ای دوست مـرا
بــه حال ِ خـود بـاز گذار
با خلـوتِ من تو را چکار اســت ، چکار؟
بگذار به
دردِ خویــش بــاشم مشغــول
بیــزارم از این جمـــع دروغــین ، بیـــزار
"همـدلی از همزبانی خوشتر" اما اینکه تو
با زبـان از همدلان دل می بری زیباتر است
محمد حسین بهرامیان
به جز دلم ، لبت از هر چه هست ، تنگ تر است
بخند ! خنده ات از دیگران قشنگ تــــــــــر است !
حامد ابراهیم پور
ترا من دوست میدارم ندانم چیست درمانم
نه روی هجر میبینم نه راه وصل میدانم
نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم
نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم
دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی
مکن تکلیف ناواجب که بیدل صبر نتوانم
اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان
که بیوصل تو اندر دل وبال دل بود جانم
انوری
بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو
برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمون
به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا
شکسته ام ولی برو ، بریده ام ولی بیا
چه گیج حرف می زنم ، چه ساده درد می کشم
اسیر قهر و آشتی میون آب و آتشم
چه عاشقانه زیستم چه بی صدا گریستم
چه ساده با تو هستم و چه ساده بی تو نیستم
تو را نفس کشیدم و به گریه با تو ساختم
چه دیر عاشقت شدم چه دیرتر شناختم
تو با منی و بی توأم ببین چه گریه آوره
سکوت کن سکوت کن سکوت حرف آخره
ببین چه سرد و بی صدا ببین چه صاف و ساده ام
گلی که دوست داشتم به دست باد داده ام
بمون که بی تو زندگی تقاص اشتباهمه
عذاب دوست داشتن تلافی گناهمه
عبدالجبار کاکایی
دوباره این سوال را از هم می پرسیم
مگر ما برای ماهی ها چکار کرده ایم
که این همه قلاب می اندازیم
در آب؟!
محمدرضا عبدالملکیان
تو اگر میداستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه ای مرد چرا تنهائی
ایرج جنتی عطائی
شب ها که بی تو پلک غزل بسته می شود
از لحظه های بی تو دلم خسته می شود
باور نمی کند دل مغرور و ساکتم
هر لحظه بیشتر به تو وابسته می شود
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند
چون من که آفریده ام از عشق جهانی برای تو
حسین پناهی
دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند
دیوانـه ها از حال هــم امّا خبر دارند
آیینه بانـــو! تجربه این را نشان داده:
وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند
تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است
اصلاً تمــام قرص ها جز تــــو ضـــــرر دارند
آرامش آغوش تو از چشم من انداخت
امنیتی کــــه بیمه های معتبـــر دارند
«مردی» به این که عشق ده زن بوده باشی نیست
مردان ِ قدرتمند ، تنهــــا «یک نفـــــر» دارند!
ترجیــــح دادم لحـــن پُرسوزم بفهمـــاند
کبریت های بی خطر خیلی خطر دارند!
بهتــر! فرشته نیستم ، انسانِ بـــی بالــــــم
چــون ساده ترکت می کنند آنان کـه پَر دارند
می خواهمت دیوانه جان! می خواهمت، ای کاش
نادوستانم از سر ِ تـــو دست بردارند...
امید صباغ نو
بــه مُردادی ترین گرمـــا قسم، بدجور دلتنگم
شبیه گچ شده از دوری ات، بانوی من، رنگم!
حسودی می کند دستم بــه لبهایی کـه بوسیدت!
وَ من بیچاره ی چشم تو ام... با چشم می جنگم!
تنم از عطــر آغـــوش ِ تــو دارد باز می سوزد
جهنّم شد بهشتم؛ تا پرید آغوشت از چنگم
نظام ِ آفـــرینش ناگهـــان بـــر عکس شد ، دیدم-
زدی با شیشه ی قلبت شکستی این دلِ سنگم!
گلویم را گرفته بُغضی از جنسِ سکوت امشب
"گُل ِ گلدون من..." جا باز کـــرده توی آهنگم!
بَدَم می آید از ایـــن قــدر تنهایـــی... وَ دلشـــوره
ازین احساسهای مسخره... از گوشی ام... زنگم!
فضـــای شعـــر هم بدجـــور بوی لـــج گرفتــه– نه؟
دقیقاً بیست و یک روز است گیج و خسته و منگم!
تو تقصیری نداری ، من زیادی عاشقت هستم
همین باعث شده با هر نگاهی زود می لنگم!
همان بهتر کــه از هذیان نوشتن دست بردارم
به مرگِ شاعرِ چشمت قسم... بدجور دلتنگم
امید صباغ نو
ای داد و بیداد
دعا، دعای همان روزگار کودکی است:
خدا تُنه ته دو باله تو مــــال من باسی
حامد عسکری
پاییز آمده ست که خود را ببارمت!
پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»
بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!
باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...
وقتی که در میان خودم می فشارمت
پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت
اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!
پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!
یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!!
ای دلبریت دلــهره ی حضرت آدم
پلکی بزن و دلهره ام باش دمادم
پلکـــی بزن از پلک تو الهـــــام بگیرم
تا کاسه ی تنبور و سه تاری بتراشم
هر مــــاه ته چا نشد حضرت یوسف
هر باکره ای هم نشود حضرت مریم
گاهی غزلم!گم شدن رخش بهانست
تهمیــنه شـود همدم تنهایــــی رستم
تهمینه شود بستر لالایی سهراب
تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم
تهمینه ی من ترس من این است نباشد
باب دلت این رستم بـــی رخش پر از غم
این رستم معمولیه ساده که غریب است
حتــــی وســــط ایل خودش در وطنش:بم
ناچاری ازین فاصله هایی که زیادند
ناچاری ازین مردن تدریجی کـم کم
هرجا بروم شهر پر از چاه وشغاد است
بگذار بمانـــــم کـــــــه فدای تـــو بگردم
من نارون صاعقـــه خورده تو گل سرخ
تو سبز بمان من به درک من به جهنم
حامد عسکری
گریه نمی کنم که نفهمد کسی مرا!
بی های و هوی دست دلم رو نمی شود!
گریه نمی کنم که نفهمد کسی، ولی
این حرف ها برای دلم"او" نمی شود!
دارد دوباره در دلم این بغض لعنتی
با یاد چشم های تو تکرار می شود.
انگار قلب شیشه ای ام در هجوم عشق
با رفتن تو بر سرم آوار می شود!
عشقت سراب بود ؛ ولی قلب من نخواست
باور کند که عشق و جنون فرق می کند.
دارم در این سراب تهی می روم فرو!
دارد مرا درون خودش غرق می کند!
با تیک تاک عقربه ها دور می شوی
با رفتن تو ثانیه ها درد می کشند
در من دوباره خاطره ها می شود ردیف...
بی تو تمام قافیه ها درد می کشند!
می ایستم؛ به درد خودم تکیه می کنم
تا که نبینم عشق چه آورد بر سرم!
می ایستم دوباره ولی مطمئن نباش
یک لحظه هم بدون تو طاقت بیاورم!
حالا به یاد عشق تو لبخند می زنم
در انتظار حادثه هایی خیالی ام!
آخر تو نیستی که، بفهمی بدون تو
روزم چطور می گذرد؟! در چه حالی ام؟!
من باختم، قبول! تو بردی، قبول تر!!
بگذار در جنون خودم زندگی کنم!
با رفتن تو مُردم و باید از این به بعد
این قصه را بدون خودم زندگی کنم...
پرتو باژنگ
لبریـــــــز غـــــزلهـای عجیب است نگاهت
مــــوهای سیاه تــــــو شبیه شب یلداست
باجلوه ی مهتــــــــــاب رقیب است نگاهت
ای صاحب حــور و پـری و کژدم و ماهی
آمیزه ای از سحر و فریب است نگاهت
دشتی ست پر از شعر و غزل،برکه و باران
ماوای غـــــزالان غـــــریب است نگــــاهت
امشب عـرق شـرم بــــه آیینه نشسته ست
ازبس که نجیب است و نجیب است نگاهت
تو وسوسه انگــــــــــــــیزترین شعر خدایی
چون آیه ی آییــــــنه و سیب است نگاهت
صابری
چه بُوَد هستی فانی که نثار تو کنم؟
این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟
جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای
تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم
همه شب هاله صفت گرد دلم میگردد
که ز آغوش خود ای ماه، حصار تو کنم
چون سر زلف، امید من ناکام این است
که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم
دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار
تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم
آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی
نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم
کم نشد درد تو صائب به مداوای مسیح
من چه تدبیر دل خسته زار تو کنم؟
عشق که گویا هوسی هست و نیست..!
کنج دلم یادِ کسی هست و نیست...!
شعلهِ پرواز بسی هست و نیست...!
"چشم به قفل قفسی هست و نیست...
مژده فریاد رسی هست و نیست...! "
آمده بودم که کنم بندگی...
در سر من دولت سازندگی...
عشق بیاید...من و پایندگی...
"می رسد و میگذرد زندگی...
آه که هر دم نفسی هست و نیست...! "
در سر من فکر تو و درد عشق...
باغچه و باد و من و گرد عشق...
مسجد و منبر همه بر پند عشق...
"حسرت آزادیم از بند عشق...
اول و آخر هوسی هست و نیست...! "
بر در این خانه قفس می کشم...
داد من از دست هوس می کشم...
بر سر تابوت جرس می کشم...
"مرده ام و باز نفس می کشم...
بی تو در این خانه کسی هست و نیست...! "
آدمِ احساس دلم خسته است...
پنجره ام رو به تو وابسته است...
هر که مرا دید ز من رسته است...
"کیست که چون من به تو دل بسته است...
مثل من ای دوست بسی هست و نیست...!"
" نیما درویش "
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است
تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است
هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است
کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است
فاضل نظری
دو چشمت از عسل لبریز و لبهایت شکر دارد
بیــــا، هرچند مـــیگــویند: شیرینـــی ضرر دارد
زدم دل را بـــه حافظ ، دیدم او امشب برای من -
"لبش میبوسم و در میکشم می" در نظر دارد
پریشان است و افسون و هوس در چشم او جمع است
پـــــری رو از پـــــریده رنگ ، آخــــر کِــــی خبـــــــــر دارد؟
اگر چه مثل نرگس نیست چشمش سخت بیمار است
کـمر چـــون مــــو ندارد او ، ولـــــی مــــو تـــا کمــر دارد
لبش شیرین و حرفش تلخ و چشمش مست و قلبش سنگ
درشت و نــــرم را آمیـــخته با خیــــــــــــــر و شــر دارد
بــــه یـــاد اولین بیت از کتــــابِ خواجــــه افتادم
شروع عشق شیرین است، بعدش دردسر دارد
صباغ زاده
...................عشق یعنی : نه شبت چون شب و ، نه روزت روز !
خوب من! عشق همین نیست که میپنداری
دوست دارم که به این وسوسه تن نسپاری
میرسد آخرِ این جاده به تشویش و جنون
بهتر آن است در این راه قدم نگذاری
عشق یعنی : که خودت را به کناری بِنَهی
مثل موج آن طرف خویش قدم برداری
عشق یعنی : نه شبت چون شب و ، نه روزت روز
گامی آن سوتر از این دایره تکراری
یک نفر پیش تر از تو، به من این را آموخت
مثل یک سنگ شوم،با همه دشواری ...
سهیل محمودی
رفیق راهی و از نیمه راه می گویی
وداع با من بی تکیه گاه می گویی
میان این همه آدم میان این همه اسم
همیشه اسم مرا اشتباه می گویی
به اعتبار چه ایینه ای عزیز دلم
به هر که می رسی از اشک وآه می گویی
دلم به نیم نگاهی خوش است اما تو
به این ملامت سنگین نگاه می گویی!؟
هنوز حوصله عشق در رگم جاری است
نمرده ام که غمت را به چاه می گویی
(محمد علی جوشایی)
تو مرغ عشقی و در جانم آشیانه گرفتی
هزار گلشن دل را به یک بهانه گرفتی
مرا دلیست که هرگز به دلبری نسپردم
در این خرابه ندانم چگونه خانه گرفتی
من آن کبوتر پروازی ام که رام نبودم
مرا به دام کشیدی به آب و دانه گرفتی
به برق خشم براندی به ناز چشم بخواندی
ببین کبوتر دل را چه دلبرانه گرفتی
جوانه ها به دلم از نسیم عشق تو سر زد
شدی چو اتش و در نطفه ای جوانه گرفتی
بهای ناز تو جان بود اگر دریغ نکردم
در این معامله هم بارها بهانه گرفتی
چگونه نام وفا می بری که از ره یاری
به یاد من ننشستی سراغ من نگرفتی
هزار مرغ غزلخوان به نام عشق تو پر زد
میان ان همه بال مرا نشانه گرفتی
چو بلبلان بهاری ترانه خوان تو بودم
به صد بهانه ز من لذت ترانه گرفتی
بیا بیا که پس از شِکوِه ها هنوز هم ای یار
تو مرغ عشقی و در جانم آشیانه گرفتی
مهدی سهیلی
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفتهای تأمل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
سعدی
جهان پیشینم را انکار میکنم،
جهان تازهام را دوست نمیدارم،
پس گریزگاه کجاست!
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد ؟
"غاده السمان"
عشق هم مثل نان یک روز تمام می شود
مثل عمر.
تنها هوا تمام نمی شود بانوی زیبای من
هرچه می خواهی نفس بکش
هست
فراوان هم هست.
و تو نیستی
اما چرا تمام نمی شوی؟
با من چه کرده ای که خودم یادم می رود و تو نه؟
گاهی می خندم
گاهی گریه می کنم
گریه اما بیشتر اتفاق می افتد
به هر حال آدم
یکی از لباس هایش را بیشتر دوست دارد.
"زنده یاد الهام اسلامی"
پابند کفشهای سیاه سفر نشو
یا دست کم بخاط من دیرتر برو
دارم نگاه می کنم و حرص می خورم
امشب قشنگ تر شده ای - بیشتر نشو
کاری نکن که بشکنی امـ...ا شکسته ای
حالا شکستنی ترم از شاخه های مو
موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو -
به به مبارک است :دل خوش - لباس نو
دارند سور وسات عروسی می آورند
از کوچه های سرد به آغوش گرم تو
×××
هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر
مجبور که نیستی بمانی ... ولی نرو
×مهدی فرجی×
آنجا که تویی، غم نبود، رنج و بلا
هم
مستی نبود، دل نبود، شور و نوا
هم
اینجا که منم، حسرت از اندازه
فزونست
خود دانی و، من دانم و، این خلق خدا
هم
آنجا که تویی، یک دل دیوانه
نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه، تو را
هم
اینجا که منم، عشق به سرحد
کمالست
صبر است و سلوکست و سکوتست و رضا
هم
آنجا که تویی باغی اگر هست
ندارد
مرغی چو من، آشفته و افسانهسرا
هم
اینجا که منم جای تو خالیست به هر
جمع
غم سوخت دل جملۀ یاران و مرا
هم
آنجا که تویی جمله سر شور و
نشاطند
شهزاده و شه، باده به دستند و گدا
هم
اینجا که منم بس که دورویی و
دورنگیست
گریند به بدبختی خود، اهل ریا
هم
معینی کرمانشاهی
قسمت این بود که من با تو معاصر باشم
تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم
حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و
من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم
تو پری باشـــی و تا آن سوی دریا بروی
من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم
قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟
یا در این قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟
شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهد
تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم
شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من
در پس پرده ایمان بــــه تــــو کافـــر باشـم
دردم این است که باید پس از این قسمت ها
سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــــــم
طریقی
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشـــیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد مــیگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقبها را
نجمه زارع
گرچه می بینم گریزان از من و ترسو تو را
دوست دارم آهوی زیباتر از آهو تو را
هر که دستی رو به مویی برد، دیوانی نوشت
کی شبی در بر بگیرم-دست در گیسو- تو را
سخت می لرزد تنم وقتی تصور می کنم
شانه در گیسو و گیسو تا سر زانو تو را
خوش به حال تک تک آیینه هایی که هنوز
اینچنین بی پرده میبینند رو در رو تو را
آه لعنت بر دلی که میکشد این سو مرا
وای! نفرین بر دلی که میبرد آنسو تو را
سهم من از تو همین و سهم او از تو همان
من غمت را روی زانو مینشانم، او تو را
اصغر صالحی
یک نامه نوشتم به تو با این مضمون:
«من عاشقم و گواه من این دل خون!»
تو ساده و بی تفاوت اما گفتی:
«از این که به من علاقه داری ممنون!»
" سعید ربیعی "
کم نامه ی خاموش برایم بفرست
از حرف پرم، گوش برایم بفرست
دارم خفه می شوم در این تنهایی
لطفا کمی آغوش برایم بفرست
شیر شد هر کس کنارت، خط بکش بر باورش
سکه را
این بار برگردان به روی دیگرش
دور
خود چرخید، در راه تو هر کس پا گذاشت
دایره
فرقی ندارد این سرش با آن سرش
گاه
در هر حالتی یکرنگ بودن خوب نیست
مثل
تقویمی که با تو زرد شد سرتاسرش
حال
تو چون حرکت تقویم سال شمسی است
اولش با
روی خوش می آیی اما آخرش...
قهر در
اوج یکی بودن هم آری ممکن است
مثل
روحی که نگنجد در وجود پیکرش
مومنم
کردی به عشق و جا زدی تکلیف چیست؟
بر مسلمانی که کافر می شود پیغمبرش
" جواد منفرد "
می پرسی در چه فکرم؟
یه گریه از ته دل
مثل بارون بهار
تند و بی امان
یکریز
شاید که آروم بشه
این دل عاشقم که
شداز بی کسی لبریز
دلم یه گریه می خواد
خیلی دلگیرم خدا
می خوام سکوت سردم
بغض فرو خورده ام
بشکنه حالا فقط
با گریه ای پرصدا
می پرسی در چه فکری
ذهنم خیلی درگیره
مپرس از چی ام دلتنگ
چی بر سر ما اومد
دلهامون شده از سنگ
می پرسی در چه فکری؟
توفکر چیزی نیستم
مرگ آرزوهامو
نشسته ام تماشا
مثل همیشه آروم
بدون اعتراضی
در حسرت یه لبخند
یا یک جرعه شادی ام
توقفس پر شکسته
به فکر آزادیم
می پرسی در چی فکری؟
اصلا مگه چیزی هست
برای بی کسی ها
مگه همنفسی هست
دلم گرفته بی حد
نه شعر می خوام نه غزل
نفس نفس می میرم
دلم می خواد یک سفر
خدا دستامو بگیر
منو از دنیا ببر
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم
گر چه در دورترین شهر جهان محبوسم
از همین دور ولــی روی تو را می بوسم
گر چــه در سبزترین باغ ولی خاموشم
گر چه در بازترین دشت ولی محبوسم
خلوت ساکت یک جــوی حقیرم بی تو
با تــــو گسترده گــی پهنـــه اقیانوسم
ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه
من چــــرا این قــدَر از آمدنت مایـــوسم؟
این غزل حامل پیغام خصوصی من است
مهـــربان باشی با قاصدک مخصوصـــم !
گـــر چــــه تکرار نبـــاید بکنـم قافیــــه را
به خصوص آن غلط فاحش نامحسوسم-
بـار دیگــر مـی گویـــــم تا یادت نرود
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم
بهروز یاسمی