از این شکسته دل چرا، کسی خبر نمیکند؟
شب سیاه بیکسی، چرا سحر نمیکند؟
نه عاشق مسافری، نه ماندهره مهاجری!
به شهر خستهی دلم، چرا سفر نمیکند
چو زورق شکستهای، به موج غم نشستهای
دگر ز ما شکستگان، کسی خبر نمیکند!!
به روی دیدگان من، خدای من که بسته در؟
مگر به دیدگان تر، کسی نظر نمیکند؟
به شهر صبر و خستگی، سرای دلشکستگی
چرا به کوی خستگان، کسی گذر نمیکند؟
ز جان که شستهایم دست! ز باده گشتهایم مست
چرا ز جان خسته ام، کسی حذر نمیکند؟
چو قامتم خمیده شد، به پیله غم تنیده شد
نگاه عاشقانه کس به چشم تر نمیکند؟
کویر دل چو تشنه شد، نصیب او سراب شد
نگاه ابر آسمان، بهما نظر نمیکند؟
اگر وصال جنتش، نمیشود نصیب ما
ز دوزخ جهان چرا، مرا به در نمیکند؟
مگر نگفته او بخوان، اجابتش از او بدان
دعای نیمه شب چرا، دگر اثر نمیکند؟؟
اگر که بندهای بدم، مرا فقط تویی خدا
کلید بندگی چرا، گشوده در نمیکند؟
به جمع مست عاشقان، خروش دل به صد زبان
طلسم عاشقی چرا، دگر ثمر نمیکند؟
رسول مهربانیاش مگر نکرده دعوتم
بر این حبیب پشت در، چرا نظر نمیکند؟
اگر که دست کوچکم، نمیرسد بهدامنت
تو دست خود دراز کن... خدا که قهر نمیکند
اگر که مشق زندگی، نوشتهام پر از غلط
از این کلاس روزگار، مرا به در نمیکند
کیوان شاهبداغی