-
بگذار صدایت بزنم
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:58
بگذار صدایت بزنم، با تمام حرفهای ندا که اگر بهنام آوازات ندادم، از لبانم زاده شوی بگذار دولت عشق را بنیان گذارم که شهبانویش تو باشی و من بزرگ عاشقانش بگذار انقلابی به راه اندازم و چشمانت را بر مردم مسلط کنم بگذار… با عشق چهرهی تمدن را دگرگون سازم تمدن تویی، تو میراثی هستی که شکل گرفته از پس هزاران سال، در دل زمین...
-
سبز آبی کبود من
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:57
نه زمینشناسم نه آسمانپرداز گرفتارم گرفتار چشمهای تو یک نگاه به زمین یک نگاه به زمان زندگی من از همین گرفتاری شروع میشود سبز آبی کبود من چشمهای تو معنای تمام جملههای ناتمامی ست که عاشقان جهان دستپاچه در لحظهی دیدار فراموشی گرفتند و از گفتار بازماندند کاش میتوانستم ای کاش خودم را در چشمهای تو حلقآویز کنم. عباس...
-
سخنی از اوشو
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:57
زندگی باید جنبشی دائمی شود. جنبشی از نورها در سراسر سال. تنها آنگاه می توانی رشد کنی، شکوفا شوی که چیزهای کوچک و پیش و پا افتاده را به جشن مبدل کنی.
-
تنهایی
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:56
در این هوای ابری هیچ چیز مرا به اندازه ی تنهایی خوشبخت نمی کند پس این در نیمه باز را به روی تو خواهم بست پس با دلتنگی هام دو گوشواره ی آبی می سازم به گوش می آویزم کاش بگویی این همه که من نگاهت می کردم کجای دنیا مجسمه ی کوچکی میان کتاب ها با کفش های سرخابی اش به پنجره ای زل می زند؟ کاش بگویی جز من موهای روشن چه کسی...
-
ساده
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:55
آنچنان ساده ام که گنجشکها هم می توانند در جیب هایم لانه کنند با پروانه ای سال ها دوست می شوم برای پای مورچه ام که به گل می ماند های های گریه می کنم در دور و دراز باور خود کودک می مانم همیشه حالا چقدر با من رو راستی از اینجا تا کجای دنیا برای تو بدوم و یا با کدام شاخه ی خیالت خودم را حلق آویز کنم روزی وقتی که دیگر من...
-
صحبت از عاشق بودن نیست
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:44
می روم بغض خواهی کرد اشک ها خواهی ریخت غصه ها خواهی خورد نفرینم خواهی کرد دوست ترم خواهی داشت یک شب فراموشم می کنی فردایش به یادت خواهم آمد عاشق تر خواهی شد امید خواهی داشت چشم به راه خواهی بود و یک روز یک روز خیلی بد رفتنم را ، برای همیشه، باور خواهی کرد ناامید خواهی شد و من برایت چیزی...
-
هر لحظه نزدیک تر به خدا
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:43
من باید فرود آیم نباید بنشینم سال هاست از آن لحظه که پر بر اندامم رویید و از آشیان، از بام خانه پرواز کردم همچنان می پرم. هرگز ننشسته ام و دیگر سری نیز به سوی زمین و به سواد پلید شهرها و بام های کوتاه خانه ها بر نگرداندم چشم به زمین ندوختم پروازی رو به آسمان در راه افلاک و هر لحظه دورتر و بالاتر ا ز زمین و هر لحظه...
-
دوستت دارم
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:43
دوستت دارم چگونه میخواهی اثبات کنم وجودت را در جهان مثل وجود آب مثل وجود درخت تو آفتابگردانی و نخلستان و نغمهای که از جان برمیخیزد … بگذار با سکوت بگویمت وقتی که واژهها توان گفتن ندارند و گفتار دسیسهایست که همدستش میشوم و شعر به صخرهای سخت بدل میگردد بگذار تو را با خود در میان بگذارم میان چشمان و مژگانم...
-
چرا به یاد نمی آورم ؟
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:41
چرا به یاد نمیآورم!؟ به گمانم تو حرفی برای گفتن داشتی. هرگز هیچ شبی دیدگان ترا نبوسید. گفتی مراقب انار و آینه باش. گفتی از کنار پنجره چیزی شبیه یک پرنده گذشت. زبانِ زمستان و مراثی میلهها. عاشقشدن در دیماه، مردن به وقت شهریور. چرا به یاد نمیآورم؟ همیشهی بودن، با هم بودن نیست. گفتی از سایهروشن گریههات، دسته گلی...
-
من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:40
من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم پـیـششـان سـر بـر نمی آرم ، رعایت می کنم همچـنـانکـه بـرگ خـشـکـیده نمـاند بـر درخـت مـایـه ی رنـج تـو بـاشـم رفـع زحمـت می کنم این دهـــــان بـاز و چـشم بی تحرک را ببخش آنـقــدر جــذابـیـت داری کـه حـیـرت می کـنـم کـم اگـر با دوسـتـانم می نشینم جـرم تـوست هر کسی را دوست دارم در...
-
مرا یاد بگیر
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:39
مرا یاد بگیر نه مثل جبر ! نه مثل هندسه ! نه مثل یک منهای یک که همیشه می شود صفر ! مرا یاد بگیر مثل نیمکت آخر زنگ آخر و دستانی که نام تو را مدام روی چوب حک می کرد، مرا یاد بگیر شاعر : ؟
-
بیا برگردیم به عصر حجر
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:38
بیا برگردیم به عصر حجر بیا پایاپای معامله کنیم مثلاً من سیب شکار کنم تو سرم را توی دامنت بگیر من اسب رام کنم تو روی دیوار تنم نقاشی بکش با انگشت طلوع خورشید را به من نشان بده غروب خودم در تنت غرق میشوم تا نبینم جهان نا امن شده توهینآمیز و نا امن. ... بیا برگردیم به عصری که سالارش تو باشی سالار آغوش من که از فرمان...
-
مرا با بوسه هایت ترک کن
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:36
اگر عشق تنها اگر عشق طعم خود را دوباره در من منتشر کند بی بهاری که تو باشی حتی لحظه ای ادامه نخواهم داد منی که تا دست هایم را به اندوه فروختم. آه عشق من! اکنون مرا با بوسه هایت ترک کن و با گیسوانت تمامی درها را ببند. برای دستانت گلی و برای احساس عاشقانه ات گندمی خواهم چید. تنها، فراموشم مکن اگر شبی گریان از خواب...
-
بازگشت
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:35
آتش و آدم ترکیبی نامتجانس است من از میان این آتش گر گرفته در رویاها و عشق ها غیر ممکن است سالم برگردم بازگشت من اندوه بار خواهد بود کاش مثل نان بودم چه زیبا بر می گردد از سفر آتش! "رسول یونان"
-
این روزها
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:32
این روزها هر جا که باشم تو را حس می کنم عطرت تمام خلوتم را پر کرده و بی شرمانه تا رختخوابم هم پیش آمده آنجا که خیال انگشتانت لای موهایم خطوط خاطره رسم می کند و مرا به رویایی ترین خوابها فرا می خواند خواب هایی که بی خیال فرسنگ ها ف ا ص ل ه تو را کنار من می نشاند و به من فرصت تماشا می دهد این روزها به آخرین ها می اندیشم...
-
شعری برای زندگی
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:21
حرمت اعتبار خود را هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن که ما هر یک یگانه ایم موجودی بی نظیر و بی تشابه و آرمانهای خویش را به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن تنها تو می دانی که «بهترین» در زندگانیت چگونه معنا می شود از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر بر آنها چنگ درانداز، آنچنان که در زندگی خویش که بی...
-
به خودت نگیر
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:17
به خودت نگیر, شیشهی پنجره تمیزت میکنند که کوه را بیغبار ببینند و آسمان را بیلکه به خودت نگیر شیشه تمیزت میکنند که دیده نشوی! "علیرضا روشن"
-
عشق از نگاه ویکتور هوگو
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:16
عشـق حـد وسـط نـدارد ؛ یـا نابـود مـی کنـد ، یـا نجـات مـی دهـد ! ویکــــتور هوگــــو
-
داستان جالب
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 17:15
اینو حتما بخونین...عالیه -------------------------- کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه ، بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کردنتوانست الاغ را از درون چاه ، بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، ... کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند .. تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ...
-
جنگل سبز چشمانت
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 16:58
جنگل سبز چشمانت هیاهوی آهوی چموشی را به دستم داد، تا ورق ورق از تو بنویسم ... و در بیشه زار آغوشت سرمست از شهد لبانت، بغل بغل واژه های معطر عشق را، بچینم... به پایت ریزم و تاجی از میخک های احساس، بر پیچکِ زلف مُشکینت بگذارم وه! که چه تربناک می شود، نبض سرانگشتانم از واژه ی "تو " زهره طغیانی
-
می نویسم چنان زیبایی
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 16:57
می نویسم چنان زیبایی که صخره ها سر راهت آب می شوند تا با تو راهی دریا شوند کرجی ها به صخره پناه می برند تا پیشت بمانند و به بستر دریا نیفتند می نویسم چنان زیبایی که تمامی آب ها دهانه ی دریا جمع می شوند تا ورود تو را ببینند ای رود ! انگشتت را به من ده به ساحل شعرهای من قدم نه نمی توانم از تو چنان بگویم که دفتر اشعارم...
-
بوی صبح میدهی،
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 16:57
بوی صبح میدهی، و گنجشکها در خندههایت پرواز میکنند. حسودیام میشود به خیابانها و درختهایی، که هر صبح بدرقهات میکنند... حسودیام میشود به شعرها و ترانههایی که میخوانی - خوشا به حال کلماتی، که در ذهن تو زیست میکنند!- دلم میخواهد یکبار دیگر شعر را خیابان را تمام شهر را، با کودک مهربان دستهایت از اول، قدم...
-
اگر اویی که باید باشد،باشد
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 16:56
با فنجانی چای هم می توان مست شد! اگر اویی که باید باشد، باشد ... حسین پناهی
-
بیا برویم کمی قدم بزنیم ...
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 16:55
بیا برویم کمی قدم بزنیم ... نگران نباش ! دوباره باز می گردانمت به قاب عکس !! رضا کاظمی
-
ای کاش درختی باشم
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 16:54
ای کاش درختی باشم تا همه تنهایان از من پنجره ای کنند و تماشا کنند در من کاهش دلتنگی شان را اگر اینگونه بود پس دلم را به سمت دست نخورده ترین قسمت آسمان می بردم تا معبر بکر ترین عطرها باشم که تاکنون هیچ مشامی نبوییده باشد و قاب تصویر های متحرک ازخیال سبز در باغ آسمان که قوی ترین چشم ها آن را رصد نمی توان کرد ای کاش...
-
ای گل...
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 16:52
نه پنجره ای اضافی دارم، که تو را در آن بگذارم و نه میزی. معشوقه ای نیز در این شهر ندارم ای گل! تو را بخرم و چه کارت کنم؟ از: جاهد کولهبی ترجمه: رسول یونان
-
میلاد تو
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 16:51
میان این همه جنگ، میان این همه درد، میلادت، تولد ستاره ای ست که جهان را روشن کرده است . با این همه جنگ، با این همه درد، چه زیباست جهان . خداوندا، بگذار دستهای تو را ببوسم که جهان را روشن آفریدی . از: امیر صابرنعیمی
-
من عادت کرده ام
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 16:49
من عادت کرده ام شعرهایم را با لهجه ی مردی بنویسم که زبانِ مادری اش را فراموش کرده و ماه هاست با لحنِ تبدارِ آغوشش برایم سپید می گوید با منطقِ مردی که از موهایم فلسفه می بافد حتم دارم یکی از همین روزها نفس هایش را چاپ خواهم کرد...! سمانه سوادی
-
مجال ستایش موهایت ندارم
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 16:46
... مجال ستایش موهایت ندارم باید برای تک تک آن نغمه ها سر دهم دیگر عاشقان تو را به چشم دیگر می طلبند اما تنها آرزوی من آرایش موهای توست تو و من ، چون سنگِ مزار فرو می افتیم و این گونه ، عشق نافرجام ما چون هستی جاویدانِ خاک ، پایاست دوست می دارم آن وجب خاکی که تو هستی من که در مراتع سبز ِ افلاک ستاره ای ندارم ، این...
-
گاهی آنقدر واقعیت داری
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1392 16:46
گاهی آنقدر واقعیت داری که پیشانی ام به یک تکه ابر سجده می برد به یک درخت خیره می شوم از سنگ ها توقع دارم مهربانی را باران بر کتفم می بارد دستهایم هوا را در آغوش می گیرد شادی پایین تر از این مرتبه است ک ه بگویم چقدر گاهی آن قدر واقعیت داری که من صدای فروریختن شانه های سنگی شیطان را می شنوم و تعجب نمی کنم اگر ببینم ماه...