هم از تذکر دوستان ممنون
باور کَس نشود قصه ی بیماری دل
تا گرفتار نگردد به گرفتاری دل
من و دل زار چنانیم که شب ها نکنند
مردم از زاری من خواب و من از زاری دل
.دل من روز نیاساید از این چشم پر آب
چشم من شب نکند خواب ز بیماری دل
دل گرانم ز غم دهر بیاور ساقی
قدحی چند ز می بهر سبکباری دل
بس که از زلف تو دلهای پریشان جمعست
شانه را راه درو نیست ز بسیاری دل
چون نگهدارم ازآن رشک پری دل که رفیق
پیش او حد بشر نیست نگهداری دل
شاعر : ؟
ورای دود سیگارم نمایی از تو می دیدم
تو می رفتی و منهم در پیت
بشکسته و خسته
درون حوض کوچک ماهیان قرمز و چابک
نشانی از تو می دادند
و حتی کودکان خردسال کوچه باغ عشق
معصومانه می دیدند
ترا آغشته با تزویر
برایت گریه می کردند
هزاران دفتر بی خط
و کاج سبز
و گویا هرکه بیدار است
تو را با من سخن گفتند
وکاج سبز را منهم قلم کردم
نوشتم روی دفتر های بی خط
نگاهی کردم آنجا سخت با معنا
آنچه را می دیدم از روی الفبا
صداقت بود صداقت بود
صداقت
شاعر : ؟
نیایش
آفتابت
- که فروغ رخ «زرتشت» در آن گل کردهست
آسمانت
- که ز خمخانه «حافظ» قدحی آوردهست
کوهسارت
- که بر آن همت «فردوسی» پر گستردهست
بوستانت
- کز نسیم نفس «سعدی» جان پروردهست
همزبانان مناند.
در دام خیالت می افتم
اما تو
انگار بیشتر اسیر پیله ات میشوی
تا بلعیدن من
یا مرا ببلع یا رهایم کن
* انصاف نیست
شاعر : ؟
برگرفته از :http://nabze-maghz.blogsky.com/
شب آشیان شبزده چکاوک شکسته پر
رسیده ام به نا کجا مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن تو مانده ای و بغض من
از این چراغ مردگی از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر که شهر ، شهر یار نیست
مرا به خانه ام ببر ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره می زند که شب ترانه ساز نیست
مرا به خانه ام ببر که عشق در میانه نیست
مرا به خانه ام ببر اگرچه خانه ، خانه نیست
از این چراغ مردگی از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم که یار غمگسار نیست
شاعر : ؟
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
●
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
●
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
●
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
●
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
اى همیشه خوب
ماهى همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
مى برد مرا بهر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو
زیر بال مرغکان خنده هات
زیر آفتاب داغ بوسه هات
- اى زلال پاک - !
جرعه جرعه جرعه میکشم ترا بکام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو !
ادامه مطلب ...
از پرسش من معلمان آشفتند
از حنجرشان هرچه درآمد گفتند
اما به خدا هنوز من معتقدم
از جاذبه تو سیب ها میافتند
رها
نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من
ز من هر آن که او دور
چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک
از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی
به یاد آشنا من
ستاره ها نهفته
در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
هوای گریه با من
تا تو هیچ فاصلهای نبود
تا تو فقط من بودم
و از تو فقط من مانده بودم
هرجا که خالی بود تو بودی
و هرچه که پُر بود، شبیه دل من بود
اما تا تو یک دل هم یک دل بود
من برای این دل کم بودم
((وطن ))
شبی سرد کودکم نجوا چنین کرد
پدر جان ، پدر ای مهربان ، ای همدم من
در این تاریکی سرد.
وطن چیست؟وطن کیست؟
چه دردی است؟چه مرگی است؟
وطن کدامین خفته است در خواب غفلت ؟
غریب است یا آشنا؟
صمیمی است یا بی وفا؟
ادامه مطلب ...تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
●
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
●
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
-که چرا
خانه کوچک ما
سیب نداشت.
شعر از :حمید مصدق
دل من ز تابناکی بشراب ناب ماند
نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند
●
نه ز پای می نشیند نه قرار می پذیرد
دل آتشین من بین که به موج آب ماند
●
ز شب سیه چه نالم ؟ که فروغ صبح رویت
به سپیده سحرگاه و به ماهتاب ماند
●
نفس حیات بخش به هوای باندادی
لب مستی آفرینت به شراب ناب ماند
●
نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما
که بر آسمان نه بینی اثر از شهاب ماند
●
رهی از امید باطل ره آرزو چه پویی ؟
که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند
غرور من که به ملک سخن خدایی کرد
دریغ در طلب آشنایی با تو
وفا و عشق تو را
چون گدا
گدایی کرد
آنچه من می بینم
ماندن دریاست ،
رستن وازنورستن باغ است ،
کشتن شب به سوی روز است ،
گذرا بودن موج وگل و شبنم نیست .
گرچه ما می گذریم ،
راه می ماند .
غم نیست .
نیمی ز رخ اش ألست منکم ببعید
نیم دگرش إن عذابی لشدید
برکنج لب اش نوشته یحیی و یمیت
من مات من العشق فقد مات شهید
(ابوسعید)
اگر کسی در راه عشق بمیرد شهید است
یکی بود، یکی نبود
نمی دونم کدوم یکی بود، کدوم یکی نبود !
ولی مسلمه وقتی این یکی بود، اون یکی نبود
یا وقتی اون یکی بود، این یکی نبود
بعد پنجاه سال نفهمیدم، کی بود ، کی نبود!
یا کی نبود، کی بود ؟
ولی مسلمه هر چی هست، هر کی هر کی نبود!
چون یکی بود، یکی نبود
شما می دونید کی به کی بود !؟
آدمی می شناسم از دوزخ ، خوف و تشویش دارد و من نه!
بس که می ترسد از عذاب خدا، هول از آتیش دارد و من نه!
دائما ذکر گوید و تسبیح در کف خویش دارد و من نه!
قلبی آکنده از خدا و سری باطن اندیش دارد و من نه!
بس عجول است در رکوع و سجود، گویی او جیش دارد و من نه!
تا رسد ز آسمان به او الهام، دو سه تا دیش دارد و من نه!
گوییا با خدا بود فامیل، که او این کیش دارد و من نه!
بهر ماموریت ز بیت المال، هی سفر پیش دارد و من نه!
برنگشته ز انگلیس هنوز، سفر کیش دارد و من نه!
بهر حج تمتع و عمره، کوپن و فیش دارد و من نه!
زندگی تخت نرد اگر باشد، او دو تا شیش دارد و من نه!
پانزده تا مغازه یک پاساژ، توی تجریش دارد و من نه!
در رضاشیر باغ و در قلهک یک خانه از خویش دارد و من نه!
پانزده تا عیال، صیغه و عقد، بی کم و بیش دارد و من نه!
گرچه با گرگها بود دم خور، ظاهر میش دارد و من نه!
دانی او این همه چرا دارد ؟ چون که او ریش دارد و من نه!
_ میکروفن را بگیر از هالو، سخنش نیش دارد و من نه!
شعر از :سیدمحمدرضا عالی پیام
من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو بمن گفتی:
هرگز، هرگز!
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه این
هرگز!
کشت.
شعر از :حمید مصدق
محکمه الهی
یه شب که من حسابی خسته بودم
همین جوری چشامو بسته بودم
سیاهی چشام یه لحظه سُر خورد
یه دفعه مثل مرده ها خوابم برد
تو خواب دیدم محشر کبری شده
محکمة الهی بر پا شده
خدا نشسته مردم از مرد و زن
ردیف ردیف مقابلش واستادن
چرتکه گذاشته و حساب می کنه
به بنده هاش عتاب خطاب می کنه
میگه چرا این همه لج می کنید
راهتونو بی خودی کج می کنید
اگر از دست وجودت
به ستوه آمده باشی
به کجا خواهی رفت؟ ... آسمان، شاید!
و که را خواهی جُست؟ ... آن خدا، شاید!
در حواشی شعرهایم،
همیشه طنین ِ ممتد ِ طعنه را شنیده ام!
که : شاعران از فتح ِ قله های قیود و قافیه بازآمده اند
و تو گریه های مکرر خود را ترانه می نامی؟
اگر اینگونه بود،
هر کودکی شاعر و هر انشای کودکانه
همنام ِ ترانه بود!
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی/span>>/>
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
●>/>>/>>/>>/>>/>>/>
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
●>/>>/>>/>>/>>/>>/>
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
●>/>>/>>/>>/>>/>>/>
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
●>/>>/>>/>>/>>/>>/>
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
●>/>>/>>/>>/>>/>>/>
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
●>/>>/>>/>>/>>/>>/>
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
●>/>>/>>/>>/>>/>>/>
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
●>/>>/>>/>>/>>/>>/>
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
●>/>>/>>/>>/>>/>>/>
بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب
تو چنگ ابرای بهار افتادم و در نمیام
چشمامو سرزنش نکن، از پَسِشون برنمیام
پیر شدم تو این قفس، یکم بهم نفس بده
رحم و مُروتت کجاست، جَوونیامو پس بده
فکر نمیکردم بذاری زار و زَمینگیر بشم
فکر نمیکردم که یه روز این جوری تحقیر بشم
اون همه که دلم برات به آب و آتیش زده بود
حتی اگه سنگ بودی، دلت به رحم اومده بود
دِلش نخواست و نمیخواد یه روز به حرفام برسه
شاید میخواد رقیب من به آرزوهام برسه
پَسندِ من تو هستی که این همه بخت من سیاست
دلبر خودپسند من قلهی خوشبختی کجاست
ازت میخواستم بمونی، بهت میگفتم که نری
این روزا نیستی اما باز، به پات میافتم که نری
تو فکرتم اما دلم
هی میگه فکرشم نکن
یه کم به فکر تو نبود
پس دیگه فکرشم نکن...
منبع: ترانه قله خوشبختی، حسین صفا/آلبوم یه شاخه نیلوفر
ناله زنجیر
گفتمش:
" شیرین ترین آواز چیست؟ "
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند:
" ناله زنجیرها بر دست من! "
ادامه مطلب ...روی دیوار
اوراق شعر ما را
بگذار تا بسوزند
لب های باز ما را
بگذار تا بدوزند
بگذار دستها را
بر دستها ببندند
بگذار تا بگوییم
بگذار تا بخندند
بگذار هر چه خواهند
نجوکنان بگویند
بگذار رنگ خون را
با اشکها بشویند
بگذار تا خدایان
دیوار شب بسازند
بگذار اسب ظلمت
بر لاشه ها بتازند
بگذار تا ببارند
خونها ز سینه ی ما
شاید شکفته گردد
گلهای کینه ی ما
دفتر مشق
صبح خورشید آمد
دفتر مشق شبم را خط زد
پاک کن بیهوده است
اگر این خطها را پاک کنم
جای آنها پیداست
ای که خط خوردگی دفتر مشقم از توست!
تو بگو
من کجا حق دارم
مشقهایم را
بر روی کاغذ باطله با خود ببرم؟
می روم
دفتر پاکنویسی بخرم
زندگی را باید
از سر سطر نوشت!
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ، اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک ...
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو ، فریب
قاصدک هان ! ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، ای ! کجا رفتی ؟ ای
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک ...
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند .
مهدی اخوان ثا لث
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
آدمک اول دنیاست بخند
به خدا زندگی اینجاست بخند
آن خدایی که تو تنها خواندی
به خدا همیشه با ماست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
قصه ی وامق و عزراست بخند
فکر کن درد تو درد آور نیست
فکر کن خنده چه زیباست بخند
هرچه کشتی تو درو خواهی کرد
آدمک مزرعه بر جاست بخند
راستی آنچه به یادت دادیم
قصه ی جمعی و منهاست بخند
آدمک نغمه ی پرواز بخوان
به خدا زندگی اینجاست بخند
شاعر :؟
ارسالی از دوستی ناشناس
سراپا اگر زرد وپژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چوگلدان خالی لب پنجره
پراز خاطرات ترک خورده ایم
ادامه مطلب ...<<باور کن>>
باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه ..
نه ..
من یقین را باور نمیکنم
تا همدم من است نفس های زندگی
من با خیال مرگ دمی سحر نمیکنم
بهشت یاد
ای نامت از دل و جان در همه جا به هر زبان جاریست
عطر پاک نفست سبز و رها از آسمان جاریست
نور یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاریست
*****
ادامه مطلب ...یه تک بیتی هم از خانم حیدرزاده
کاشکی این جمله هیچ وقت یادمون نره
آدمی چه خوب باشه چه بد باشه مسافره
یک نفر خوابش میاد و واسه ی خواب جا نداره
یه نفر یه لقمه نون برای فردا نداره
یه نفر می شینه و اسکناساشو می شمره
می خواد امتحان کنه که تا داره یا نداره
یه نفر از بس بزرگه خونشون گم می شه توش
اون یکی اتاقشون واسه همه جا نداره
تاج از فرق فلک برداشتن ،
جاودان آن تاج بر سرداشتن :
در بهشت آرزو ره یافتن،
هر نفس شهدی به ساغر داشتن،
روز در انواع نعمت ها و ناز،
شب بتی چون ماه در بر داشتن ،
صبح از بام جهان چون آفتاب ،
روی گیتی را منور داشتن ،
شامگه چون ماه رویا آفرین،
ناز بر افلاک اختر داشتن،
چون صبا در مزرع سبز فلک،
بال در بال کبوتر داشتن،
حشمت و جاه سلیمانی یافتن،
شوکت و فر سکندر داشتن ،
تا ابد در اوج قدرت زیستن،
ملک هستی را مسخر داشتن،
برتو ارزانی که ما را خوش تر است :
لذت یک لحظه "مادر" داشتن !
آدمک اخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همینجاست بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند
فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گریه چه زیباست بخند
صبح فردا به شبت نیست که نیست
تازه انگار که فرداست بخند
راستی آنچه به یادت دادیم
بر زدن نیست که درجاست بخند
آدمک نغمه آغاز نخوان
به خدا آخردنیاست بخند
شاعر: نغمه رضایی
دنیا کوچک تر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچکس اینجا گم نمی شود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف.
آنچه بر جا می ماند
رد پایی است
و خاطره ای که هر از گاه
پس می زند مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را !
شعر از : ؟؟
در خواب
به درختی برخورد
زیر آن خانه اش را ساخت
از درخت عصایی تراشید
عصا سرنیزه اش شد
سرنیزه تفنگش شد
تفنگ توپخانه اش شد
توپخانه بمبش شد
بمب بر خانه اش فرو افتاد و
درخت را از ریشه درآورد
و او کنارش ایستاد و بهت زده نگاه کرد
اما بیدار نشد...
جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است ،
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران ،
خیال انگیز !
ما ، به قدر جام چشمان خود ، از افسون این خمخانه
سرمستیم
در من این احساس :
مهر می ورزیم ،
پس هستیم !
دریا ، - صبور و سنگین –
می خواند و می نوشت :
« .... من خواب نیستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نیستم !
روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم ؛
روشن شود که آتشم و آب نیستم ! »
عشق تلخ
نیمه شب آواره و بی حس و حال در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغـــــاز کردیم در خیال دل بیاد آورد ایــــــــــــــام وصال
از جدایی یک دوسالی می گذشت
یک دو سال از عمر رفت و بر نگشت
دل به یـــــــــــاد آورد اول بار را خاطرات اولیـــــــــــن دیدار را
آن نظر بازی آن اســــــــــرار را آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سربسته بود
چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هـــم آشیـــان شد با من او همنشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شدبا من او ناتوان بود و توان شــــــــد با من او
نمی خواهم بمیرم ، ای خدا !
ای آسمان !
ای شب !
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است ؟
ادامه مطلب ...دارم دعا می کنم
دعا می کنم که کودکان تقویم های نیامده
نام خفاش و خورشید را در کنار هم بنویسند
دعا می کنم که صدای سرخ سسنگ انداز
در چارچوب بال هیچ چکاوکی شنیده نشود
دعا می کنم که هیچ دیواری
چشم در راه پگاه پنجره نماند
دعا می کنم که هیچ آسمانی
از سقوط حواصیل ترانه نخواند
دعا می کنم که مهربانی باد
برگ برگ حکایت ما را
به نشانی سبز ستاره ها برساند
دعا می کنم که بیایی
بیایی و بر خاک این بغض ناپایدار
بذر بوسه و بهار و بادبادک بپاشی
دارم دعا می کنم