برای من کمی از دست هایت را بفرست
حالم بد است
دیوار ها
تعادل شان را
از دست داده اند
همیشه فرصت افتادن هست
همیشه فرصت در خاک غلت زدن
همیشه فرصت در جوی پر لجن دراز شدن
همیشه فرصت مردن
همیشه فرصت کمی از دست های تو اما برای من
چقدر کم است
"حافظ موسوی"
از ستاره ها دورتر نمی روم
تو همین جا منتظر باش
به گنجشک ها گفته ام
هوای دلتنگی ات را داشته باشند
تا من برگردم
جایی میان همین ستاره ها
چمشه ای ست
پوشیده از علف های نقره ای
مگر تو نمی خواستی زیر نور ماه بنشینی
و درخت ها و گربه ها و شیروانی های نقره ای را
- تماشا کنی؟
ماه،
از آب همین چشمه نوشیده است
که این همه مهتابی ست
کنار پنجره منتظرم باش!
"حافظ موسوی"
خورشید را می دزدم
فقط برای تو!می گذارم توی جیبم
تا فردا بزنم به موهایت
فردا به تو می گویم چقدر دوستت دارم!فردا تو می فهمی
فردا تو هم مرا دوست خواهی داشت. می دانم!آخ ... فردا!راستی چرا فردا نمی شود؟
این شب چقدر طول کشیده
چرا آفتاب نمی شود؟
یکی نیست بگوید خورشید کدام گوری رفته؟
"شل سیلور استاین"
شب که می خوابی یادت باشد
نردبان خانه را بخوابانی
حوض را هم خالی کن
ماه اگر به زیبایی تو دست یابد
دیگر سراغ از شب هیچ بی ستاره ای نمی گیرد
یادت که نمی رود
من بی ستاره ام.
"علیرضا بازرگان"
باور نمیکند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمیکنم
تا همدم من است نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمیکنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خاک میشود ؟
در من چه وعدههاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه میشود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بیشمار
آواره از دیار
یک روز بیصدا
در کوره راهها همه خاموش میشوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریچه ها
چشم انتظار یار سیه پوش میشوند ؟
باور نمیکنم که عشق نهان میشود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانیاش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمیتپد
نفرین بر این دروغ دروغ هراسناک
پل میکشد به ساحل آینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لبها و دستها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کننند
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید میشود
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند جایی و خورشید میشود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ میتواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمیکنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است.
"سیاوش کسرایی"
از وقتی که دوست ام مرا ترک کرده است،
کاری ندارم به جز راه رفتن !
راه می روم تا فراموش کنم.راه می روم.می گریزم.
...دور می شوم.
دوست ام دیگر برنمی گردد،
اما من حالا
دونده دوی استقامت شده ام.
"شل سیلور استاین"
من زخمهای بی نظیری به تن دارم اما
تو مهربان ترینشان بودی
عمیق ترینشان
عزیزترین شان بعد از تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم
که هیچ کدامشان
به پای تو نرسیدند
به قلبم نرسیدند
بعد از تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند
که تو را از یادم ببرند، اما نبردند
تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره باز می گردی
و هر بار
عزیزتر از پیش
هر بار عمیق تر .
"رویا شاه حسین زاده
بخوان بهنام گل سرخدر صحاری شب که باغ هاهمه بیدار وبارور گردند بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید به آشیانه خونین دوباره برگردند بخوان به نامگل سرخ دررواق سکوت که موج واوج طنینش زدشت ها گذرد پیام روشن باران ز بام نیلیشب که رهگذار نسیمش به هرکرانه برد ز خشک سالچه ترسی که سد بسیبستند نه در برابر آب که در برابر نور و در برابر آواز
و در برابر شور در این زمانه ی عسرت به شاعران زمانبرگ رخصتی دادند که از معاشقه ی سروو قمری ولاله
سرودها بسرایند ژرفتر از خواب زلال تر ازآب تو خامشی، کهبخواند؟
تو می روی،که بماند؟
که بر نهالک بی برگما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور در آن کرانه ببین بهارآمده از سیم خاردار گذشته حریق شعله یگوگردی بنفشه چهزیباست هزار آینه جاریست هزارآینه اینک به همسرایی قلبتو می تپدبا شوق زمین تهی دستز رندان همین تویی تنها که عاشقانه تریننغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نامگل سرخ وعاشقانه بخوان حدیث عشق بیانکن بدان زبانکه تو دانی !
"محمد رضا شفیعی کدکنی"
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
ﮐﺎﺵ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﮔﻨﺠﻪ ﺍﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﻨﻢ
ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ﻳﮏ ﮔﻨﺠﻪ ﺧﺎﻟﯽ ...
ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﻢ
ﺟﺎﯼ ﺳﺮﻡ ﭼﻨﺎﺭﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺍﺵ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻴﺮﻡ ...
"ناظم حکمت"
میخواهم کاری کنم که خدا
مرا ببرد توی لباسهای تو
و تو
توی لباسهای من
دنبال خودت بگردی...
"عباس معروفی"
ما هیچ گاه
همدیگر را به تأمل نمی نگریم
زیرا مجال نیست!
این گونه است
که عزیزترین کسانمان را
در چشم به هم زدنی
به حوصله ی زمان
از یاد می بریم...
"حسین پناهی"
اگر یک روز از زندگی من باقی مانده باشد،
از هر جای دنیا
چمدان کوچکم را میبندم
راه میافتم
ایستگاه به ایستگاه
مرز به مرز،
پیدایت میکنم،
کنارت مینشینم،
روی سینهات به خواب میروم.
"فخری برزنده
از شعبده باز هم کاری ساخته نیست
گیرم طناب بکشد از دل من تا دل تو
گیرم با دست هایی به پهلو باز
کهمعلوم نیست برای حفظ تعادل است
یا برای بغل کردن تو
تمام طناب را راه بروم و
نیفتم از دهان تو!
گیرم گرم بنوشی ام
گرم بپوشی ام
گرم ببوسی ام
گرم تر...
یا گیرم این لبخندِ گرم ِکج ات
بحث انگیزترین تابلوی نقاشیِ قرن بعد شود
با این ها
چیزی از قدِ تنهایی های من
آب نمی رود
و هنوز
شب ها
روی شعرها
از این پهلو...به آن پهلو...
...
برای دوست داشتنت
لبخندهایت را نه
دلت را لازم دارم!
"مهدیه لطیفی"
نیمی از جهانم برای تو
نیمی برای گنجشک ها
نیمی از دوست داشتنم برای تو
نیمی برای باد
تا کوچه ها را بگردد!
نیمی از مهربانیم برای تو
نیمی برای باران
تا بر زمین ببارد!
و ناگهان
مرا به نام کوچکم صدا می کنی
گنجشک هایم به سرزمین تو کوچ می کنند
و من
با این همه بیابان
که هیچ هم بهار نمی شود
فصل ها را گم می کنم.
"فخری برزنده"
هر که را از دور می بینم
گلویم خشک می شود
می ترسم نکند این بار
اشتباه نگرفته باشم
بانو!
من به دنبال تو می آیم
تو هم از من بگریز
بگذار دیرتر بمیرم…
"کیکاووس یاکیده"
عشق ایرانی
نرسیدن است
نبودن است
سر به بیابان زدن و
نی زدن است
یار را شمع محفل دیگران دیدن و
سر بر شانه ی ساقی سوختن است
فرانسوی
ایتالیایی
حتی شده هندی
...سیاه سفید عاشقم باش!
"مهدیه لطیفی"
صدایم کن عزیزم
بگذار صدایت در گوش تنهایی ام ته نشین شود
دستانم را بگیر
اجازه بده بهار
از تلاقی سرانگشتانمان چشم باز کند
کنارم بمان
و نگذار فاصله ها
به خاطره هایمان ریشخند بزنند
دوستم داشته باش
دنیا به کوتاهی یک خواب است
و مرگ با زدن ضربه ای به شانه مان
از خواب بیدارمان می کند!
دوستم داشته باش
دوستم داشته باش
دوستم داشته باش من
از هر دستی که به شانه ام می خورد
می ترسم ...
"مریم توفیقی"
عشق
همین خنده های ساده توست
وقتی
با تمام غصه هایت
می خندی
تا از تمام غصه هایم
رها شوم.
"صبا میراسماعیلی"
من می دونم که تو خوبی
اما می دونم که خیلی خوب نیستی
می دونم که دوست دارم
اما مطمئنم که خیلی دوست ندارم
می دونم که خیلی قشنگی
اما باور دارم که خوشکل تر از تو زیاد هست
می دونم که عاشقتم
ولی اگه یکی پیدا بشه می تونم دوباره عاشق بشم
اما تو نمی دونی که من گاهی...
بیشتر وقت ها...
همیشه ....
دلم واست تنگ می شه.
"شل سیلور استاین"
خوب حرف زدن بلد نیستم
آدم ِ جالبی هم نیستم
اما جوری دوستت دارم
که وقتی نیستی گریه می کنم...
" سعید شجاعی
من ناگزیرم از دوست داشتن
باد اگر بایستد
مرده است.
"مژگان عباسلو"
ای دوست به دوستی قرینیم ترا
هرجا که قدم نهی زمینیم ترا
در مذهب عاشقی روا کی باشد
عالم تو ببینیم و نه بینیم ترا
"مولانا"
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا
در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخهها آبست تو وی باغ بیپایان من
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها
ای آن بیش از آنها ای آن من ای آن من
چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست
اندیشهام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من
بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من
بر بوی شاهنشاه من هر لحظهای حیران من
ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا
بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من
ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
"مولانا"
تو که می خوانی
بدان که هنوز دوستت دارم
و به خاطر توست
که هنوز می نویسم
روزی که جهان خواست بایستد
بگو به گونه ای از چرخش بماند
که من
در نزدیک ترین فاصله
از تو مرده باشم ....
"فخری برزنده
هیچ می دانی
عکس هایی که از خودت
می فرستی برایم ،
پراسترس ترین اتفاق زندگی منند!؟
عکس هایی که
یکی پس از دیگری
در حافظه ی گوشی سیو می کنم
بی آنکه درست نگاهشان کنم...
حتی در خاطرم نمانده
که توی آن عکس برفی
شال گردن انداخته بودی یا نه ...
یا توی آن عکس ظهرِ تابستانی ات
عینک دودی به چشم داشتی یا نداشتی ...
فقط به طرز احمقانه ای
خودم را عذاب می دهم که:
حالا که «من» این عکس ها را نینداخته ام،
نکند عکاس،«او» باشد!؟
"نفیسه سادات موسوی"
هرچند نداری تو ز احساس، نشانی
من عاشق لبخند توام، گرچه ندانی
مغرور و بداخلاق بشو با همه، اما
«با من به ازین باش که با خلق جهانی»
"نفیسه سادات موسوی"
می ترسم
نه مثل دیوانه از بچه ها
نه مثل بچه ها از دیوانه
می ترسم
کسی نه خودت را
که دوست داشتنت را
از من بگیرد.
"علی کریمی کلایه"
زمستان را
با شال گردنی تو می شناسم
و هوس پارو کردن برفی از بامی
که روبروی پنجره خانه توست
برف آب می شود
و من همچنان تو را تماشا می کنم
با فنجان چای نیم خورده
و کتابی در دست
روی صندلی لهستانی با عینکی خسته
اتاقت مجموعه شعری ست
که هیچ ذهنی نمی تواند مسمومش کند
اتاقت موزه ی دوستت دارم هاست...
از: وحید پور زارع
دلتنگی من تمام نمیشود
همین که فکر کنم
من و تو دو نفریم
دلتنگتر میشوم برای تو
چقدر دنیای رمان
قشنگ است نیمه شب
کاش میتوانستم
دستهات را بگیرم
و تو را بنویسم
کاش نقاشی بلد بودم
دوست داشتن تو
زیباترین گلی است
که خدا آفریده
گفته بودم؟
آنقدر شوقانگیزی
که سجده میکنم
تو را
بلند بالای من!خیال کن از جنس آتشم
از همهی دنیا که بگذرم
از آغوش تو
چشم نمیپوشم آقای من!نمیپوشم
تو شعر بگو
من تو را مینویسم
تو حرف بزن
من مست میشوم
سیر که نمیشوم!
داشتم با خدا
یک قل دوقل بازی میکردم
تا دیدمت
سنگها را ریختم توی دامنش
دویدم به سوی تو
توفان
همه چیز را برده بود
ملافه راکشیدم
که تو را باد نبرد
بانوی من!
حالا همه چیز
جزیی از توست
زمین و آسمان و خدا
اگر خدا نیستی
چرا تکی؟
یگانهی من!
توی شعر بگو
زندگی من با تو
عاشقانه است
تو با دستهات
من و بوسههام
خورشید و خندههات
مال من
بهار و بودنت
مال من
دلم را به گردنت میآویزم
من و نگاهم مال تو
"عباس معروفی"
زخمی کهنهام
سایهی رنجی پایان یافته
دوستت دارم
و به لمس سرانگشتانت
بر سایهی این زخم دلخوشم
شمس لنگرودی
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚کجا
ندیده ای مرا ؟
حسین پناهی
هر لحظه را چنان باشکوه زندگی کن
که گویی واپسین لحظه زندگیت است
و کسی چه میداند!؟
شایدکه واپسین لحظه باشد...
اوشو
امروز به پایان می رسد
از فردا برایم چیزی نگو
من نمی گویم :فردا روز دیگریست
فقط می گویم :تو روز دیگری هستی
تو فردایی
همان که باید به خاطرش زنده بمانم
جبران خلیل جبران
مگر نمیگویند که هر آدمی
یک بار عاشق میشود ؟
پس چرا هر صبح که چشمهات را باز میکنی
دل میبازم باز ؟
چرا هربار که از کنارم میگذری
نفست میکشم باز ؟
چرا هربار که میخندی
در آغوشت در به در میشوم باز ؟
چرا هر بار که تنت را کشف میکنم
تکههای لباسم بال درمیآورند باز ؟
گل قشنگم
برای ستایش تو
بهشت جای حقیری ست
با همین دستهای بیقرار
به خدا میرسانمت.
عباس معروفی
نگو هنوز دستهایم برای گرفتن زندگی کوچکاند.
برای این «فرصت بزرگ» به اندازهی کافی بزرگ شدهام.
شبها این را بهتر میفهمم.
وقتی زندگی سبک میشود و من و این روح بیقرار بهتر با هم کنار میآییم.
انگار در سیاهی شب، همه چیزهای پیش پا افتاده محو میشوند.
شاید این تویی که با عصای جادوییات آنها را مثل سنگریزههایی بیمقدار به کناری میاندازی
همیشه جایی من و تو به نقطهی تلاقی میرسیم.
کف دستهایمان را خوب نگاه کنی، پیداست.
یک جایی خطوط رنگ پریدهی دست من با دستهای تو پررنگ میشوند.
-
دوباره؟ دوباره زمستان؟ دوباره دی ماه؟
نه، چیزی نیست.
نمیدانم زمستان چه خوابی برای ما دیده اما این را میدانم
هیچ چیز این شهر
تو را از من
کم نمیکند
شهری که از تو
پر شده
در تو
گم شده
و همیشه
جایی که به آن عادت نداشتهایم
خطوط دستهایمان را
به هم رسانده.
به قلم: لیلا خجسته راد
امروز ،
تیتر اول خبر ها این بود:
مرد پستچی در برف جان داد!
.....
یقین دارم که این بار ،
یکجا ،
جواب تمام نامه هایم را فرستاده بودی...
مریم احمدی
نمـــی دانی
من به خاطــر تو ...
چقـــدر
به اشکـــهایم لبخند زده ام!!
سمانه سوادی
من می روم با دست هایت چتری برای پروانه ها بسازم
دیگر چه می شود که نام گل های باغچه را به خاطر نیاورم؟
یا اصلا ندانم که کدام شاعر شب تاب قافیه ها را از قاب غمگین پنجره پر داد؟
من که خوب می دانم
بادبادک بی تاب تمام ترانه ها همیشه پر پشت بام خلوت خاطره های تو می افتد
دیگر چه فرق می کند که بدانم باد از کدام طرف می وزد.
یغما گلرویی
در زمانی که وفا
قصه ی برفبه تابستان است
و صداقت گلنایابی ست
به چه کسباید گفت....با تو انسانم و خوشبخت ترین...
دکتر شریعتی
اگر بشود که باز
باد بیاید و بوی پیراهنِ ترا به یادم بیاورد،
به خدا از تختِ ستاره و تاجِ ترانه خواهم گذشت
درِ بیکلیدِ زندانِ گریه را خواهم گشود
حواسِ همهی کلمات را از دستورِ بیدلیل اسم و استعاره آزاد خواهم کرد
بعد هم حکومتِ دیرسال دریا را
به تشنهترین مرغانِ بیاردیبهشت خواهم بخشید
من عاشقترین امیرِ اقلیمِ آب و آینهام.
اگر بشود باد بیاید و باز بوی خیسِ گیسوی ترا به یادم بیاورد
به خدا به جای غمگینترین مادرانِ بیخواب و خسته خواهم گریست
مسافران بیمزارِ زمین را از آرامگاه آسمان آواز خواهم داد
پیراهنِ شبِ نپوشیده را به خبرچینِ مجبورِ نان و گریه خواهم بخشید
و رو به گرسنگانِ بیرویا نامهای روشن از نماز نور و عطر عدالت خواهم نوشت
که تشنهترین مرغان بیاردیبهشت خوابِ آب دیده و دعای دریا شنیدهاند.
به خدا او در باد خواهد آمد ...!
سید علی صالحی
این پایان مویههای مادران ماست
اگر چه عمر تو در انتظار می گذرد
دل فقیر من! این روزگار می گذرد
بهار فرصت خوبی است گل فشانی را
به میهمانی گل رو بهار می گذرد
چه مانده ای به تماشای تیرگی و غبار
همیشه هست غبار و سوار می گذرد
تمام چشمه دلان از کنار ما رفتند
اگر نه سنگدلی جویبار می گذرد
دلی که شوق رهایی در اوست ای دل من
بدون واهمه از صد حصار می گذرد
سلمان هراتی
مهم نیست که به چه چیزی اعتماد میکند، همین اعتماد حاکی از معصومیت اوست.
حتی اگر بدلیل اعتماد، فریب بخورد، مهم نیست، چون ارزش اعتماد بسیار فراتر از چنین فریبی است.
میتوانی همه چیز را از او بگیری، ولی اعتماد را هرگز..!!
هر چقدر بیشتر آینه را پاک می کنم
چشمانم غمگین تر می شود
خوشبختی
چیزهای کوچکی بود که در دستانت گذاشتم
بوسه های صورتی
که پروانه می شدند
از لبهایم می پریدند
شمع های کوچک رنگارنگ
که می رقصیدند در تاریکی
و مدادرنگی های بی قرار
که قول داده بودند
برای جهان
درختهای تازهتری بکشند
هرچقدر بیشتر در آینه نگاه می کنم
بی تابی ام بیشتر می شود
می دانی؟
من دیگر خودم نیستم
حتی حالا
که تنهایی باران شده است
روی تنم.
فرناز خان احمدی
برای بار هزارم میگویم که دوستت دارم
چگونه میخواهی شرح دهم چیزی را که شرحدادنی نیست؟
چگونه میخواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟
اندوهم چون کودکیست… هر روز زیباتر میشود و بزرگتر
بگذار به تمام زبانهایی که میدانی و نمیدانی بگویم
تو را دوست دارم
بگذار لغتنامه را زیر و رو کنم
تا واژهای بیایم هماندازهی اشتیاقم به تو
و واژههایی که سطح سینههایت را بپوشاند
با آب، علف، یاسمن
بگذار به تو فکر کنم
و دلتنگت باشم
بهخاطر تو گریه کنم و بخندم
و فاصلهی وهم و یقین را بردارم
نزار قبانی